رازگشایی عبدالعلی دستغیب از قتل شمس توسط اطرافیان مولوی
ايسنا/ عبدالعلي دستغيب ميگويد مولويشناسان درباره مولوي اشتباه کردهاند.
اين نويسنده و منتقد ادبي پيشکسوت اظهار کرد: در حال مطالعه «مثنوي معنوي» مطلب جديدي به نظرم رسيد که تاکنون کسي درباره آن صحبت نکرده است؛ درباره مثنوي عده زيادي درباره روش و مشي عرفاني جلالالدين محمد بلخي و تاثيرات او صحبت کردهاند که معروفترين آنها کتابي است که بديعالزمان فروزانفر نوشته است. او درباره «فيه ما فيه»، «ديوان شمس» و قصص مولوي کتاب چاپ کرده است. فروزانفر از نخستين کساني است که در دوره جديد، مولوي را زنده کرده و به اديبان و اهالي شعر معرفي ميکند و کتابهاي جالبي نوشته است. جلالالدين همايي هم کتابي با عنوان «مولوي چه ميگويد؟» نوشته است. کسان ديگري هم مطالب و مقالاتي نوشتهاند از جمله دکتر موحد و دکتر سبحاني، که از ميان آنها مطلبي که دکتر سبحاني نوشته به تحقيقات جديد نزديک است.
او در ادامه گفت: همايي تعبيري بسيار سنتي و خيلي کهنه از مولوي دارد و بديعالزمان فروزانفر هم بيشتر در عالم لفظ و لغت و سوابق انديشه و شعر مولوي است اما دکتر سبحاني به زبان امروز نزديکتر است. ولي به نظرم همه اينها حتي نيکلسون درباره مولوي اشتباه کردهاند. اينها سوالشان اين است که مولوي چه ميگويد و ميخواهند بدانند عقيده مولوي چيست؟ در حالي که اين حرفها کهنه شده و ديگر کسي دنبال ايدئولوژي شاعران نميرود و آقايان بايد درباره مولوي ميپرسيدند که مولوي چطور ميگويد؟
دستغيب خاطرنشان کرد: در آثاري که از مولوي به يادگار مانده، از جمله «مثنوي معنوي»، «فيه ما فيه»، «ديوان غزليات» و «مجالس سبعه» آنچه مهم است، اين است که او چطور ميگويد نه اينکه چه ميگويد. مطالبي که مولوي گفته ابن عربي و غزالي هم گفته بودند پس تازگي نداشته است. در دوره اسلامي عرفاي ما مانند هم صحبت ميکنند و اختلافات جزيي دارند اما آنچه مهم است اين است که روش مولوي چيست؟ مولوي در غزلياتش استعارههاي عجيب و غريبي به کار برده و لحن غزلياتش به گونهاي است که با موسيقي ايراني مانند تار و سهتار نميشود خواند و بيشتر لحن حماسي دارد، يعني سلاست و رواني و لطافت شعر سعدي و حافظ را ندارد و بايد دف و ني و حتي طبل نواخته شود تا بتوان خواند. عيب بزرگ مولوي در غزلياتش اين است که زياد شعر گفته و تکرار دارد. گاه به ايران باستان توجه دارد مثلا در «اين خانه که پيوسته در او بانگ چغانهست»، گاه شعرهايش به فرهنگ اسلامي مرتبط است و گاه هم فرهنگ عامه. بنابراين بايد گزينهاي از غزليات او را فراهم کنيم و به ديگران ارائه دهيم و همهاش را نميتوان خواند.
اين منتقد ادبي و مترجم سپس بيان کرد: نکته مهم درباره مولوي، ارتباطي است که با شمس داشته. درباره اين موضوع خيلي بحث شده ولي اين نکته را نگفتهاند که اينها در خلوت به يکديگر چه ميگفتند و مشکلشان چه بوده است. در اينکه شمس تبريزي را اطرافيان مولوي و سلجوقيان ميکشند، شکي نيست و احترازات دکتر موحد و ديگران در برابر اينکه شمس کشته نشده اشتباه است. شمس در همان قونيه کشته ميشود؛ و اين را که غيبت دوم شمس و رفتن مولوي به دنبال او را دال بر اين ميدانند که اگر مولوي ميدانست شمس کشته شده به مسافرت نميرفت هم اشتباه است. زيرا از نظر روانشناسي مولوي باور نميکرد که نزديکان و درباريان شمس را بکشند، يعني قتل شمس را باور نميکرد. درباره اينکه مولوي تحت تاثير شمس قرار گرفته بايد بگويم شمس آدم باسوادي نبوده و اطلاعات کمي داشته اما همانطور که فرزند مولوي ميگويد قدرت تسلط بر روان ديگران را داشته است يعني از اين نظر قوي بوده به صورتي که ميتوانسته افراد را زير نفوذ خود قرار بدهد، با مولوي آشنا ميشود و او را زير نفوذ خود قرار ميدهد به طوري که مولوي بعد از قتل شمس تا آخر عمر اين نفوذ را حفظ ميکند. نکته دوم اين است که غيبت دوم شمس غلط است، شمس را افراد متعصب و اطرافيان مولوي به دليل اينکه وقت استادشان را گرفته و او را از آن خود کرده بود، از روي حسادت ميکشند.
او در ادامه اظهار کرد: آنچه درباره شمس و مولانا مهم است و مولويشناسان درباره آن چيزي ننوشتهاند اين است که اين دو نفر در خلوت طولاني خود چه ميگفتند! به نظر من و طبق شواهد موجود که در «مناقب العارفين» افلاکي و «رساله سپهسالار» است، اين دو ميخواستند نهضت تازه يا کيش تازهاي به وجود بياورند که بنياد اين جنبش سماع يعني رقص و موسيقي و شعر بوده است. آنها ميخواستند رقص و موسيقي و شعري را که الان در قونيه رايج است و به احترام روز درگذشت مولوي اجرا ميشود، به آداب شريعت تبديل کنند. آنها معتقد بودند در رقص و موسيقي و شعر به جان جهان يعني خدا نزديک ميشوند. مطلبي که شمس و مولوي ميگفتند، همين بوده و به اين دليل در خلوت ميگفتند که کسي مطلع نشود.
عبدالعلي دستغيب در پايان گفت: بعد از درگذشت شمس، مولوي به همان روش او، مجلس سماع برگزار ميکند و روزي که مولوي فوت کرد، تمام اهالي قونيه، زن و مرد، شيعه و سنتي، قلندرها، عارفان و صوفيان، در مجلس ترحيم او شرکت ميکنند و گروه گروه با رقص و موسيقي و شعر (سماع) به آرامگاه بدرقهاش ميکنند. چنين چيزي در تاريخ کمياب است که يک امپراتور در مراسم درگذشت يک شاعر شرکت کند. سلطان علاءالدين کيقباد، يهوديان و مسيحيان را ميخواهد و به آنها ميگويد مولوي مجتهد مسلمان بوده و شما اينجا چه کار داريد و چرا در اين مراسم شرکت کردهايد، آنها ميگويند مولوي از ما بوده که اين موضوع در تاريخ کمسابقه است.