
داستان شب/ شازده کوچولو (قسمت دهم)

آخرين خبر/شازده کوچولو يا شاهزاده کوچولو (به فرانسوي: Le Petit Prince) داستاني اثر آنتوان دو سنت اگزوپري است که نخستين بار در سپتامبر سال ۱۹۴۳ در نيويورک منتشر شد.
اين کتاب به بيش از ۳۰۰ زبان و گويش ترجمه شده و با فروش بيش از ۲۰۰ ميليون نسخه، يکي از پرفروشترين کتابهاي تاريخ محسوب ميشود. کتاب شازده کوچولو «خوانده شدهترين» و «ترجمه شدهترين» کتاب فرانسويزبان جهان است و به عنوان بهترين کتاب قرن ۲۰ در فرانسه انتخاب شدهاست. از اين کتاب بهطور متوسط سالي ۱ ميليون نسخه در جهان به فروش ميرسد. اين کتاب در سال ۲۰۰۷ نيز به عنوان کتاب سال فرانسه برگزيده شد.
در اين داستان سنت اگزوپري به شيوهاي سوررئاليستي به بيان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستي ميپردازد. طي اين داستان سنت اگزوپري از ديدگاه يک کودک، که از سيارکي به نام ب۶۱۲ آمده، پرسشگر سؤالات بسياري از آدمها و کارهايشان است.
ترجمه: احمد شاملو
فصل دهم:
خودش را در منطقهي اخترکهاي ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ ديد. اين بود که هم براي سرگرمي و هم براي چيزيادگرفتن بنا کرد يکييکيشان را سياحت کردن.
اخترکِ اول مسکن پادشاهي بود که با شنلي از مخمل ارغواني قاقم بر اورنگي بسيار ساده و در عين حال پرشکوه نشسته بود و همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد داد زد:
-خب، اين هم رعيت!
شهريار کوچولو از خودش پرسيد: -او که تا حالا هيچ وقت مرا نديده چه جوري ميتواند بشناسدم؟
ديگر اينش را نخواندهبود که دنيابراي پادشاهان به نحو عجيبي ساده شده و تمام مردم فقط يک مشت رعيت به حساب ميآيند.پادشاه که ميديد بالاخره شاهِ کسي شده و از اين بابت کبکش خروس ميخواند گفت: -بيا جلو بهتر ببينيمت. شهريار کوچولو با چشم پيِ جايي گشت که بنشيند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهي تمام اخترک را دربرگرفتهبود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهندره افتاد.
شاه بهاش گفت: -خميازه کشيدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. اين کار را برايت قدغن ميکنم. شهريار کوچولو که سخت خجل شدهبود در آمد که:
-نميتوانم جلوِ خودم را بگيرم. راه درازي طيکردهام و هيچ هم نخوابيدهام...
پادشاه گفت: -خب خب، پس بِت امر ميکنم خميازه بکشي. سالهاست خميازهکشيدن کسي را نديدهام برايم تازگي دارد. ياالله باز هم خميازه بکش. اين يک امر است.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اين جوري من دست و پايم را گم ميکنم... ديگر نميتوانم.
شاه گفت: -هوم! هوم! خب، پس من بهات امر ميکنم که گاهي خميازه بکشي گاهي نه.
تند و نامفهوم حرف ميزد و انگار خلقش حسابي تنگ بود.
پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرمانيها هم هيچ نرمشي از خودش نشان نميداد. يک پادشاهِ تمام عيار بود گيرم چون زيادي خوب بود اوامري که صادر ميکرد اوامري بود منطقي. مثلا خيلي راحت در آمد که: «اگر من به يکي از سردارانم امر کنم تبديل به يکي از اين مرغهاي دريايي بشود و يارو اطاعت نکند تقسير او نيست که، تقصير خودم است».
شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد: -اجازه ميفرماييد بنشينم؟
پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چيني از شنل قاقمش را جمع ميکرد گفت: -بهات امر ميکنيم بنشيني.
منتها شهريار کوچولو ماندهبود حيران: آخر آن اخترک کوچکتر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا اين پادشاه به چي سلطنت ميکرد؟ گفت: -قربان عفو ميفرماييد که ازتان سوال ميکنم...
پادشاه با عجله گفت: -بهات امر ميکنيم از ما سوال کني.
-شما قربان به چي سلطنت ميفرماييد؟
پادشاه خيلي ساده گفت: -به همه چي.
-به همهچي؟
پادشاه با حرکتي قاطع به اخترک خودش و اخترکهاي ديگر و باقي ستارهها اشاره کرد.
شهريار کوچولو پرسيد: -يعني به همهي اين ها؟
شاه جواب داد: -به همهي اين ها.
آخر او فقط يک پادشاه معمولي نبود که، يک پادشاهِ جهاني بود.
-آن وقت ستارهها هم سربهفرمانتانند؟
پادشاه گفت: -البته که هستند. همهشان بيدرنگ هر فرماني را اطاعت ميکنند. ما نافرماني را مطلقا تحمل نميکنيم.
يک چنين قدرتي شهريار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنين قدرتي ميداشت بي اين که حتا صندليش را يک ذره تکان بدهد روزي چهل و چهار بار که هيچ روزي هفتاد بار و حتا صدبار و دويستبار غروب آفتاب را تماشا ميکرد! و چون بفهمي نفهمي از يادآوريِ اخترکش که به امان خدا ولکردهبود غصهاش شد جراتي به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتي بکند:
-دلم ميخواست يک غروب آفتاب تماشا کنم... در حقم التفات بفرماييد امر کنيد خورشيد غروب کند.
-اگر ما به يک سردار امر کنيم مثل شبپره از اين گل به آن گل بپرد يا قصهي سوزناکي بنويسد يا به شکل مرغ دريايي در آيد و او امريه را اجرا نکند کدام يکيمان مقصريم، ما يا او؟
شهريار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: -شما.
پادشاه گفت: -حرف ندارد. بايد از هر کسي چيزي را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت بايد پيش از هر چيز به عقل متکي باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهي که بروند خودشان را بيندازند تو دريا انقلاب ميکنند. حق داريم توقع اطاعت داشته باشيم چون اوامرمان عاقلانه است.
شهريار کوچولو که هيچ وقت چيزي را که پرسيده بود فراموش نميکرد گفت: -غروب آفتاب من چي؟
-تو هم به غروب آفتابت ميرسي. امريهاش را صادر ميکنيم. منتها با شَمِّ حکمرانيمان منتظريم زمينهاش فراهم بشود.
شهريار کوچولو پرسيد: -کِي فراهم ميشود؟
پادشاه بعد از آن که تقويم کَت و کلفتي را نگاه کرد جواب داد:
-هوم! هوم! حدودِ... حدودِ... غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقيقه... و آن وقت تو با چشمهاي خودت ميبيني که چهطور فرمان ما اجرا ميشود!
شهريار کوچولو خميازه کشيد. از اين که تماشاي آفتاب غروب از کيسهاش رفتهبود تاسف ميخورد. از آن گذشته دلش هم کمي گرفتهبود. اين بود که به پادشاه گفت:
-من ديگر اينجا کاري ندارم. ميخواهم بروم.
شاه که دلش براي داشتن يک رعيت غنج ميزد گفت:
-نرو! نرو! وزيرت ميکنيم.
-وزيرِ چي؟
-وزيرِ دادگستري!
-آخر اين جا کسي نيست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت: -معلوم نيست. ما که هنوز گشتي دور قلمرومان نزدهايم. خيلي پير شدهايم، براي کالسکه جا نداريم. پيادهروي هم خستهمان ميکند.
شهريار کوچولو که خم شدهبود تا نگاهي هم به آن طرف اخترک بيندازد گفت: -بَه! من نگاه کردهام، آن طرف هم ديارالبشري نيست.
پادشاه بهاش جواب داد: -خب، پس خودت را محاکمه کن. اين کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن ديگران خيلي مشکل تر است. اگر توانستي در مورد خودت قضاوت درستي بکني معلوم ميشود يک فرزانهي تمام عياري.
شهريار کوچولو گفت: -من هر جا باشم ميتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتياجي است اين جا بمانم؟ پادشاه گفت: -هوم! هوم! فکر ميکنيم يک جايي تو اخترک ما يک موش پير هست. صدايش را شب ها ميشنويم. ميتواني او را به محاکمه بکشي و گاهگاهي هم به اعدام محکومش کني. در اين صورت زندگي او به عدالت تو بستگي پيدا ميکند. گيرم تو هر دفعه عفوش ميکني تا هميشه زير چاق داشته باشيش. آخر يکي بيشتر نيست که.
شهريار کوچولو جواب داد: -من از حکم اعدام خوشم نميآيد. فکر ميکنم ديگر بايد بروم.
پادشاه گفت: -نه!
اما شهريار کوچولو که آمادهي حرکت شده بود و ضمنا هم هيچ دلش نميخواست اسباب ناراحتي سلطان پير بشود گفت:
-اگر اعليحضرت مايلند اوامرشان دقيقا اجرا بشود ميتوانند فرمان خردمندانهاي در مورد بنده صادر بفرمايند. مثلا ميتوانند به بنده امر کنند ظرف يک دقيقه راه بيفتم. تصور ميکنم زمينهاش هم آماده باشد...
چون پادشاه جوابي نداد شهريار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهي کشيد و به راه افتاد.
آنوقت پادشاه با شتاب فرياد زد: -سفير خودمان فرموديمت!
حالت بسيار شکوهمندي داشت.
شهريار کوچولو همان طور که ميرفت تو دلش ميگفت: -اين آدم بزرگها راستي راستي چهقدر عجيبند!