نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ شازده کوچولو (قسمت چهاردهم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ شازده کوچولو (قسمت چهاردهم)

آخرين خبر/شازده کوچولو يا شاهزاده کوچولو (به فرانسوي: Le Petit Prince) داستاني اثر آنتوان دو سنت اگزوپري است که نخستين بار در سپتامبر سال ۱۹۴۳ در نيويورک منتشر شد.

اين کتاب به بيش از ۳۰۰ زبان و گويش ترجمه شده و با فروش بيش از ۲۰۰ ميليون نسخه، يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي تاريخ محسوب مي‌شود. کتاب شازده کوچولو «خوانده شده‌ترين» و «ترجمه شده‌ترين» کتاب فرانسوي‌زبان جهان است و به عنوان بهترين کتاب قرن ۲۰ در فرانسه انتخاب شده‌است. از اين کتاب به‌طور متوسط سالي ۱ ميليون نسخه در جهان به فروش مي‌رسد. اين کتاب در سال ۲۰۰۷ نيز به عنوان کتاب سال فرانسه برگزيده شد.

در اين داستان سنت اگزوپري به شيوه‌اي سوررئاليستي به بيان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستي مي‌پردازد. طي اين داستان سنت اگزوپري از ديدگاه يک کودک، که از سيارکي به نام ب۶۱۲ آمده، پرسشگر سؤالات بسياري از آدم‌ها و کارهايشان است.

ترجمه: احمد شاملو

فصل چهاردهم:

اخترکِ پنجم چيز غريبي بود. از همه‌ي اخترک‌هاي ديگر کوچک‌تر بود، يعني فقط به اندازه‌ي يک فانوس پايه‌دار و يک فانوس‌بان جا داشت.
شهريار کوچولو از اين راز سر در نياورد که يک جا ميان آسمان خدا تو اخترکي که نه خانه‌اي روش هست نه آدمي، حکمت وجودي يک فانوس و يک فانوس‌بان چه مي‌تواند باشد. با وجود اين تو دلش گفت:
-خيلي احتمال دارد که اين بابا عقلش پاره‌سنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپيشه و مسته کم عقل‌تر نيست. دست کم کاري که مي‌کند يک معنايي دارد. فانوسش را که روشن مي‌کند عين‌هو مثل اين است که يک ستاره‌ي ديگر يا يک گل به دنيا مي‌آورد و خاموشش که مي‌کند پنداري گل يا ستاره‌اي را مي‌خواباند. سرگرمي زيبايي است و چيزي که زيبا باشد بي گفت‌وگو مفيد هم هست.
وقتي رو اخترک پايين آمد با ادب فراوان به فانوس‌بان سلام کرد:
-سلام. واسه چي فانوس را خاموش کردي؟
-دستور است. صبح به خير!
-دستور چيه؟
-اين است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردي باز؟
فانوس‌بان جواب داد: -خب دستور است ديگر.
شهريار کوچولو گفت: -اصلا سر در نميارم.
فانوس‌بان گفت: -چيز سر در آوردني‌يي توش نيست که. دستور دستور است. روز بخير!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجي قرمزي عرق پيشانيش را خشکاند و گفت:
-کار جان‌فرسايي دارم. پيش‌تر ها معقول بود: صبح خاموشش مي‌کردم و شب که مي‌شد روشنش مي‌کردم. باقي روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقي شب را هم مي‌توانستم بگيرم بخوابم...
-بعدش دستور عوض شد؟
فانوس‌بان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختي من هم از همين جاست: سياره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقي مانده است.
-خب؟
-حالا که سياره دقيقه‌اي يک بار دور خودش مي‌گردد ديگر من يک ثانيه هم فرصت استراحت ندارم: دقيقه‌اي يک بار فانوس را روشن مي‌کنم يک بار خاموش.
-چه عجيب است! تو اخترک تو شبانه روز همه‌اش يک دقيقه طول مي‌کشد!
فانوس‌بان گفت: -هيچ هم عجيب نيست. الان يک ماه تمام است که ما داريم با هم اختلاط مي‌کنيم.
-يک ماه؟
-آره. سي دقيقه. سي روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
شهريار کوچولو به فانوس‌بان نگاه کرد و حس کرد اين مرد را که تا اين حد به دستور وفادار است دوست مي‌دارد. يادِ آفتاب‌غروب‌هايي افتاد که آن وقت‌ها خودش با جابه‌جا کردن صندليش دنبال مي‌کرد. براي اين که دستي زير بال دوستش کرده باشد گفت:
-مي‌داني؟ يک راهي بلدم که مي‌تواني هر وقت دلت بخواهد استراحت کني.
فانوس‌بان گفت: -آرزوش را دارم.
آخر آدم مي‌تواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلي کند.
شهريار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
-تو، اخترکت آن‌قدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن مي‌تواني يک بار دور بزنيش. اگر آن اندازه که لازم است يواش راه بروي مي‌تواني کاري کني که مدام تو آفتاب بماني. پس هر وقت خواستي استراحت کني شروع مي‌کني به راه‌رفتن... به اين ترتيب روز هرقدر که بخواهي برايت کِش مي‌آيد.
فانوس‌بان گفت: -اين کار گرهي از بدبختي من وا نمي‌کند. تنها چيزي که تو زندگي آرزويش را دارم يک چرت خواب است.
شهريار کوچولو گفت: -اين يکي را ديگر بايد بگذاري در کوزه.
فانوس‌بان گفت: -آره. بايد بگذارمش در کوزه... صبح بخير!
و فانوس را خاموش کرد.
شهريار کوچولو ميان راه با خودش گفت: گرچه آن‌هاي ديگر، يعني خودپسنده و تاجره اگر اين را مي‌ديدند دستش مي‌انداختند و تحقيرش مي‌کردند، هر چه نباشد کار اين يکي به نظر من کم‌تر از کار آن‌ها بي‌معني و مضحک است. شايد به خاطر اين که دست کم اين يکي به چيزي جز خودش مشغول است.
از حسرت آهي کشيد و همان طور با خودش گفت:
-اين تنها کسي بود که من مي‌توانستم باش دوست بشوم. گيرم اخترکش راستي راستي خيلي کوچولو است و دو نفر روش جا نمي‌گيرند.
چيزي که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به اين اخترک کوچولويي که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بيست و چهار ساعت برکت پيدا کرده بود.

قسمت قبل:



به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره