

آخرين خبر/شازده کوچولو يا شاهزاده کوچولو (به فرانسوي: Le Petit Prince) داستاني اثر آنتوان دو سنت اگزوپري است که نخستين بار در سپتامبر سال ۱۹۴۳ در نيويورک منتشر شد.
اين کتاب به بيش از ۳۰۰ زبان و گويش ترجمه شده و با فروش بيش از ۲۰۰ ميليون نسخه، يکي از پرفروشترين کتابهاي تاريخ محسوب ميشود. کتاب شازده کوچولو «خوانده شدهترين» و «ترجمه شدهترين» کتاب فرانسويزبان جهان است و به عنوان بهترين کتاب قرن ۲۰ در فرانسه انتخاب شدهاست. از اين کتاب بهطور متوسط سالي ۱ ميليون نسخه در جهان به فروش ميرسد. اين کتاب در سال ۲۰۰۷ نيز به عنوان کتاب سال فرانسه برگزيده شد.
در اين داستان سنت اگزوپري به شيوهاي سوررئاليستي به بيان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستي ميپردازد. طي اين داستان سنت اگزوپري از ديدگاه يک کودک، که از سيارکي به نام ب۶۱۲ آمده، پرسشگر سؤالات بسياري از آدمها و کارهايشان است.
ترجمه: احمد شاملو
فصل پانزدهم:
اخترک ششم اخترکي بود ده بار فراختر، و آقاپيرهاي توش بود که کتابهاي کَتوکلفت مينوشت.همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد با خودش گفت:
-خب، اين هم يک کاشف!
شهريار کوچولو لب ميز نشست و نفس نفس زد. نه اين که راه زيادي طي کرده بود؟
آقا پيره بهاش گفت: -از کجا ميآيي؟
شهريار کوچولو گفت: -اين کتاب به اين کلفتي چي است؟ شما اينجا چهکار ميکنيد؟
آقا پيره گفت: -من جغرافيدانم.
-جغرافيدان چه باشد؟
-جغرافيدان به دانشمندي ميگويند که جاي درياها و رودخانهها و شهرها و کوهها و بيابانها را ميداند.
شهريار کوچولو گفت: -محشر است. يک کار درست و حسابي است.
و به اخترک جغرافيدان، اين سو و آنسو نگاهي انداخت. تا آن وقت اخترکي به اين عظمت نديدهبود.
-اخترکتان خيلي قشنگ است. اقيانوس هم دارد؟
جغرافيدان گفت: -از کجا بدانم؟
شهريار کوچولو گفت: -عجب! (بد جوري جا خورده بود) کوه چهطور؟
جغرافيدان گفت: -از کجا بدانم؟
-شهر، رودخانه، بيابان؟
جغرافيدان گفت: از اينها هم خبري ندارم.
-آخر شما جغرافيدانيد؟
جغرافيدان گفت: -درست است ولي کاشف که نيستم. من حتا يک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافيدان نيست که دورهبيفتد برود شهرها و رودخانهها و کوهها و درياها و اقيانوسها و بيابانها را بشمرد. مقام جغرافيدان برتر از آن است که دوره بيفتد و ولبگردد. اصلا از اتاق کارش پا بيرون نميگذارد بلکه کاشفها را آن تو ميپذيرد ازشان سوالات ميکند و از خاطراتشان يادداشت بر ميدارد و اگر خاطرات يکي از آنها به نظرش جالب آمد دستور ميدهد روي خُلقيات آن کاشف تحقيقاتي صورت بگيرد.
-براي چه؟
-براي اين که اگر کاشفي گندهگو باشد کار کتابهاي جغرافيا را به فاجعه ميکشاند. هکذا کاشفي که اهل پياله باشد.
-آن ديگر چرا؟
b-چون آدمهاي دائمالخمر همه چيز را دوتا ميبينند. آن وقت جغرافيدان برميدارد جايي که يک کوه
بيشتر نيست مينويسد دو کوه.
شهريار کوچولو گفت: -پس من يک بابايي را ميشناسم که کاشف هجوي از آب در ميآيد.
-بعيد نيست. بنابراين، بعد از آن که کاملا ثابت شد پالان کاشف کج نيست تحقيقاتي هم روي کشفي که کرده انجام ميگيرد.
-يعني ميروند ميبينند؟
-نه، اين کار گرفتاريش زياد است. از خود کاشف ميخواهند دليل بياورد. مثلا اگر پاي کشف يک کوه بزرگ در ميان بود ازش ميخواهند سنگهاي گندهاي از آن کوه رو کند.
جغرافيدان ناگهان به هيجان در آمد و گفت: -راستي تو داري از راه دوري ميآيي! تو کاشفي! بايد چند و چون اخترکت را براي من بگويي.
و با اين حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشيد. معمولا خاطرات کاشفها را اول بامداد يادداشت ميکنند و دست نگه ميدارند تا دليل اقامه کند، آن وقت با جوهر مينويسند.
گفت: -خب؟
شهريار کوچولو گفت: -اخترک من چيز چندان جالبي ندارد. آخر خيلي کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است يکيش خاموش. اما، خب ديگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافيدان هم گفت: -آدم چه ميداند چه پيش ميآيد.
-يک گل هم دارم.
-نه، نه، ما ديگر گل ها را يادداشت نميکنيم.
-چرا؟ گل که زيباتر است.
-براي اين که گلها فانياند.
-فاني يعني چي؟
جغرافيدان گفت: -کتابهاي جغرافيا از کتابهاي ديگر گرانبهاترست و هيچ وقت هم از اعتبار نميافتد. بسيار به ندرت ممکن است يک کوه جا عوض کند. بسيار به ندرت ممکن است آب يک اقيانوس خالي شود. ما فقط چيزهاي پايدار را مينويسيم.
شهريار کوچولو تو حرف او دويد و گفت: -اما آتشفشانهاي خاموش ميتوانند از نو بيدار بشوند. فاني را نگفتيد يعني چه؟
جغرافيدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش براي ما فرقي نميکند. آنچه به حساب ميآيد خود کوه است که تغيير پيدا نميکند.
شهريار کوچولو که تو تمام عمرش وقتي چيزي از کسي ميپرسيد ديگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فاني يعني چه؟
-يعني چيزي که در آينده تهديد به نابودي شود.
-گل من هم در آينده نابود ميشود؟
-البته که ميشود.
شهريار کوچولو در دل گفت: «گل من فاني است و جلو دنيا براي دفاع از خودش جز چهارتا خار هيچي ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توي اخترکم تک و تنها رها کردهام!»
اين اولين باري بود که دچار پريشاني و اندوه ميشد اما توانست به خودش مسلط بشود. پرسيد: -شما به من ديدن کجا را توصيه ميکنيد؟
جغرافيدان بهاش جواب داد: -سيارهي زمين. شهرت خوبي دارد...
و شهريار کوچولو هم چنان که به گلش فکر ميکرد به راه افتاد.