از نمایشنامهنویسی تا ریاستجمهوری در «نامههای سرگشاده» واتسلاف هاول
ايرنا/ «گرمي، گشادهرويي، مهرباني و صميميت بيمزد و منت دارد کم کم از برخوردهاي روزمره مردم با همديگر رخت برميبندد. انگار فقط يک چيز از فکر همه ميگذرد: آنچه را دنبالش هستند کجا بايد پيدا کنند. بيتفاوتي و رفتارهاي ناشايست در حال گسترش است (...) اما در پس تمام اين رفتارها فشار روحي گنگي نهفته: مردم يا عصبي و مضطرب و آزرده خاطرند يا به کل هيچ احساسي ندارند. قيافه شان طوري است که انگار منتظرند هر لحظه بي خبر از جايي مشتي حواله شان بشود. آرامش و اطمينان خاطر جايش را به پرخاشگري داده است». (ص. ۳۵۸)
اين مشاهدات واتسلاف هاول (Václav Havel) است از وضعيت جامعهاي که «در معرض تشعشعات توتاليتاريسم قرار دارد» (ص.۳۵۹) و مردمش «در يک تهديد مدام به زندگي ادامه ميدهند» (همان). او از همان ابتداي فعاليتش به عنوان نمايشنامهنويس با آثار عمدتا آبزوردش نشان داد که به جامعه و وقايع آن بيتفاوت نيست و با آثاري چون ضيافت در باغ (۱۹۶۳) و يادداشت (۱۹۶۵) در چکسلواکي شناخته شد، با همين آثار در مقابل ساختارهاي قدرت سياسي حاکم بر کشورش ايستاد و پس از آن به سمت جستارنويسي رفت که در دهههاي شصت و هفتاد ميلادي فضاي بيشتري براي انتقاد از بلاهت و پوچي جامعهاي ماشيني در اختيارش قرار ميداد.
هاول يکي از سخنگويان اصلي گروه مخالفان سياسي نظام کمونيستي در چکسلواکي موسوم به «منشور ۷۷» بود و در فاصله ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۳ به دست اين رژيم و به اتهام مشارکت در جنبش حقوق بشري چک زنداني شد و نمايشنامه هايش ممنوع اعلام شدند. در دوران حبس «شرايط و سانسور حاکم بر زندان وادارش کرد نامههاي خواندني و فوقالعادهاي به همسرش اولگا بنويسد و به اين بهانه کندوکاو عميقي در شخصيت و باورهاي خودش داشته باشد و پيامدهاي وسيعتر و فلسفيتر آنها را بررسي کند». (ص.۱۹)
او در نوامبر ۱۹۸۹ با بنيان گذاري جنبش «ميعادگاه مدني» که پس از ۴۰ سال نخستين جنبش قانوني مخالفان حکومت چکسلواکي به حساب ميآمد، رژيم حاکم را مجبور به تقسيم قدرت کرد و در نهايت به فاصله يک ماه بعد به مقام رياست جمهوري موقت چکسلواکي انتخاب شد. با فروپاشي نظام کمونيستي در ۱۹۹۰ او بار ديگر به رياست جمهوري چکسلواکي برگزيده شد و در ۱۹۹۲ پيش از انحلال چکسلواکي از مقامش کناره گرفت. هاول بعدها در سالهاي ۱۹۹۳ و ۱۹۹۸ نيز بر مسند رياست جمهوري تازه تأسيس چک نشست.
پل ويلسون که کتاب نامههاي سرگشاده حاصل جمعآوري، بررسي و انتخابهاي اوست در مقدمهاي به تاريخ ۱۹۹۱ ميلادي مينويسد:
جستارهاي واتسلاف هاول با اينکه در زمان و مکان متفاوتي نوشته شدهاند، هنوز هم براي اوضاع امروز ما روشنگرند و همين گواه ماندگاري و عمق نوشتههاي اوست. مگر همين هاول نبود که هشدار ميداد آسيبي که از حکومتهاي تماميتخواه بر جان افراد و جوامع به جا ميماند بسيار وخيمتر از آن چيزي است که قربانيان تصورش را مي کنند و التيامش سال هاي سال طول ميکشد؟ (...) و آيا خود او نيست که، چه از طريق نوشتهها و چه از طريق نمونه عملي زندگي خودش، به ما يادآور ميشود که گام اول براي تغيير بايد اثرگذاري وجدان انساني در «حوزه پنهان» جامعه باشد، و باور نداشتن به قدرت اين وجدان، علي رغم تمام قوايي که عليه آن بسيج شده اند، هرچه نباشد دست کم نشانهاي از بيصداقتي است؟ (ص.۲۲ و ۲۳)
نامههاي سرگشاده را فرهنگ نشرنو با ترجمه احسان کيانيخواه در ۴۲۴ صفحه و شمارگان يک هزار و ۱۰۰ نسخه در سال ۱۳۹۹ منتشر کرده است. کياني خواه، متولد ۱۳۶۴ و دانش آموخته ادبيات انگليسي است که پيشتر نيز بيانيه قدرت بيقدرتان هاول را ترجمه کرده بود. وي همچنين ترجمه آثار فلسفي سوزان سانتاگ را چون عليه تفسير، نظر به درد ديگران و بيماري به مثابه استعاره را در کارنامه حرفهاي خود دارد.
نامههاي سرگشاده مجموعه ۲۴ مطلب با عناوين «جان تازه»، «درباب تفکر طفره جو»، «درباب مضمون يک اپوزيسيون»، «نامه به الکساندر دوپچک»، «دکتر هوساک عزيز»، « گفتن حقيقت هميشه راه عاقلانه اي است»، «محاکمه»، «اصل ۲۰۲»، «اصل ۲۰۳»، «گزارشهايي از حصر خانگي»، «دو نامه از زندان»، «طرف حقيقت را ميگيرم»، «سياست و وجدان»، «شش حاشيه درباره فرهنگ»،«مهيج»، «تشريح يک خاموشي»، «دو نکته درباره منشور ۷۷»، «سرگذشتها و توتاليتاريسم»، «ديدار با گورباچف»، «مضحکه، اصلاح پذيري و آينده جهان»، «در فکر فرانتيشک کا.»، «ميدان آزمايش»، «کلامي درباره کلمات» و «سخنراني سال نو» را شامل ميشود.
ويلسون براي هر مطلب مقدمه کوتاهي نوشته و توضيحاتي در مورد زمان نگارش مطلب و وقايع تاريخ، اجتماعي و سياسي زمان نگارش آن به مخاطب ارائه ميدهد. چينش اين عناوين چنان است که سير تکامل و تحول فکري هاول را از نمايشنامهنويسي کمابيش شناخته شده که تا انتخابش به مقام رياست جمهوري در نخستين سخنراني خطاب به شهروندان جامعه خود گفت «گمان نميکنم مرا به اين منصب خوانده باشيد تا من هم به شما دروغ بگويم»، نشان ميدهد.
در مطلبي با عنوان «تشريح يک خاموشي» که براي قرائت در کنفرانس صلح آمستردام نگاشته و نخستين بار در ۱۹۸۵ ميلادي در به زبان چک در يکي از نشريات زيرزميني به نام اوپساخ منتشر شد، ميخوانيم:
چشمانداز دگرانديش، در همان بدو شکل گيري، ردپايي از خيال پردازان دلير و مجنون و غيرواقعبين را بر خود دارد. دگرانديش اصولا به دن کيشوت رفته است. يکه و تنها، صرفا با قلمي در دست، رودرروي قدرت غول پيکر دولت و نيروهاي امنيتي اش ميايستد و دست به نوشتن تحليلهاي انتقادي ميبرد و آزادي و حقوق را مطالبه ميکند. او در تمام مدتي که قلم مي فرسايد و بانگ برميآورد و فرياد بر ميکشد و از خواستهها ميگويد و به قانون توسل ميجويد، ميداند که دير يا زود به خاطر همه اينها در بندش خواهند کرد. آن همه دودلي و مته به خشخاش گذاشتن براي چيست؟ مگر ابرهاي خيالبافي جولانگاه او نيستند؟ من در ادامه سعي مي کنم تفاوت «خيالبافي طبيعي» دنياي دگرانديش با خيالبافي نوع ديگر را توضيح بدهم همان نوع خيالبافي که وقتي از او مي خواهند پاي برنامهاي را براي آرايش مجدد و مسالمت آميز اروپا امضا کند ترس و واهمهاي به دلش مياندازد.
چند بار هم پيش از اين نوشتهام که به عقيده من پديده دگرانديشي ريشه در برداشتي از معناي سياست دارد که با برداشت رايج امروز از سياست اساسا متفاوت است. به اين معنا که دگرانديش اصلا در حوزه قدرت واقعي عمل نميکند. او سوداي قدرت در سر ندارد. مقام و منصب نميخواهد و به دنبال جلب نظر رأي دهندگان نيست. نميخواهد مردم را شيفته و شيداي خودش کند، نه چيزي براي عرضه دارد و نه وعده و وعيدي ميدهد. اگر هم لازم باشد، فقط جانش را ميتواند در اين راه بگذارد. (ص. ۳۲۱)
هاول در سال ۱۹۸۶ جايزه اراسموس (ويژه اشخاص يا مؤسساتي که مشارکت استثنايي در فرهنگ، جامعه يا علوم اجتماعي در اروپا يا بقيهٔ دنيا داشته باشند) و در سال ۱۹۹۰ جايزه بنياد سوئيسي گوتليب دوتوييلر را براي کمکهاي برجستهاش براي بهزيستي جامعه دريافت کرد. در همان سال مدال آزادي نيز به او اعطا شد. او در سال ۱۹۹۳ به عنوان عضو افتخاري انجمن سلطنتي ادبيات انتخاب شد. او هچنين جايزه معروف اولاف پالمه در سوئد، مدال رياست جمهوري براي آزادي، بالاترين مدال اجتماعي در ايالات متحده آمريکا و جايزه صلح گاندي را نيز از آن خود کرد و نامش بارها در فهرست نامزدان جايزه صلح نوبل قرار گرفت.
هاول که به دليل سابقه طولاني کشيدن سيگار همچنين حبس در زندان هاي دوران کمونيسم به ناراحتي شديد تنفسي مبتلا بود، در سالهاي پاياني عمرش با مشکلات زيادي در زمينه جسماني روبرو بود و در فوريه ۲۰۰۳ در سن ۷۵ سالگي درگذشت.