نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
کتاب

بخش های از کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان»؛ روایت‌هایی درباره محمد ابراهیم همت

منبع
ايبنا
بروزرسانی
بخش های از کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان»؛ روایت‌هایی درباره محمد ابراهیم همت

ايبنا/در آن ساعت‌ها و دقايق که يارانش به دست و پايش افتادند که آقامهدي برگرد و جواب شنيدند: «کجا را پيدا کنم از اينجا بهتر؟» در همان دقايق که يار غارش احمد کاظمي به او بيسيم زده بود: «من گريه مي‌کنم، برگرد» و از مهدي شنيد: «اينجا خيلي جاي خوبي شده. اگر بيايي تا هميشه با هميم»؛ مهدي باکري به چه فکر مي‌کرد؟ اين پرسشي است که بارها و بارها از خودم پرسيده‌ام و مسير مهدي را محاسبه کرده‌ام. مهدي باکري عملا در سال 51 از وقتي برادرش علي (بهروز) باکري چهره شاخص و تاثيرگذار مرکزيت اوليه سازمان مجاهدين به شهادت رسيد پا در رکاب مبارزه گذاشت. يک سال بعد وارد دانشگاه تبريز شد و به گواه دوستانش از پايه‌گذاران حرکت انقلابي و اسلامي در آن دانشگاه بود که اوج آن تاثيرگذاري در خيزش‌ معروف دانشگاه تبريز عليه رژيم شاه در خرداد 54 بود. پس از دانشگاه به سربازي رفت و بسياري از مسائل نظامي که بعدها به کار خودش و ايران آمد را فرا گرفت. انقلاب شد و در سخت‌ترين عرصه‌ها مهدي حاضر بود: پايه‌گذاري سپاه اروميه، دادستاني و شهرداري اروميه و جهاد سازندگي آذربايجان غربي و فرماندهي عمليات سپاه اروميه و آزادسازي شهرها از دست احزاب مسلح کومله و دموکرات. پس از اين بود که زخم‌هايي که از اولين روزهاي انقلاب در برخورد سليقه‌اي و تنگ‌‎نظرانه با مهدي و حميد باکري ايجاد شده بود و هربار مهدي با آن عظمت روحي که خاص خودش بود آنها را ناديده گرفته بود، دوباره سر  باز کرد و اين بار موجب شد تا خودش به همراه حسين علايي که فرمانده سپاه آذربايجان غربي بود هر دو استعفا بدهند و مهدي براي هميشه به جنوب رفت. محسن رضايي مسوول اطلاعات سپاه در آن ايام و فرمانده کل سپاه در جنگ اين مسائل را به تصوير مي‌کشد که گواهي است بر آنچه بر مهدي گذشته: «در سپاه زياد  از مهدي حرف مي‌زدند. من يک چيزهايي از بچه‌هاي اروميه شنيده بودم. در تهران شايعه کرده بودند: اينها با امام نيستند، به خصوص مهدي را مي‌گفتند. متهمش مي‌کردند که مشکلاتي دارد و افکارش درست نيست. آن موقع من مسوول اطلاعات سپاه بودم و اين چيزها را فقط مي‌شنيدم. بعد که تحقيق کردم ديدم نمي‌توانستند ظرفيت مهدي را درک کنند لذا با خودشان مقايسه مي‌کردند. آميزه‌اي از حسادت و جهالت دست به دست هم مي‌داد تا براي مهدي مشکل درست شود.» (کتاب به مجنون گفتم زنده بمان، انتشارات روايت فتح: 1383، صص37 و 38، روايت محسن رضايي) 
با شناختي که يکي از فرماندهان ارشد سپاه در جنگ، رحيم صفوي هم‌دانشگاهي مهدي در دانشگاه تبريز از او داشت، مهدي را به عنوان معاون احمد کاظمي در تيپ تازه تاسيس 8 نجف معرفي کردند و در پيروزي بزرگ فتح‌المبين و شکافتن تنگه  زليجان مهدي خوش درخشيد. کمي بعدتر با آشنايي بي‌واسطه‌اي که فرماندهان سپاه در جنگ با او پيدا کرده بودند به‌رغم همه فشارهاي سياسي که از آذربايجان و مرکز عليه مهدي وجود داشت به عنوان فرمانده لشکر 31 عاشورا منصوب شد. با فرماندهي مهدي، در عمليات‌هاي رمضان، مسلم، والفجرهاي مقدماتي، 1، 2 و 4 لشکر 31 عاشورا پيش رفت و موعد خيبر و بدر رسيد. در هر دو، لشکر 31 عاشورا در پيشاني جنگ خط‌شکني کرد و به‌رغم پيروزي‌هايي که با هدايت مهدي به دست آوردند به دليل ضعف در پشتيباني، عقبه و جناحين صدمات زيادي ديدند. در خيبر حميد باکري کنار پل شحيطاط به شهادت رسيد و مهدي اجازه نداد تا وقتي جنازه همه رزمندگان شهيد را برنگردانده‌اند، حميد را به عقب منتقل کنند و در بدر هم خودش به قلب دشمن يورش برد و قصه ما به اندوهي بزرگ رسيد.
مهدي باکري در اين آوردگاه و پس از 10 سال مبارزه يک‌ريز و يک‌نفس، پس از مواجهه با برخوردهاي حذفي و گزنده، پس از شهادت يارانش حميد باکري، مهدي اميني، مرتضي ياخچيان، اصغر قصاب و... رو در روي دشمن ايستاده بود و در حالي که کارت‌هاي شناسايي‌اش را ريزريز کرد و در آب هور انداخت و کلاش به دست گرفت و رخ در رخ دشمن جنگيد، لابد همان جمله‌اي را به ياد مي‌آورد که به احمد کاظمي گفته بود: «دعا کن من هم بروم، مثل حميد، بي‌نشانِ بي‌‎نشان» دعايي که طولي نکشيد مستجاب شد و مهدي باکري، با گلوله مستقيم به پيشاني‌اش روي قايق افتاد و در حالي که هنوز نا داشت و سرود انقلابي مي‌خواند: «الله و‌الله، نصر من‌الله» جان سپرد و خدا به دلش نگاه کرد که خواسته بود ردي از او روي زمين نماند و در همين حال گلوله آرپي‌جي به قايق اصابت کرد و شاهد اين صحنه مي‌گويد ديدم که قايق منجر شد و پيکر آقامهدي تکه‌تکه و مشتعل، در هور افتاد و با جريان آب رفت. پس از علي و حميد، مهدي سومين فرزند خانواده باکري بود که شهيد شد و هيچ کدام جنازه نداشتند.
در مواجهه با تصوير مهدي باکري و آنچه از او گفته و شنيده شده، چيزي که برجستگي دارد، حرکت است. درس خواند و حرکت کرد. سربازي رفت و حرکت کرد. شهردار و دادستان و مدير جهاد سازندگي بود و حرکت کرد. حتي وقتي حذف شد، تهمت خورد و زخم زبان شنيد: باز هم حرکت کرد و نايستاد. برادرش شهيد شد و جنازه‌اش جا ماند و مهدي باز هم حرکت کرد. حتي در صحنه‌اي متعالي وقتي خودش هم به شهادت رسيد باز هم نايستاد و حرکت کرد و به قول فرمانده‌اش «از دجله به اروند، از اروند به دريا و از دريا به اقيانوس رفت... مي‌خواست به ابديتي برسيد که خيلي از عرفا حسرتش را داشتند»  (به مجنون گفتم زنده بمان/ص41) 
هدي صابر، فعال سياسي و اجتماعي تعريف مي‌کرد که در جواني مربي‌اي داشتند که جمله‌اي کيفي گفته بود: «توپ رو بده به کسي که راه افتاده، نه اوني که ايستاده» هدي مي‌گفت خدا هم همين‌طور است، خدا پاسور هستي است و توپ را به آنها که راه افتاده‌اند مي‌دهد. مهدي نمونه تام و تمام کسي است که براي خودش براي اسلام و براي ايران راه افتاد حرکت کرد و خداوند به او پاس داد. احمد کاظمي راوي ماجرايي است که انگار مي‌توان کل مسيري که مهدي پيموده را در همين خرده‌روايت در خودش جاي دهد: «در همين عمليات بدر بود که يادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بوديم. من جلو و او عقب. آتش آن‌قدر وحشي بود که در يک لحظه به مهدي گفتم الانست که نور بالا بزنيم. توقف کردم تا جهت آتش را تشخيص بدهم و کمي هم از... که مهدي گفت: «نايست، برو، سريع» دو طرف‌مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مي‏خورد کنارمان و من مي‏رفتم، با سرعت و سر خميده و در آينه موتورم مي‏ديدم که مهدي چطور صاف نشسته و حتي يک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چيزي باشد. آرام‌آرام سرم را بالا گرفتم و هم‌قد مهدي شدم.»

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره