درباره جای خالی سلوچ، از زبان محمود دولت آبادی

وينش/کتاب «ما نيز مردمي هستيم» گفتوگويي است مفصل که اميرحسن چهلتن و فريدون فرياد با محمود دولتآبادي انجام داده و منتشر کردهاند. از اين گفتوگوي مفصل بخشهايي را که به رمان «جاي خالي سلوچ» مربوط ميشوند جدا کردهايم. اين کتاب نخستين بار سال 1368 منتشر شد. دولتآبادي در بخشي از اين گفتوگو موقعيت جاي خالي سلوچ در بين آثار ديگرش را اينطور توصيف ميکند: «جاي خالي سلوچ در نيمه کليدر نوشته شده و در عين حال به نظر ميرسد که جاي خالي سلوچ پلي است بين کليدر و کارهاي قبلي»
*حقيقت اين است که من از دوران بچگي، از مادرم و گه گاه از پدرم و جابهجا -خيلي کمتر از ديگران- ميشنيدم که زني بوده است به نام مرگان. پدرم که روانش شاد باد، معتقد بود مرگان به زبَر ميم يعني کشنده شکار؛ و در آغاز اين نام خاص که آميخته با شخصيت آن زن بود، در ذهن کودکانه من، اثري خاص به جا گذاشته بود. به خصوص که هر وقت مناسبتي در گفتوگوها پيش ميآمد، در مورد امکانات و توانايي زن، مرگان جامعترين مثال بود. زني که قهرمانانه زندگي را اداره کرده و از پس تمام دشواريها، به بهاي رنج و فرسودگي برآمده و زندگي را به سامان رسانيده بود. اين که ذهن کودکي من چگونه جذب چنان شخصيتي شده بود که بتواند آن را سي سال در خود نگه دارد و بپروراند، موضوعي است که در تخصص روانشناسان و مردم شناسان است. اما حقيقت اين است که مرگان _به روايتي ساده_ ذهن مرا تسخير کرده و چه بسا بخشي از منش من شده بود در مواجهه با دشواريها. و سرانجام تخيل من درباره او برانگيخته شد، در ضمن کارهايي که انجام ميدادم و طرحهايي که داشتم؛ و البته بدون يک سطر يادداشت.
نکته ديگري که دور از شنيدهها و بيشتر مشاهدات من بود، مهاجرت ناگهاني مردهاي ناچار و لاعلاج بود که زن و فرزندان خود را به امان خدا گذاشته و رفته بودند بي آن که پشت سر خود را نگاه کنند، يا مجال نگريستن بيابند _چه بسا که مرده يا تباه شده بودند. پس در اطراف زندگي ما کم نبودند بيوهها و فرزنداني که بي پدر و بي سرپرست روزگار ميگذرانيدند و خانمان با مديريت مادر، صدالبته با جور و تحقير اداره ميشد و از جمله ايشان يکي هم خانواده بي پدر شدهاي بود که روبهروي خانه ما زندگي ميکرد و من و برادرهايم با فرزندان آن خانواده دوستي داشتيم. به اين ترتيب، من صرف نظر از نطفهاي که از مرگان در روحم داشتم، پارهاي ديگر از مواد کارم، از جمله عباس، ابراو و هاجر و مولا امان را از خانوادهاي دارم که سالها با يکديگر زندگي کرده بوديم؛ و علي گناو، مسلم و سالم و کربلايي دوشنبه را نيز از محيط و مشاهداتم گرفتهام؛ و جالب اينکه وقتي مادرم جاي خالي سلوچ را خواند، در اشاره به همان خانواده همسايه گفت: «ايباو»ها را نوشته بودي.
*بعداز قريب سي سال که مرگان در ذهن من جاي خود را باز و رشد کرده بود، در زمستان سال 55 در زندان اوين مرا دچار خود کرد و پيدا بود که به رس رسيده است. اما در زندان امکان نوشتن _به جز نامههايي گه گاه به خانواده_ وجود نداشت؛ اين بود که دچاري من به نوعي بيماري تبديل شد و حدود يک هفته-ده روز، وضع و حال روحي و رفتارم چندان تغيير کرد که دوستان همبند، به خصوص کساني که بيشتر با هم دمخور بوديم، دچار تعجب شده بودند.
از آن پس با توجه به واقعيت و فقدان امکانات، به طور آگاهانه سعي کردم شعله مرگان را نرم نرم در قلبم فرو بنشانم، در عين حال که وحشت داشتم از اين که ممکن است از او دور بشوم و دوباره به سراغم نيايد. اما چاره چه بود؟
بنابراين مرگان دور شد تا من دوره محکوميت را باز هم بتوانم، نه با سنگيني مضاعف، بگذرانم و گذراندم؛ تا اين که آمدم بيرون. بيرون هم که آمدم يکي از عمدهترين نگرانيهايم اين بود که مبادا آن شور و حال نوشتن مرگان _که بعد نام جاي خالي سلوچ را يافت_ دست ندهد و به سادگي هم دست نداد؛ يعني درست تا اواسط سال 58. اما جاي خوشوقتي بود که پيش از آن، پس از پارهاي خرده کاريها، دستنوشتههاي کليدر رسيد و من شروع کردم به بازنويسي آنها. بازنويسي چهارجلد که تمام شد و آن را به چاپ سپردم، درحقيقت به انتظار جاي خالي سلوچ ماندم و حتي ميشود گفت که به طلب، پيشوازش رفتم؛ و شايد چندماه درگير آن بازي لحظههاي روحي بودم تا اين که او آمد؛ و چه دلپسند آمد، يعني با جاي خالي شوي مرگان؛ و بي درنگ نشستم به نوشتن؛ و از آنجا که مجموعه آن را در ذهن بارها نوشته بودم، در مدت دوماه و چند روز بي وقفه کار را انجام دادم، تقريباً هر روز و هر شب؛ و چون به پايان رسيد، گذاشتم -يک ماه يا کمتر- باد بخورد، تا در بازنويسي بتوانم برخوردي دور از جذبه به آن داشته باشم؛ و تا حدودي چنين هم شد.
* کاملترين شکلي که ميتوانم در موضوع مهاجرت در ميان کارهاي خودم نشان بدهم جاي خالي سلوچ هست که به نظر من مهاجرت را، جاکن شدن را بيان ميکند، ولي خود مهاجرت را بيان نميکند.
*آنچه در پايان کتاب ميبينيم «حضور» سلوچ است، نه «وجود» سلوچ؛ حضوري که در سراسر داستان حس ميشود، چه از طريق جاي خالياش، چه از طريق ذهن مرگان، و يکي از موارد حضور سلوچ از طريق ذهن مرگان، همان مورد پاياني داستان است که مرگان در آستانه کندن از زندگي روستايي خودشان، حضور سلوچ را شايد همچون وجدان شاکي، مغلوب و معترض ميبيند.
در نظر داريم که سلوچ مردي کاري و کاردان بوده است، در هر کاري صاحب فن و خبره بوده و از جمله مقني لايقي بوده که با قنات روستا پيوند داشته، هرچند نه با آب و آباداني آن؛ به ياد داريم که در شب قبل از مهاجرت خانواده سلوچ، قنات با شتري که در آن انداخته شده، بسته ميشود و اين شتر قطعه قطعه از چاه بيرون آورده ميشود. مجموعه اين ارتباطات، آب قنات را خونين ميکند. هم در واقع امر، و هم با يک وجه تمثيلي در نگاه مرگان؛ و از ميان اين خون که خودش برآمد يک فاجعه، يک فاجعه همگاني است، سلوچ در نگاه مرگان –و نه در چشم همراهان او_ از درون اين خون با شولايي از خون بيرون ميآيد؛ چنان که انگار با حضور خود فاجعه را –و قربانيترين قرباني فاجعه را که خود اوست_ شهادت ميدهد. پس حضور سلوچ در پايان، همچون وجداني به خون آغشته است در نظر مرگان و همچون شاهدي بر کل داستان.
*اينکه مرگان در انتها ميپرسد «آن جا براي زنها هم کار هست؟»، در واقع اشاره به طرح آينده و تأکيد بر نحوهي کار و داستان فردا است که تمام ترديدهاي زني را –که در گسيختگي خانمانش از درون تکه تکه شده و باز هم با سماجت پايمردي نشان ميدهد و نميخواهد از پا بيفتد_ در خودش دارد. آن سوال حاوي آوار فرداي روزگار مرگان است روي ذهن نويسنده و خواننده؛ در عين حال که با حضور سلوچ در وهم، شتر تکه تکه شده و قنات خونآلود و مهاجرت ناگزير، نماي پاياني داستان تصوير ميشود.
*فکر ميکنم که جاي خالي سلوچ در سير تکويني خودش به فرجام و به نقطهاي که خود عزيمت تازهاي است با مجموعه عناصر و بودههاي داستان، به يک تصوير نهايي ميرسد و بسته ميشود و به نظر خودم اين طبيعيترين شکل داستان است. به خصوص اين پايان بندي وهمآميز در سلوچ، ادامه همان رگه هاي وهم آميزي است که جابهجا، از شروع تا پايان نشانههايي داشته، مثل وضعيت پسر مرگان و نظاير آن؛ مضافا که آن پايانبندي تأکيدي نيز ميتواند باشد بر ويژگي فرايندي که حاصل روند خاص نوعي فروپاشي است؛ فروپاشياي که براي خود قهرمان داستان باورکردني نيست، مگر هنگامي که برايشان روا ميشود.
*مرگان يک مادر ايراني است به نظر من، و روي اين موضوع خود به خود آگاه و ناآگاه نظر داشتهام که او نشانهي همهي مادران ما است؛ و تقديم نامچه کتاب هم روي اين موضوع تأکيد دارد؛ و اين که واقعا مادران ما به طرز وحشتناکي زندگي ميکنند و رنج ميبرند و ميميرند، و به خصوص زناني که دچار رنج مضاعف از دست دادن مردشان ميشوند.
*پرداخت چهرهاي سختکوش، مقاوم و سمج که مرگان بود، و جز آن نميتوانست باشد؛ در نظرم بود و اصلا نظر نداشتهام تا به وسيله مرگان نمودهاي سياسي را بيان کنم؛ چون براي بيان مبارزه جويي مردم در آستانه انقلاب، مواد و مصالح مربوط و مستقيم کم نبود و نيست.
*عباس حدود 16-17ساله است در ذهن من و ابراو 14-15 ساله
*هم سردار هم کربلايي دوشنبه، دست کم به عنوان چهرههايي اگر نه مطلق، نمودهاي زندهاي بودهاند که من باهاشان برخورد داشتهام و هيچ چهره گمي از نظر من نيستند. و هم حتي خود مرگان، با توجه به اين که جوهر و شيره آن را من از طريق شنيدن دريافت کردهام. از زبان مادرم و پدرم. اما به هرحال، نمود عيني آن زن يعني مرگان را آوردهام در جان يک زن ديگري که ميشناختمش و در واقع اين دو تا را تبديل کردهام به يکي، به جهت سنخيتي که اين دو زن در وجوه مختلف زندگي داشتهاند: مساله از دست دادن شوهر، مساله بزرگ کردن فرزندان، مساله کار در روستاها، مساله دفاع از زندگي، اين وجوه متشابه سبب شد که اين دو قهرمان، که يکي را من از راه شنيدن درک کرده بودم و يکي را از طريق مشاهده و مراوده، درهم ادغام و برهم منطبق بشوند و بشوند مرگان.
*اين خانواده زير فشار تجزيه شده، هرکسي ميخواهد خودش را در عين حال حفظ کند، بجز مرگان که ميخواهد خانواده را حفظ بکند. به اين معنا، در قسمت مربوط به مرد شدن اين بچهها، با بالغ شدن اينها در جاي خالي پدر، بايد اشاره کنم به آن قسمتي که ابراو برميگردد به خانه با کله پاچهاي که از گوسفند قرباني جلو تراکتور گرفته، آورده و درباره پدرش سوال ميکند و مرگان را مورد سوال قرار ميدهد درباره پدرش، که به گمان من آنجا مرز بلوغ ابراو هست. خوب البته در مورد عباس ميشود گفت که اين بالغ شدن با نبرد شتر خنثي ميشود.
*روستاي زمينج يک اسم خيالي است که از خود زمين گرفته شده، با اين «ج» که بهش اضافه شده يک حالت گيرا، مثل چنگک و قلاب دارد: زمينج.
*ابراو از زمره نامهايي است که مردم به قرينه نام اصلي يک شخصيت ميسازند. فکر ميکنم اسم اصلي ابراو بايد ابراهيم بوده باشد.
*کربلايي دوشنبه استدلال هم ميکند که مرگان زني است که ميتواند ازدواج کند ولي مرگان زني است که اين کار را نميکند. هم به علت اين که وضع شوهرش روشن نيست که چه سرنوشتي پيدا کرده، هم به لحاظي که نسبت به خانمان و بچههايش به هر حال متعهد است و در آنها زندگي ميکند؛ و اگر ازدواج بکند، اين ازدواج ملازمه خواهد داشت با از هم پاشيده شدن آن خانواده که مرگان با همه نيرو و قدرتش ميخواهد آن را حفظ بکند.
*جاي خالي سلوچ در نيمه کليدر نوشته شده و در عين حال به نظر ميرسد که جاي خالي سلوچ پلي است بين کليدر و کارهاي قبلي.
*من هيچ داستاني را جز در تداوم منطقياش نميتوانم بنويسم، يعني از آن نويسندههايي نيستم که بگويم فصل اول را نوشتهام و حالا بروم فصل نهم را بنويسم بعد تا برگردم فصل چهار. کل نوشتن جاي خالي سلوچ هم دو ماه و چند روز بيشتر طول نکشيد.. روي کل جاي خالي سلوچ بيش از يک بار بازنويسي-مگر در پارهاي جاها_ کار نکردم.
*اگر هر داستاني و در اين جا جاي خالي سلوچ توانسته باشد به ديگران اين انديشه را داده باشد که «اين داستان همين جوري بايد باشد که هست» پس نويسنده ميتواند از برآيند کلي کارش، در اين مورد خاص، نسبتا راضي باشد.
منبع: ما نيز مردمي هستيم. گفتوگو با محمود دولت آبادي. اميرحسن چهل تن و فريدون فرياد. نشر چشمه. چاپ چهارم 1393