ماده سیال تاریخ در نمایشنامه «شنا در حوض زالو» اثر بابک پرهام
![ماده سیال تاریخ در نمایشنامه «شنا در حوض زالو» اثر بابک پرهام](https://app.akharinkhabar.ir/images/2021/03/13/88591bd9-9898-4d7c-b942-74ebc3093893.jpeg)
اعتماد/ملول از ديو ان و ددان، به جستوجوي انسان
گي لکرک در کتاب ماجراهاي جاويدان تئاتر، حين مطالعه تاريخ تئاتر، اشارات نغزي به جنبههايي بسيار قابل تامل از رابطه تئاتر و تاريخ دارد. او در بخش تاريخ تراژدي يونان معتقد است که اين تراژدي به ما نيز مربوط ميشود به شرطي که بدانيم چگونه آن را بخوانيم يا گوش کنيم. لکرک از رولان بارت نقل قول ميآورد که هنگام بحث از نمايشنامه اورستيا نوشته است: «تراژدي باستاني در مقياسي به ما مربوط ميشود که با بهرهگيري از تمام نفوذ و اعتبار تئاتر به ما امکان بدهد تا به روشني درک کنيم که تاريخ ماده سيال و شکلپذيري است در خدمت انسان، به شرطي که بخواهد آن را با بصيرت و روشنبيني بهکار گيرد.» لکرک در جاي ديگري از ژان کوت نوشته که او، با نزديکتر کردن نمايشنامه هملت به نگرانيها و اشتغالات ذهني امروزي ما، معتقد است که هر عصري به نوبه خود پولونيوسها، فورتينبراسها، هملتها و افلياهاي خودش را بر صحنه ميفرستد. لکرک در جاي ديگري از همين کتاب و در همين بحث هملت مينويسد، هملت شکسپير در طول سالهاي دانشجويياش اشعار مونتني را خوانده است و وقتي به دنبال شبح قرون وسطايي روي مهتابيهاي کاخ السهنور راه ميرود، کتاب مونتني را به دست دارد. هر کدام از هملتها يک کتاب در دست دارند، اما کدام است کتابي که هملت امروزي خوانده است؟ چه آسان است که او را با پيراهن پشمي سياه و بلوجين در نظر مجسم کنيم. کتابي که او به دست دارد ديگر اثر مونتني نيست، اما ميتواند اثري از سارتر، کامو يا حتي کافکا باشد. گاهي به نظر ميرسد که او اگزيستانسياليست است، گاهي تنها يک مارکسيست عصيانگر. اما ميداند که «مرگ، زندگي را تبديل به سرنوشت ميکند»، پس وضع بشري مالرو را خوانده است. همچنين لکرک در جايي که از مکبث شکسپير بحث ميکند، مينويسد متجاوز از سه قرن قبل از ظهور هيتلر، شکسپير وضع روحي ديکتاتوري را براي ما ترسيم ميکند که سرانجام تمام دنيا را در تشويش و اغتشاش ناشي از جنايات خود درگير ميکند. وقتي سپاه آزاديبخش بر «آشيانه عقاب» مکبث حمله ميکند، چگونه ميتوان به برشتسگادن نينديشيد؟ پيش از سه قرن قبل از اختراع بمب اتمي، شکسپير ترور و وحشت سياسي را در ابعاد جهاني گسترش ميدهد و تصوير ميکند. از ديد لکرک، بدون ترديد، مکبث جزو آن دسته از نمايشنامههاي شکسپير است که به بهترين وجه با نگرانيهاي امروزي ما تطبيق ميکند؛ همانگونه که با دلواپسيهاي عصر خود و نگرانيهاي شخص شکسپير نيز مطابقت ميکرده است. لکرک، همچنين اشاره ميکند که نمايش شاهلير را در تئاتر ملتها در اجراي «گروه سلطنتي شکسپير» ديده است: «يک صحنه وسيع لخت، محصور در پلانهايي که به وسيله نور مستقيم يکنواختي روشن شده بودند. روي صحنه، شخصيتهاي شکسپيري همچون بازيچههاي يک سرنوشت مسخره و تسکينناپذير به نظر ميرسيدند. تنهايي آنها و برهنگيشان، شبيه تنهايي و عرياني وضع بشري زمان ما از ديدگاه ساموئل بکت بود. سالها من اين احساس را داشتم تا اينکه ژان کوت زير عنوان «شاه لير يا به سخني ديگر پايان بازي» را خواندم که در آن نويسنده واقعا باريکبين، به شيوهاي هيجانانگيز نشان ميدهد که مضمون شاهلير همانند مضامين بکت افول و تلاشي يک دنياست.»
اما بابک پرهام در نمايشنامه شنا در حوض زالو، ماده سيال و بصيرتزاي تاريخ را در شيوه برهمنمايي شخصيتهايي در روماني تاريک و پرخفقان چائوشسکوي خودکامه و همچنين، در حيات روزمره در تهران معاصر به کار بسته است. در شنا در حوض زالو، لوليانا و لونلا دو خواهر ناهمساز در دوران سياه حکومت چائوشسکو در روماني هستند. مهتاب، بديل لونلا در تهران معاصر است و مهسا بديل لوليانا. در دوره تاريخي چائوشسکو در روماني، لوليانا و لونلا هر دو جواناني سرکش و عاصي تصوير ميشوند، اما هر يک به شکلي. لوليانا که انگار، دلداده دم و دستگاه امنيتي چائوشسکوست، در واقع در نزديکي به قدرت و شعارهاي وفاداري به قدرت تحت لواي ارزشهايي چون وطنپرستي، منفعت ميجويد و لونلا در نرد عشق پنهاني باختن با يک مرد عصيانگر عليه حکومت چائوشسکو، سرکشي خامطبعانه خود را ظاهر ميکند. در واقع لوليانا که حاضر است براي شعارهاي روماني سياه، دست به هر کار سياهي، حتي لو دادن و قتل خواهرش بزند نيز، يک عصيانگر است. عصيان او نيز، عصيان عليه جهاني است که جايي براي زندگي پرشور جوانانه و سرخوشانهاش باقي نگذاشته است. پس درنهايت، هم لوليانا و هم لونلا بيشتر، قرباني جامعهاي هستند که مجبور است تحت جبر سياستي خودکامه روزگار بگذارند.
در تهران معاصر، نمايشنامهنويس تمرکز خود را بر روابط اجتماعي مهسا و مهتاب ميگذارد. مهسا همچون لوليانا خواهري است که عصيانگري خود را به شکلي بيرونيتر بروز ميدهد. او به طور کلي به سنتهاي نسل پيش پشت کرده و تنها نيازهاي اسفل زندگي برايش ارج و اعتبار دارد. بنابراين ابايي ندارد که براي دستيابي به اين دونترين نيازهاي زندگي روزمرهاش خواهرش، مهتاب، را بفروشد و با مادرش بدترين بدرفتاريها را داشته باشد. از سوي ديگر، مهتاب همچون لونلا، به نظر خواهر عاقلتر و پختهتري به نظر ميرسد و عصيان خامطبعانه او هم مثل عصيان لونلا پوشيدهتر و درونيتر است. او نيز در ارتباط گرفتن با پسر جواني همسال خودش، به شکل خودش طغياني عليه سنتهايي را شکل ميدهد که پاسخگوي نيازهاي جوانانهاش نيست. با اين حال، مهتاب و مهسا نيز با تمام کنشهاي طغيانگرانه دروني و بيرونيشان، قربانياني ديگر از وضع موجود اجتماع و تاريخ هستند. اما پيچيدهترين چهره در اين ميانه، شايد چهره مادر باشد. مادر در روماني چائوشسکو از سويي در النا، مادر ملت نمود مييابد، روي ديگري از سايه شيطاني و پليد ديکتاتوري چائوشسکو. رودريکا از سويي به لونلا نهيب ميزند که اسير عشق يک انقلابي شده و ميخواهد او و ويکتور را تحويل دولت دهد تا فرزندشان را به يتيمخانههاي امنيتي دولت روماني بفرستند. اما رودريکا روي ديگري نيز دارد که متناقض با روي اول جلوه ميکند: رودريکا فقط ميترسد که دخترش، خودش را به کشتن بدهد. به کشتن دادني نه فقط توسط خود دولت که توسط ملتي که عاشق دولت خودکامه چائوشسکو هستند. مردمي که آزادي انقلابي لونلا و ويکتور را نميخواهند و نه ويکتور و نه لونلا برايشان مهم نيستند. مردمي که همچنانکه در لجن فلاکتي که دولت سلطهگر چائوشسکو برايشان ساخته، غوطه ميخورند، همچنان به جايگاه خداواره و اسطورهاي اين دولت باوري ابلهانه دارند. براي رودريکا، اما نه شعارهاي انقلابي لونلا و ويکتور مهم است، نه دولت سلطهگر و شعارزده چائوشسکو و نه توده مردم جاهل طرفدار اين حکومت. براي او تنها و تنها زنده ماندن دو دخترش مهم است و حتي براي آنان حاضر شده به خاطر حفظ جان دو دخترش، فرزندان ديگرش را تقديم يتيمخانههاي سربازساز دولت کند و هم صدا با دولت و مردم سرسپرده، آواز وطندوستي سر دهد، به همين خاطر است که رودريکا، لوليانا را هم از سوي ديگر سرزنش ميکند که به «هرزههاي شکنجهگر» پيوسته و (نقل به مضمون) صبح تا شب در خيابان پاچه مردم را ميگيرد (هرزگي لوليانا براي سلطه سياه چائوشسکو نيز با هرزگي مهسا در نزديک شدن با مرداني يکسان انگاشته ميشود که براي نزديکي به اموال آنها و بالارفتن سريع از پلههاي فسادآلود طبقات اجتماعي حاضر است هر کاري بکند). اين کنش رودريکا به خاطر نگهداري خانوادهاي براي خود که دفعتا ناکام ميماند، در سعيده تهران امروز هم جايي بروز ميکند که او نزد امامزاده راز و نياز ميکند تا بچه مهتاب باعث بيآبرويياش نزد مردمي نشود که تا سر در باتلاق سنتها فرو رفتهاند و نگراني از حرف مردم در نگاه سعيده درست مثل نگراني رودريکا از نگاههاي کنترلگر مردم روماني است که دل در گرو سرکرده سلطهگرشان دارند. رودريکا هميشه از پدر لونلا و لوليانا مثال ميآورد که ظاهرا او هم آزاديخواهي بوده که به دست دولت خودکامه روماني کشته شده است اما به نظر ميرسد کنش آزاديخواهانه پدر و پدراني همچون او، چنانکه لوليانا در ديالوگ تمسخرآميزش با رودريکا بيان ميکند يک «زاپاتا بازي» نافرجام، بيش نبوده است. پدري که نه توانسته پدر خانوادهاش باشد و نه پدر ملتش.
در دل چنين مناسبات مشابهي است که هم مهتاب و هم لونلا ترجيح ميدهند فرزند خود را به اين دنياي پليد نياورند. دنيايي که چه در آن به ايدههايي انساني چون آزادي و شرافت پايبند باشي و چه براي حفظ مصالحي عاقلانه، اسير مدالهاي افتخاري شوي که در ازاي به حراج گذاشتن شرافت انسانيات به تو ميدهند و چه براي رسيدن به بالاترين درجههاي مادي و اجتماعي، بنده و برده ساختاري از بردگي شوي، در هر حال و با هر تصميمي که بگيري، يا به اختيار در حوض زالو شنا خواهي کرد يا به اجبار.
بابک پرهام، از منظر مضموني در نمايشنامه شنا در حوض زالو همان کاري را با تاريخ ميکند که يک کارگردان که ميخواهد امروز، هملت يا مکبث يا نمايشنامههاي يونان باستاني را بر صحنه بياورد. يا همان کاري را با تاريخ ميکند که امروز، نمايشنامهنويسي که ميخواهد از درامهاي تاريخي گذشتگان اقتباس کند يا از آنها استفاده بينامتني کند، بايد انجام دهد. او ماده سيال تاريخ را در دو شرايط فرهنگي و اجتماعي مختلف به جريان مياندازد و در جريان رو به پايين لونلا و مهتاب در دل تاريکي، کورسوي اميدي ميجويد که در دل اين کوري چشم آزار تاريخ، بصيرتي تازه را به نمايش بگذارد: دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر/ از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست/ گفتند يافت مينشود جستهايم ما/ گفت آنچه يافت مينشود آنم آرزوست