
داستان شب/ شازده کوچولو (قسمت سیزده)

آخرين خبر/شازده کوچولو يا شاهزاده کوچولو (به فرانسوي: Le Petit Prince) داستاني اثر آنتوان دو سنت اگزوپري است که نخستين بار در سپتامبر سال ۱۹۴۳ در نيويورک منتشر شد.
اين کتاب به بيش از ۳۰۰ زبان و گويش ترجمه شده و با فروش بيش از ۲۰۰ ميليون نسخه، يکي از پرفروشترين کتابهاي تاريخ محسوب ميشود. کتاب شازده کوچولو «خوانده شدهترين» و «ترجمه شدهترين» کتاب فرانسويزبان جهان است و به عنوان بهترين کتاب قرن ۲۰ در فرانسه انتخاب شدهاست. از اين کتاب بهطور متوسط سالي ۱ ميليون نسخه در جهان به فروش ميرسد. اين کتاب در سال ۲۰۰۷ نيز به عنوان کتاب سال فرانسه برگزيده شد.
در اين داستان سنت اگزوپري به شيوهاي سوررئاليستي به بيان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستي ميپردازد. طي اين داستان سنت اگزوپري از ديدگاه يک کودک، که از سيارکي به نام ب۶۱۲ آمده، پرسشگر سؤالات بسياري از آدمها و کارهايشان است.
ترجمه: احمد شاملو
فصل سيزدهم:
اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپيشه بود. اين بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهريار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.شهريار کوچولو گفت: -سلام. آتشسيگارتان خاموش شده.
-سه و دو ميکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بيست و دو. بيست و دو و شش بيست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بيست و شش و پنج سي و يک. اوف! پس جمعش ميکند پانصدويک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار هفتصد و سي و يک.
-پانصد ميليون چي؟
-ها؟ هنوز اين جايي تو؟ پانصد و يک ميليون چيز. چه ميدانم، آن قدر کار سرم ريخته که!... من يک مرد جدي هستم و با حرفهاي هشتمننهشاهي سر و کار ندارم!... دو و پنج هفت...
شهريار کوچولو که وقتي چيزي ميپرسيد ديگر تا جوابش را نميگرفت دست بردار نبود دوباره پرسيد:
-پانصد و يک ميليون چي؟
تاجر پيشه سرش را بلند کرد:
-تو اين پنجاه و چهار سالي که ساکن اين اخترکم همهاش سه بار گرفتار مودماغ شدهام. اوليش بيست و دو سال پيش يک سوسک بود که خدا ميداند از کدام جهنم پيدايش شد. صداي وحشتناکي از خودش در ميآورد که باعث شد تو يک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعهي دوم يازده سال پيش بود که استخوان درد بيچارهام کرد. من ورزش نميکنم. وقت يلليتللي هم ندارم. آدمي هستم جدي... اين هم بار سومش!... کجا بودم؟ پانصد و يک ميليون و...
-اين همه ميليون چي؟
تاجرپيشه فهميد که نبايد اميد خلاصي داشته باشد. گفت: -ميليونها از اين چيزهاي کوچولويي که پارهاي وقتها تو هوا ديده ميشود.
-مگس؟
-نه بابا. اين چيزهاي کوچولوي براق.
-زنبور عسل؟
-نه بابا! همين چيزهاي کوچولوي طلايي که وِلِنگارها را به عالم هپروت ميبرد. گيرم من شخصا آدمي هستم جدي که وقتم را صرف خيالبافي نميکنم.
-آها، ستاره؟
-خودش است: ستاره.
-خب پانصد ميليون ستاره به چه دردت ميخورد؟
-پانصد و يک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار و هفتصد و سي و يکي. من جديّم و دقيق.
-خب، به چه دردت ميخورند؟
-به چه دردم ميخورند؟
-ها.
-هيچي تصاحبشان ميکنم.
-ستارهها را؟
-آره خب.
-آخر من به يک پادشاهي برخوردم که...
-پادشاهها تصاحب نميکنند بلکه بهاش «سلطنت» ميکنند. اين دو تا با هم خيلي فرق دارد.
-خب، حالا تو آنها را تصاحب ميکني که چي بشود؟
-که دارا بشوم.
-خب دارا شدن به چه کارت ميخورد؟
-به اين کار که، اگر کسي ستارهاي پيدا کرد من ازش بخرم.
شهريار کوچولو با خودش گفت: «اين بابا هم منطقش يک خرده به منطق آن دائمالخمره ميبَرَد.» با وجود اين باز ازش پرسيد:
-چه جوري ميشود يک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپيشه بي درنگ با اَخم و تَخم پرسيد: -اين ستارهها مال کياند؟
-چه ميدانم؟ مال هيچ کس.
-پس مال منند، چون من اول به اين فکر افتادم.
-همين کافي است؟
-البته که کافي است. اگر تو يک جواهر پيدا کني که مال هيچ کس نباشد ميشود مال تو. اگر جزيرهاي کشف کني که مال هيچ کس نباشد ميشود مال تو. اگر فکري به کلهات بزند که تا آن موقع به سر کسي نزده به اسم خودت ثبتش ميکني و ميشود مال تو. من هم ستارهها را براي اين صاحب شدهام که پيش از من هيچ کس به فکر نيفتاده بود آنها را مالک بشود.
شهريار کوچولو گفت: -اين ها همهاش درست. منتها چه کارشان ميکني؟
تاجر پيشه گفت: -ادارهشان ميکنم، همين جور ميشمارمشان و ميشمارمشان. البته کار مشکلي است ولي خب ديگر، من آدمي هستم بسيار جدي.
شهريار کوچولو که هنوز اين حرف تو کَتَش نرفتهبود گفت:
-اگر من يک شال گردن ابريشمي داشته باشم ميتوانم بپيچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر يک گل داشته باشم ميتوانم بچينم با خودم ببرمش. اما تو که نميتواني ستارهها را بچيني!
-نه. اما ميتوانم بگذارمشان تو بانک.
-ايني که گفتي يعني چه؟
-يعني اين که تعداد ستارههايم را رو يک تکه کاغذ مينويسم ميگذارم تو کشو درش را قفل ميکنم.
-همهاش همين؟
-آره همين کافي است.
شهريار کوچولو فکر کرد «جالب است. يک خرده هم شاعرانه است. اما کاري نيست که آن قدرها جديش بشود گرفت». آخر تعبير او از چيزهاي جدي با تعبير آدمهاي بزرگ فرق ميکرد.
باز گفت: -من يک گل دارم که هر روز آبش ميدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهاي يک بار پاک و دودهگيريشان ميکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک ميکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو اين حساب، هم براي آتشفشانها و هم براي گل اين که من صاحبشان باشم فايده دارد. تو چه فايدهاي به حال ستارهها داري؟
تاجرپيشه دهن باز کرد که جوابي بدهد اما چيزي پيدا نکرد. و شهريار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که ميرفت تو دلش ميگفت: -اين آدم بزرگها راستي راستي چهقدر عجيبند!