نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
کتاب

گفت‌وگویی با امبرتو اکو درباره نوشتن از ایده تا متن/ حتی فنجانی قهوه هم می‌تواند ایده‌ای داستانی باشد

منبع
اعتماد
بروزرسانی
گفت‌وگویی با امبرتو اکو درباره نوشتن از ایده تا متن/ حتی فنجانی قهوه هم می‌تواند ایده‌ای داستانی باشد

اعتماد/اومبرتو اکو از آن دسته اهالي فلسفه بود که ادبيات خلاقه را هم دستمايه کار فرهنگي خود کرده بودند. اين نشانه‌شناس، فيلسوف و – آن‌طور که معمولا در بيوگرافي‌هاي مربوط به او آمده- متخصص قرون وسطي و منتقد ادبي ايتاليايي که البته استاد دانشگاه، در عين رمان‌نويس هم بود. از او چند ده کتاب علمي و پژوهشي و صدها مقاله به جا مانده و البته هفت رمان که شايد زير سايه نام او آوازه‌اي فراتر از مرزهاي کشورش ايتاليا پيدا کردند. از او به يکي از پرکارترين روشنفکران و نويسندگان قرن بيستم و يکي و نيم‌ دهه آغازين قرن بيست‌ويکم نام برده مي‌شود. زبان‌شناس و نشانه‌شناس ساختارگرا همواره نظراتي متفاوت در باب هنر و ادبيات داشته؛ از آن جمله ايده‌ها و آرايي‎ است که در بر مفهوم روايتگري داشته. چنانکه با نگاهي ناظر به روايتگري در کار دوست فيلسوف و نظريه‌پرداز ادبي نشانه‌شناس معروفش رولان بارت، حسرت او را از اينکه هرگز رماني ننوشته بوده، حسرتي بيراه مي‌داند: «مي‌داني، يکي از دوستان عزيز و نزديکم، رولان بارت، تا آخر عمر در حسرت بود که چرا رماني ننوشت. البته او در اشتباه بود، زيرا تمامي نوشته‌ها و مقالاتش به لحاظ روايتگري، نوشته‌هايي عميق و زيبا بودند. بلعکس او، من به مرور يافتم گرچه در ۴۸ سالگي توانستم اولين رمانم را بنويسم [اما پيش از آن هم] تماما در امر روايتگري بوده‌ام! حتي پژوهش‌ها و تحقيقات آکادميک من هم در همان فرم و چارچوب روايتگري بوده‌اند. من سوداي خويش براي روايتگري را به دو گونه ارضا کرده بودم؛ اول از راه فرم روايتگرايانه بخشيدن به پژوهش‌هايم و طريق دوم، بازگويي و روايت حکايات و داستان براي فرزندانم. گرچه شايد هنگامي که من شروع به نگارش رماني واقعي کرده باشم، فرزندانم بزرگ‌تر از آن بوده باشند که ديگر به داستان‌هايم گوش فرا دهند.» آنچه مي‌خوانيد گفت‌وگويي است که توني وورم، روزنامه‌نگار دانمارکي در سال 2015، يک‌سال قبل از مرگ اکو و زماني که او هشتاد و چهارمين سال زندگي‎اش را سپري مي‌کرد با او انجام داد. اين گفت‌وگو فوريه گذشته به بهانه سالمرگ اکو ترجمه شده است. 

  به ياد داريد چه هنگام بود که تصميم به نوشتن گرفتيد؟
نمي‌دانم چه بگويم، حرفي براي پاسخ ندارم. فقط يک پاسخ تند و عصباني‌کننده‌اي که بعضي وقت‌ها به اين سوال ناراحت‌کننده مي‌دهم، اين است که وقتي تصميم به نوشتن مي‌گيري، همان وقتي است که اضطراب و اضطرار به توالت رفتن يقه‌ات را گرفته و چاره‌اي نداري جز فرار کردن به آنجا و دفع و رفع حاجت [مي‌خندد]. البته نمي‌دانم تا چه حد مهم است اما اصل قضيه در ابتدا به اين صورت رقم خورد. همکاري خانم جواني داشتم که براي يک انتشاراتي کوچک هم کار مي‌کرد. يک روز پيش من آمد و گفت مي‌خواهيم مجموعه‌اي از داستان کوتاه پليسي منتشر کنيم که نويسندگان ننوشته باشند بلکه روايت باشد از نگاه جامعه‌شناسان و سياستمداران. آيا مي‌خواهي مشارکت کني؟ گفتم خير؛ اول به اين دليل که توان ديالوگ‌نويسي ندارم و ديالوگ بي‌شک اصلي‎ترين بخش کار خواهد بود؛ دوم اينکه اگر بخواهم داستاني پليسي بنويسم، بايد 500 صفحه بنويسم که آن هم مربوط به قرون وسطي باشد. اينجا بود که او گفت: به هيچ‌وجه! اين آن چيزي نيست که ما انتظار داريم و همان‌جا خداحافظي کرديم. وقتي به دفتر کارم برگشتم، شروع به نوشتن متني کردم به نام «آواره». شايد چيزي در درون من به جنبش و جوشش درآمده بود. بدون آنکه بر آن آگاه باشم. اگر غير از اين بود، ممکن بود پاسخ ديگري مي‌دادم اما آن چيز، يک چيز ناخودآگاه بود، چيز ديگري بود. بله، من موفق شدم کرسي پرفسوري دانشگاه را از آن خود کنم و توانستم بيش از 50 کتاب منتشر کنم و شاهد ترجمه‌هاي فراوان انگليسي و فرانسوي از تاليفاتم باشم؛ من به مرحله‌اي از حيات نوشتاري‌ام رسيده بودم که يا همچون رامبو به آفريقا بگريزم و به فروش اسلحه مشغول شوم، يا اينکه با رقصنده‌اي کوبايي فرار کرده و خانواده‌ام را تنها گذارم  يا رمان به غايت متفاوتي بنويسم که از اساس نوشتاري جداگانه باشد. شايد غافلگيري و لذت حقيقي در اين بود که بنويسي اما نه نوشتن به مثابه صِرف قلم در دست گرفتن بلکه نوشتن به مثابه پژوهش. پژوهش‌هايم براي رمان «نام گل سرخ» وقت زيادي از من نگرفت؛ شايد کمتر از دو سال. پژوهش‌هايي که در باب قرون وسطي بود، مرحله‌اي از تاريخ که من از آن اطلاع و آگاهي قبلي و فراواني داشتم. فقط کافي بود لاي کتاب را باز کنم، واژگان خود به نيت استعمال و تبديل به نوشتار، به صف مي‌شدند. اما براي آثاري چون پاندول فوکو به 8 سال کار مدام نياز بود. براي ساير رمان‌هايم هر کدام به شش سال وقت نياز داشتم. اين هم بخش قابل توجه و اصل قضيه روايت داستان است. اينکه جهاني بيافريني و براي خلق مکان و شخصيت‌هايش تصميم بگيري. سواي رمان «نام گل سرخ» براي ساير رمان‌هايم تا دو سال بعد از مشخص کردن ايده و چارچوب، محتوايي نمي‌نوشتم! من جهان اثر را نوعي خلق مي‌کردم که شخصيت‌هايم بتوانند به آساني در آن، در آمد و شد باشند. اين جالب‌ترين بخش داستان است. بسيار دلپذير است شش سال در وضعيتي به سر بردن که هيچ کس اطلاعي از چند و چون و کرد و کارت نداشته باشد؛ اما هر آنچه انجام مي‌دهي، حتي نوشيدن يک فنجان قهوه، مي‌تواند ايده‌اي راجع به داستانت به تو بدهد؛ طوري که هنگام نوشتار و ادامه کار، بسيار مطلوب و کارگر افتد. در عوض يک وقت‌هايي هم هست که لازم است هر آنچه  دم دست داري، ببندي و در کشوي ميز تحريرت بگذاري و 15 روز خودت را مشغول کار ديگري کني! و البته که اين دلزدگي امري طبيعي است. بسياري از نويسندگان اشاره مي‌کنند که لحظه بحران طوري خود را مي‌گستراند که هرگونه مفري را از مولف مي‌گيرد. خب در اين حالت چيزي مثل شنا کردن خيلي به داد آدم مي‌رسد؛ چه در استخر و چه در دريا. شنا کردن برايم نوعي امکان تامل به همراه دارد، دست و پا مي‌زني و جسمت ريلکس مي‌شود، اينجاست که ايده‌هاي نو و بديع سراغت مي‌آيند. من همواره معتقد بوده‌ام که اين مولف نيست که داستان را مي‌نويسد. رمان‌نويس ابتدا چند نکته و «اصل موضوعه» را طرح مي‌ريزد و اين رمان است که خويشتن خويش را مي‌نگارد. بايد منطق شخصيت‌ها را پي گرفت. در باب رمان «شماره صفر» من نبودم که به صرافت فکر کردن راجع به شخصيت يک روزنامه‌نگار به نام براگادوچو افتادم، او در ميانه داستان به يک‌باره آمد و ناچارم کرد تعقيبش کنم... براي من، تفاوت بنياديني بين داستان و شعر وجود دارد. در شعر، ابتدا اين واژگان هستند که احضار مي‌شوند، سپس آنچه  در پي گفتنش هستي، خواهد آمد. در ايتاليا شاعر بزرگي بود به نام اوجينو مونتاله، او معشوقه‌اي شاعره داشت؛ شاعره‌اي که در اواخر زندگي‎اش، مجموعه‌اي بيوگرافي درباره مونتاله نوشت که بعد از گرفتن جايزه نوبل ادبيات، گم شدند. آن خانم يادآور مي‌شد که مونتاله در يکي از شعرهاي زيباي خود از نوعي گل که نام قشنگي داشت صحبت مي‌کرد، اگر اشتباه نکنم، گل لاله يا شايد هم گل زيباي ديگري که زياد مهم نيست. او مي‌گفت روزي با مونتاله قدم مي‌زديم؛ به ناگاه مونتاله چشمش به گل لاله افتاد و گفت، آه چقدر زيبا، اين چه گلي است؟ آن خانم مي‌گفت که من به او گفتم تو يک شعر کامل در وصف اين گل سروده‌اي، چطور نمي‌داني؟ مونتاله گفت: شعرهاي من در مورد واژگانند، نه چيزها. يعني اشعار مونتاله لبالب از وصف و اشاره به آن گل‌هايي است که خود هرگز نديده. نوشته‌هاي او همواره در ساحت واژگان بود، نزد او در آغاز واژه بود. خب در داستان اين قضيه متفاوت است؛ در آغاز يک جهان وجود دارد، بر پهنه آن جهان، اموراتي در حال رخ دادنند؛ اينجا زبان مولف است که بايد داستان را دنبال کند. شايد من يک حربا [آفتاب‌پرستي که به رنگ محيط درمي‌آيد] باشم؛ جانداري که به رنگ مکانش درمي‌آيد. من در رمان «نام گل سرخ» به سبکي از نوشته‌ام که در سده‌هاي ميانه، با آن متون را ثبت کرده و مي‎نگاشتند؛ ساده و اصيل. در رمان «جزيره روز قبل» که قضايايش در دوره باروک رخ مي‌دهد، به جد کوشيدم به سياق نوشتار آن عصر بنويسم؛ به همين خاطر انبوهي از کتاب‌هاي آن عصر را مطالعه کردم. بسيار کوشيدم از به کارگيري واژگاني که در آن زمان مصطلح نبوده، دور کنم. بعد از پايان رمان، بسياري از واژگان و اصطلاحات را از متن حذف کردم. فهميدم که هر داستاني نيازمند زبان و واژگان خاص خود است. بعدها کتابي در باب روايتگري نوشتم. کتابي به نام «مخاطب در داستان». آنجا قائل به تفکيکي بنيادين ما بين خواننده تجربه‌گرا و خواننده موردي شدم. خواننده تجربه‌گرا همان مخاطبي است که از پيش حاضر و موجود است. مثلا متن صريح اعلام مي‌دارد که من براي زنان خانه‌دار نوشته شده‌ام يا متني براي جوانان هستم. من معتقدم بالعکس، چنين متن‌هايي، نويسندگان جدي، خود مخاطب خود را برساخت کرده و مي‌سازند. ناشر ايتاليايي آثارم، ابتدا بي‌درنگ و با اشتياق فراوان، ميل خود را براي منتشر کردن رمان «نام گل سرخ» اعلام داشت اما بعدا درباره کتاب گفت، در مورد توصيف رخدادهاي تاريخي ابتداي کتاب، درازگويي شده که من بلافاصله گفتم، به هيچ‌وجه، من بايد مخاطب را براي مواجهه با رويکردي روايتگرايانه، آماده کنم. مخاطب بايد توبه کند، اگر توان مواجهه نداشت، چه بهتر از متن کناره‌گيري کند.
  اين دقيقا خلاف آن کاري است که نويسنده‌اي چون دن براون مي‌کند. او عکس شما عمل مي‌کند در حالي که خيلي‌ها فکر مي‌کنند او و شما يک چارچوب را اختيار مي‌کنيد.
دان براون براي مخاطب خوش‌باور مي‌نويسد. يک‌بار براون را ديدم؛ خب، او انگار يکي از شخصيت‌هاي من است؛ يکي از شخصيت‌هاي «پاندول فوکو». ممکن است من و براون کتاب‌ او متن‌هاي مشترکي خوانده باشيم اما او آن کتاب‌ها را جدي گرفت [مي‌خندد]. در حالي که من در تلاش بوده‌ام تصويري نادلپذير از آن داستان‌ها ارايه دهم. براون چه آن کتاب‌ها را جدي گرفته باشد چه نه، در تلاش وافر بوده که مخاطب را وابدارد که نوشته‌هايش را جدي بگيرند. راستش من نمي‌دانم براون مومن است يا ملحد اما او مي‌خواهد ايمان‌داري توليد کند. فکر مي‌کنم تمام آناني که چيزي مي‌نويسند، اميدوارند روزي هوميروس شوند اما يک وقتي خواهي فهميد که اين تنها يک طرح خيالي است. مي‌خواهم اشاره کوچکي داشته باشم؛ وقتي از دوستانم درباره رماني که نوشته بودم نظرخواهي کردم، به اتفاق معتقد بوديم که رمان را جهت نشر به فرانکو مارياريچي که ناشر نخبه‌گرا و ويژه‌اي بود، بدهيم. کسي که مجموعه‌هاي ويژه و گران‌بها چاپ مي‌کرد، آن‌هم در تيراژ چند ده هزاري. کسي که ناشر نوشته‌هاي بورخس بود. خب، اين اولين ايده ما براي نشر و چاپ کتاب بود [مي‌خندد]. البته من به شخصه مي‌خواستم نوشته‌ها را به بنگاه انتشاراتي کوچکي بدهم، نمي‌‍‌خواستم آن را به ناشر خودم بدهم، زيرا او به راحتي و بدون اما و اگر قبول مي‌کرد. نه، من مي‌خواستم محکي بخورم اما در خلال دو هفته دو تماس با من گرفته شد. تماس‌هايي از مراکز مهم، يکي از ناشر بزرگ جوليو ايناودي و ديگري از طرف مدير انتشاراتي مهم موندادوري که گفت ما شنيده‌ايم رماني نوشته‌ايد، نديده و نخوانده قبول داريم و چاپش مي‌کنيم، لطفا آن را به ما واگذاريد. آن وقت بود که با خودم گفتم [مي‌خندد] لازم نيست کتاب را به همان ناشر خودم مي‌دهم. کسي که بسيار مشتاق بود و بلافاصله گفت سي هزار کپي از آن را چاپ مي‌کنم. من هم گفتم آه تو ديوانه‌اي مرد. آن‌گونه بود که قدم به قدم جلو رفتيم و 30 هزار شد 300 هزار. روندي که اين امکان را به من مي‌داد که خود را با شرايطي ديگر تطبيق دهم. البته بايد بگويم اين شرايط، اثري بر وضعيت زندگي و گذران مادي اموراتم نگذاشت. اصولا من نيازي به اين نداشتم. من قبل از آن نيز زندگي نسبتا راحتي داشتم. براي روزنامه‌ها يادداشت و مقاله مي‌نوشتم و از قِبل اين و حقوق کرسي پرفسوري‌ام در دانشگاه، زندگي آسوده‌اي داشتم. به ‌طور کل آدم فقيري نبودم. لازم نبود مثل بسياري در بندرگاه و با لنج و قايق کار کنم. موفقيت‌هايم تنها توانست آزادي شخصي‌ام را محدود کند، زيرا ديگر نمي‌تواني براي مثال به تماشاي تئاتر بروي و در جمع حضور پيدا کني. خب، آنجا تو محاصره خواهي شد، به همين دليل مجبور شدم به شکلي کمتر آشکار و با تني چند از رفقايم به روستا نقل مکان کنم و آنجا به زندگي ادامه دهم.

رفيق ديرينه‌ام گابريل گارسيا مارکز، تعداد کثيري رمان زيبا نوشته اما خب، مردم هميشه از او درباره «صد سال تنهايي» مي‌پرسند. تنها قليلي از نويسندگان بزرگ مي‌توانند خود را از اين مخمصه برهانند، آن‌هم آنهايي که بهترين و سترگ‌ترين اثرشان را در پايان کار نوشته باشند؛ اما وقتي رماني موفق و مهم در بدو کار نوشته باشي، آن وقت است که محکومي تمام زندگي‌ات را در توضيح آن اثر بگذراني.
  آيا اين از نظر شما امري طبيعي است؟
خير، من در مورد خودم فکر مي‌کنم بهترين رماني که نوشته‌ام «پاندول فوکو» است، نه «نام گل سرخ». البته که اين امر عادي است. راستش قبل از رسيدن شما مشغول خواندن فيلمنامه‌اي بودم راجع به اينکه تلويزيون ايتاليا قرار است رمان «نام گل سرخ» را به مجموعه‌اي تلويزيوني در 10 قسمت تبديل کند. خب، گرچه ممکن است به شخصه مايل نباشم بپذيريم اما نمي‌توان قضيه را جدي نگرفت؛ از طرفي، ناشر کتاب هم اصرار دارد که قبول کنم. بنا به عادت شخصي‌ام بايد بگويم هر کتاب، نه تنها صِرفا رمان، عين يک نوزاد دو سال وقت لازم دارد تا سرپا شود. دو سالي که بايد مرتب و تمام‌وقت مراقبش بود. طوري که نبايد فکرت سراغ نگارش کتاب ديگري برود. دو سال بي‌وقفه همچون يک کودک با حراستي دايم از تولد تا ايستادن‌ و تازه بعد از پايان دو سال، بايد فکر کرد که آيا مي‌خواهي رمان ديگري بنويسي يا نه؟ بار اول با خودم گفتم هر چيزي که در باور و نظر داشتم در رمان «نام گل سرخ» آوردم و گمان نمي‌کنم چيزي مانده باشد. به ناگاه دو تصوير در نظرم ظاهر شدند؛ اولي آن پاندولي بود که در بيست سالگي در پاريس ديده بودم و تصوير دوم، تصوير آن پسري بود که در گورستان در حال نواختن ترومپت بود که اين يکي را از نزديک ديده بودم. با خودم گفتم خب، يافتم. رماني که با يک پاندول شروع مي‌شود و با گورستان پايان مي‌يابد، عالي است. 8 سال زمان لازم بود تا بفهمم چه نسبتي ميان اين دو تصوير مي‌توانم برقرار کنم و چگونه آنها را مرتبط کنم. خب در همين هنگام بود که يافتم براي آنکه رماني بنويسي، بايد از يک تصوير آغاز کني. در رمان «نام گل سرخ» تصوير آغازين مربوط به آواره‌اي بود که هنگام خواندن کتابي، مسموم شده بود. در رمان «جزيره روز قبل» تصوير کانوني آنجاست که مي‌کوشد اعلام کند ساعتي مشخص وجود دارد که زمان و دنيا را مي‌تواند يادآور شود. نوشته‌هاي ديگرم نيز به همين منوال. بايد از تصويري که درون را به وجد مي‌آورد آغازيد. البته من اين را به خودم توصيه مي‌کنم. ممکن است نويسنده‌اي ديگر، از راهي ديگر آغاز کند، نمي‌دانم، اين مساله به خودش مربوط است اما خب براي من، هميشه اين‌چنين با يک تصوير بوده که شروع شده. اين‌گونه رمان راه خود را يافته و راه خود را پيش مي‌برد. اين خيلي عالي است. خصوصا اگر وقت کافي داشته باشي و لازم نباشد يکسره ادامه دهي، خط سير مشخص و کار آسان مي‌شود. راستش من هميشه خودم را تابع يک ضرب‌المثل و اندرز قديمي هندي ديده‌ام. پندي که مي‌گويد: «بر فراز روح رودخانه بنشين و منتظر بمان، خواهي ديد جنازه دشمنت، امروز يا فردا از پيش چشمت‌ گذر خواهد کرد.»
ظهور کامپيوتر بسياري از چيزها را عوض کرد. کامپيوتر از نظر من يک ابزار ذهني عجيب است زيرا مي‌تواند به همان سرعتي که مساله بر ذهنت جاري مي‌شود، بر صفحه او نيز نقش ببندد. قبل‌ترها وضع به کل متفاوت بود؛ از دوره باستان و سنگ‌‌نگاره‌ها تا دوران قلم و کاغذ و کتابت؛ اما کامپيوتر اصل مهم اثرگذاري سريع را ممکن کرده؛ ابزاري که به تصحيح، حذف و طرح‌ريزي دوباره نوشتار بسيار مدد رسانده و کامپيوتر از اين لحاظ براي من بسيار مفيد واقع شده. رمان «نام گل سرخ» را نتوانستم روي کامپيوتر بنويسم، زيرا آن وقت‌ها هنوز کامپيوتر نيامده بود. هنوز اثري از کامپيوترهاي شخصي نبود اما بعد از آن بود که اين ابزار به کمکم آمد و توانستم آثار و نوشته‌هاي بيشتري با کمک او توليد کنم و به دنبال آن بود که تقاضاهاي زيادي براي نوشتن دريافت کردم. کامپيوتر براي نمونه در اموراتي چون بازيابي متن بسيار موثر واقع شد؛ ابتدا و انتهاي متن را تغيير بده و بقيه نوشته را بگذار، اين تکنيک موثري است. درنهايت اين را بگويم که اين ابزار پژوهش و تحقيق نيز بسيار اساسي است. براي مثال با استفاده از اين ابزار بود که توانستم رمان «شماره صفر» را کامل کنم. اول به اين دليل که بخش زيادي از رخدادها در خاطر خودم مانده بود، دوم اگر به مساله‌اي چون ماجراي کالبد شکافي موسوليني که [نقشي مهم در کتاب من داشت]، نياز داشته باشم، به تمامي مي‌توانم از طريق اينترنت به آن دست يابم، بدون آنکه لازم باشد راه درازي را براي تحقيق و گردآوري داده، در اين باره بپيمايم. البته بسياري اوقات لازم بوده مستقيما به ميان انبوهي از کتاب‌ها و کتابخانه‌ها رفته و خود در مکان رخداد واقعه مستقيما حاضر شوم. راستش مکان رخداد براي من بسيار مهم است. وقتي به نگارش رمان «جزيره روز قبل» پرداختم، يک ماه را در جزاير جنوب به‌سر بردم. اگر غير از اين بود، نمي‌توانستم به توصيف رنگ‌ها بپردازم. به همين خاطر است که حضور در مکان‌ها، خود بخشي از تحقيق و کنکاش است. هميشه با خودم مي‌گويم اگر در رماني بخواهم از رفتن شخصيتي در رمانم به ليون و پياده شدن در ايستگاه قطار آنجا بنويسم که به محض توقف از قطار پياده شده و روزنامه‌اي مي‌گيرد، حتما بايد بدانم که در همان حوالي ايستگاه قطار هست يا نه؛ شايد ضروري باشد خود راسا به ليون بروم و قضيه را بررسي کنم، گرچه اين رخداد ممکن است براي داستان، امر چندان مهمي نباشد. من بايد تعداد پله‌ها را هم بدانم؛ زيرا بايد بدانم که شخصيت‌هايم مي‌توانند از آن پله‌ها بالا بروند.
من به عنوان يک فيلسوف و آگاه بر علوم خفيه، کسي که نشانه‌شناسي خوانده، مي‌دانم که بسيار سخت است که بتوان اثبات کرد که يک چيز واقعي است. در حالي که زياد سخت نيست بتوان اثبات کرد فلان چيز جعلي و قلابي است، به همين دليل است که کنکاش در باب درک اينکه چه چيز امري جعلي و ساختگي است، به مراتب آسان‌تر از تلاش براي درک اين است که چه چيز مي‌تواند واقعي و حقيقي باشد. هميشه چيزهاي متفاوتي توانسته توجهم را جلب کند؛ بايد بگويم من کتاب‌هاي ناياب را گردآوري مي‌کنم، کلکسيون‌ها و مجموعه‌هايم تماما کتاب‌هاي جعلي و ساختگي‌اند؛ کتاب‌هايي که عليه حقيقت هستند. من در کتاب‌هايم، کتاب گاليله ندارم اما کتاب تالمي را در مجموعه‌ام موجود دارم؛ زيرا او در مورد گردش زمين در اشتباه بود. در کل و به صورت جداجدا شايد 50 هزار کتاب در کتابخانه‌هايم داشته باشم. فقط اينجا در ميلان که 25 سال قبل به اينجا آمدم، 30 هزار کتابي مي‌شدند که تعداد زيادي بر آن تلنبار شد و اکنون ديگر وقت ندارم آن را بشمارم. شايد چيزي در حدود 35 هزار کتاب.
  توصيه‌ات به نويسندگان جوان و تازه‌کار چيست؟
زياد به اين فکر نکن که حتما هنرمند خواهي شد. خودت را زياد جدي نگير. احساس نکن براي نوشتن، الهام نازل مي‌شود. نائل آمدن به بهشت نوشتار 90 درصد از راه عرق ريختن و مابقي‌اش که ميزان ناچيزي است، از طريق الهام است. چيزي که مي‌خواهم بگويم اين است که هرگز نتوانسته‌ام آن رمان‌نويس‌هايي را که هر سال کتابي منتشر مي‌کنند درک کنم. آنها آن لذتي را که در طول شش، هفت يا گاهي هشت سال خود آماده‌سازي براي نوشتن رمان لازم است، هيچ‌وقت حس نمي‌کنند. من هميشه از دست آن دسته افراد که درصدد‌ند در بدو جواني بلافاصله کتابي منتشر کنند، به ‌شدت عصبانيم. يک‌بار جواني از من پرسيد چه توصيه‌اي براي چگونه نوشتن به من داريد؟ توصيه و تاکيد من اين است که تو نمي‌تواني يک ژنرال شوي، اگر قبل از آن سرباز صفر، گروهبان و دوره افسري را طي نکرده باشي. خيال نکن بلافاصله بايد نوبل ادبي را از آن خود کني؛ چنين باوري خلاقيت و نبوغ ادبي را محو و مضمحل خواهد کرد.

 
  يک وقت‌هايي هم هست که لازم است هر آنچه دم دست داري، ببندي و در کشوي ميز تحريرت بگذاري و 15 روز خودت را مشغول کار ديگري کني! و البته که اين دلزدگي امري طبيعي است. بسياري از نويسندگان اشاره مي‌کنند که لحظه بحران طوري خود را مي‌گستراند که هرگونه مفري را از مولف مي‌گيرد. خب در اين حالت چيزي مثل شنا کردن خيلي به داد آدم مي‌رسد؛ چه در استخر و چه در دريا. شنا کردن برايم نوعي امکان تامل به همراه دارد.
 براي من، تفاوت بنياديني بين داستان و شعر وجود دارد. در شعر، ابتدا اين واژگان هستند که احضار مي‌شوند، سپس آنچه در پي گفتنش هستي، خواهد آمد... در داستان اين قضيه متفاوت است؛ در آغاز يک جهان وجود دارد، بر پهنه آن جهان، اموراتي در حال رخ دادنند؛ اينجا زبان مولف است که بايد داستان را دنبال کند.
 هرگز نتوانسته‌ام آن رمان‌نويس‌هايي را که هر سال کتابي منتشر مي‌کنند، درک کنم. آنها آن لذتي را که در طول شش، هفت يا گاهي هشت سال خود آماده‌سازي براي نوشتن رمان لازم است، هيچ‌وقت حس نمي‌کنند. من هميشه از دست آن دسته افراد که درصدد‌ند در بدو جواني بلافاصله کتابي منتشر کنند، به ‌شدت عصبانيم.

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره