داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت سی و دوم)

اعتماد/ روز اول مدرسه ميروم ختم همکلاسي دوره دبستانم ،حس غريبي است که عين وزنهاي کوچک و فلزي به پايم گير کرده و با خودم اينطرف و آنطرف ميکشم .
همين هم هست که بيرون مسجد ميايستم و نگاه ميکنم به خيل آدمهاي سياهپوشي که به سمت در ورودي ميروند و پاي بيقرارم را مهار ميکنم که عين پرندهاي پرپر ميزند و ميخواهد بگريزد .
بعد اما کمکم سروکله بقيه همکلاسيها پيدا ميشود ،يکييکي ميرسند و قدم سست ميکنند و با نگراني اينطرف و آنطرف را نگاه ميکنند و انگار به سختي از در مسجد ميگذرند ،لابد همهمان ميترسيم که مرگ همين دور وبر باشد و دست دراز کند و بگيردمان .
گمانم کيارستمي عزيز جايي گفته بود که ما خيال ميکنيم مرگ براي ديگران است و همين نجاتمان ميدهد ، لابد چون تجربه مرگ ديگران را داشتهايم و تجربه مرگ خودمان را نداريم ،جملههايش را دقيق يادم نيست ،اما توي دلم ميگويم که واقعاً در شناخت حال آدميزاد استاد بوده و خودم را هل ميدهم که وارد مراسم شوم .
توي مراسم اما بچههاي کلاس ما گوش تا گوش نشستهاند ،همانطور که روي نيمکتها مينشستيم و مادر همکلاسيمان ايستاده و نگاهمان ميکند ،همانطور که يکوقتي نگاهمان ميکرد ،بعد اما زندگي در خندههاي ريزريز و احوالپرسيهايمان ميآيد به مراسم ختم و توي گوش من انگار ميگويد راه برو و من دوباره بيقرار ميشوم و بچهها را ديده و نديده ،ميزنم به کوچه اين قدر ميدوم که ديگر نميدانم به کجا رسيدهام.
بعد اما کسي ميگويد انار و کسي ميخندد وبرمي گردم ميبينم مردي سر ميدان ونک انار ميفروشد و يک وزنه کوچکي هم دارد که گمانم وقتهايي که کار ندارد ميگذاردش توي جيب شلوار گشاد و بزرگش،درست عين همان وزنه اي که خيال مي کردم به پاي من وصل است ،دارم اينها را خيال ميکنم که ميشنوم مرد ميگويد خانم پاييز آمده انار بخر ،ميگويم انارهايت سفيدند آقا ،اين را که ميگويم غيرتي ميشود و چاقويي را از يک جيب گنده ديگر درميآورد وانار را پوست ميکند و يک تکه ميگذارد توي دستم ،سرخ است و ترش است و بوي شهرهاي دور دارد .
بعد من ميگويم انار مال کجاست که ميخندد و ميگويد انار همين دور و بر است خانم ،باور کنيد اين يکي مال خودتان است و بعد ميگويد انار شما را ميبرم براي مردم شهر خودم و برايتان انگور ميآورم ،همين طوري قشنگ ميشود ديگر و بعد هم يکدانه انگور هم ميگذارد کف دستم ،انگار نه انگار ساعتها راه رفتهام ،اشک ريختهام و يا حتي از مرگ گريختهام ،زندگي وسط ميدان ونک يقهام را ميچسبد و من کلي انار ترش ميخرم وبرمي گردم خانه و بوي پاييز تا درگاه خانه يکجوري تعقيبم ميکند انگار قرار است از مرگ نجاتم بدهد .
قسمت قبل: