داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت دهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت دهم:
آن شب وقتي سر بر روي بالش گذاشتم دلم مالامال از شادي بود. نميدانم چرا؟
آيا به خاطر اين بود که بالاخره راز عداوت اوستا را با آن صاحب درشکه فهميده بودم؟ در درون خود به کند و کاو مشغول شدم، مدتي از اين دنده به آن دنده برگشتم، خواب از سرم پريده بود، همه حرف هاي اوستا را دوباره و چند باره مرور کردم. آدم هاي تازه اي در دنياي افکار و تخيلاتم پيدا شده بودند.
از بصيرالملک بدم آمده بود، حق اوستاي مرا تمام و کمال نپرداخته بود، تصويري که اوستا از او برايم ترسيم کرده بود مرد شکم گنده مفت خوري بود که کار و کاسبي اي درست و حسابي نداشت مالک بود! آخه مالک بودن هم کار شد؟ همه اولياء و انبياء ما که نمونه و الگو براي ما هستند هيچکدام مالک نبودند، هيچکدام صاحب مال و مکنت نبودند، شيخ عباس هميشه در مسجد محله مان که روضه مي خواند تعريف مي کرد که اميرالمؤمنين علي عليه السلام از راه کشاورزي زندگي خودش را اداره مي کرد بيل مي زد، شخم مي زد، مي کاشت اصلاً آنها خدا را هميشه مالک دانسته اند اين آدم ها که خودشان را مسلمان مي دانند چه جوري باور کرده اند ناني که مي خورند حلال است، آخه مالک فلان ده يعني چه؟ اصلاً مگر مي شود دهي را که عده اي در آن زندگي مي کنند خريد يا فروخت؟ رعيت مگر گاو و گوسفند است که مالکي به ديگري بفروشد. حق با اوستاي من است بصيرالملک مفت خور است.
خانوم خانوما زن بصيرالملک را بي آنکه ديده باشم و يا حتي اوستا تصويرش کند برايم عزيز شد، در تخيلاتم سنبل مهر و محبت شد، با احترام به يادش مي آوردم و چون قدر اوستا را فهميده بود دوستش داشتم.
دلم براي عيال اوستا خيلي سوخته بود، نمي دانم چرا وقتي به ياد او بودم زني شبيه مادرم شکل مي گرفت، مظلوم و بي سر و صدا. يواش يواش افکارم به هم ريخت کلمات و افراد قاطي هم شدند، نظم تفکراتم از هم گسيخت و چشمهايم سنگين شد و ... خوابم برد.
صبح صداي غلغل سماور مثل هر روز بيدارم کرد.
- سلام ننه جان.
- عليک السلام، صبحت بخير.
يکباره مثل اينکه جرقه اي در مغزم درخشيد، حرفهاي ديروز اوستا همه شفاف شدند همه آدم ها و حرف ها يکجا درون مغزم جمع شدند. يکدفعه مثل اينکه احساس بزرگي کردم، حس کردم که من هم مرد شده ام، من هم مرد هستم، از جا بلند شدم با عجله کارهايم را کردم و با علاقه دويدم طرف دکان.
اوستا مدتي بود که اختيار دکان را به من سپرده بود، صبح ها براي کار توي خانه هاي مردم مي رفت و دمادم غروب مي آمد، کارهاي روز بعد مرا معين مي کرد، گپي مي زديم چپقي مي کشيد و بعد دوتايي دکان را مي بستيم و نصف راه را هم با هم بوديم بعد از هم جدا مي شديم. مثل پدر با من رفتار مي کرد و چون بچه هم نداشت گاهگاهي به من «پسرم رحيم» مي گفت هم خوشم مي آمد هم دلم برايش مي سوخت. آن روز تا غروب که اوستا بيايد در افکار خودم غوطه ور بودم. و بالاخره نمي دانم چه زماني از روز بود که بياد روزي افتادم که با مرتضي قهوه چي سر مادرم حرفم شده بود گفته بود مادرت را شوهر بده برو سربازي و من بدم آمده بود.
جرقه اي که صبح بين خواب و بيداري در مغزم درخشيده بود دوباره روشن شد. لحظه اي دست از کار کشيدم با انگشتانم موهايم را چنگ زدم چشم هايم را بستم و با دوتا انگشتم به مغزم فشار آوردم، مثل اينکه درون مغزم غوغاي بود، بيچاره مغزم در تلاش بود چيزي را که فراموش کرده بودم به يادم آورد. چي بود؟ کدام خاطره اي بود که فراموش کرده بودم؟ از کوزه مقداري آب کف دستم ريختم و بصورتم پاشيدم، از خنکي آب خوشم آمد توي ليوان تا نصفه آب ريختم و جرعه جرعه نوشيدم. دوباره به کارم پرداختم، همينکه ميخ را روي چوب گذاشتم و چکش را بلند کردم که بر سر ميخ بکوبيم گويي پتکي بر کله خودم کوبيده شد. ذهنم روشن شد، آنچه را که دنبالش بودم يافتم.
اوستا گفته بود که ما مرد ها آدم هاي خوبي نيستسم، آه پس همين حرف بود که به دل من نشسته بود، من هم مرد بودم و از اين بابت خوشحال بودم حتي با باور کردن اين مطلب که آدم خوبي نيستم!
حق با اوستا بود، من هم چند سال پيش وقتي از پيش مرتضي قهوه چي برگشتم با وجود اينکه به خاطر مادر با او دعوايم شده بود با خود مادر سر سنگين شده بودم، نيمچه دعوايي با او کرده بودم آه پس من مرد شده بودم و خودم حاليم نبود.
وقتي به خانه بر مي گشتم تصميم گرفتم تمام داستاني را که اوستا راجع به پنجره ارسي تعريف کرده بود براي مادرم بازگو کنم.
البته اين صورت قضيه بود اما منظور اصلي ام اين بود که به مادرم حالي کنم که ما مردها موجودات عجيبي هستيم اوستا با وجود اينکه سالهاي سال از آن ماجرا مي گذرد اما طوري نسبت به زنش دل سوزانيد که گويي هنوز مسئله تر و تازه بود.
مي خواستم با زبان بي زباني از مادرم دلجويي کنم و در حديث عيال اوستا به او حالي کنم که اگر هم گهگاهي با او سرسنگين مي شوم نه به خاطر اين است که دوستش ندارم بلکه کاملاً به دليل اين است که خيلي دوستش دارم!! مادر با علاقه تمام داستان را گوش کرد گاهي با گفتن «بيچاره اوستا محمود» با او همدردي مي کرد وقتي صحبت از شام نخوردن اوستا محمود و گريه زنش کردم آهي کشيد و گفت:
- رحيم ما زنها هميشه سنگ صبور مرد ها بوديم و هستيم، فرقي نمي کند مرد مرد است يا پدرمان است يا شوهرمان يا پسرمان، در هر صورت کارمان سوختن و ساختن است.
- مادر هرگز همچو مسئله اي براي شما پيش آمده؟
- اووه هزار بار
- پدرتان يا پدر من؟ يا ...
- همه، همه،
هيچ انتظار نداشتم بخندد ولي خنديد و گفت:
- بالاخره شماها يک جوري بايد ثابت بکنيد که مرد هستيد و ما زنها به خاطر اين که به مردانگي تان کمک کرده باشيم خيلي از مواقع مثل بچه هايمان شما را مي بخشيم.
آه پس زنها خيلي راحت بچه هايشان را مي بخشند،
خوشحال شدم، پس من که بچه مادرم بودم بخشيده شده بودم.
از آن شب به بعد عادت کردم هر چه در دکن مي گذشت براي مادر تعريف مي کردم و او مثل اينکه همراه من آنجا کار مي کند در جريان همه مسائل قرار داشت.
دورادور محبت اوستا و زنش در خانه ما جا باز کرده بود و مادر خيلي دلش مي خواست يکبار قيمه پلويي درست کند و اوستا و زنش را دعوت کنيم.
- مادر من رويم نمي شود به اوستا بفرما بزنم.
- مي خواهي من بيايم دم دکان.
- نه، نه
- پس خودت بگو.
- آخه به چه مناسبت؟ چرا مهماني مي دهيم؟
- راست مي گي، بماند تا انشاءالله عروسي تو.
راستش را بخواهيد مدتي بود که ديگر از زن بدم نمي آمد، حتي از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان که بعضي روزها، ضمن کار پيش خودم مجسم مي کردم که اگر غروب بعد از کار به خانه اي بروم که زنم منتظرم باشد چه احساسي خواهم داشت. هميشه زندگي ناصرآقا، الگويم بود و جز به آن صورت، حالت ديگري برايم متصور نبود تصور يک زندگي مشترک با مادرم و با زنم و بچه هايم ايده آل بود و هميشه به آن فکر مي کردم. وقتي به آن آينده خوش مي انديشيدم گذشت روز را اصلاً درک نمي کردم يکدفعه مي ديدم در دکان باز شد و اوستا آمد، مي فهميدم غروب شده و آن روز هم تمام شده و مادر در انتظار من است و برايم چايي گذاشته، شام پخته و لباسهايم را شسته و تا کرده و روي هم چيده و من تمام راه را با عشق و علاقه اي مفرط به پيشواز شيرين و گرم مادرم پرواز مي کردم و با ديدن قيافه راضي او خستگي کار از تنم دور مي شد.
در همين انديشه ها بودم که باز درشکه چي درست جلوي در دکان ما دهنه اسبها را کشيد و ايستاد يکبارکي دلم هري ريخت.
ولي فوراً متوجه شدم که خود اوستا نيست اگر هم همان زنه کارش داشته باشد لازم نيست من بگويم که اوستا گفته کارش را قبول نمي کند بمن چه؟ من مي گويم اوستا نيست و او خودش هم مي بيند که در دکان جز من کسي نيست باز هم برمي گردد.
اما کسي از درشکه پائين نيامد و درشکه چي فرياد زد:
- آهاي جوان
کارم را ول کردم بطرف در دکان رفتم و گفتم:
- بله!
توي درشکه سه تا زن نشسته بودند که دو تا به نظرم بچه آمدند و يکي زن بزرگي بود و من با تصور اين که خانوم خانوما است بطرفش جذب شدم و پرتو محبتم از مانع حجاب رد شد و سراپاي وجود او را گرفت.
درشکه چي رو به من گفت:
- انيس خانم را مي شناسي؟
با سر اشاره کردم.
گفت: ميروي خانه شان و به پسر و عروسش مي گويي که امشب به خانه نمي رود بگو منزل آقاي بصيرالملک است کارش تمام نشد ماند، شايد فردا شب هم نيايد خب؟
- چشم.
آنها رفتند و من غروب قبل از رفتن به خانه مان پيغام انيس خانم را به آقا ناصر رساندم و با عجله به خانه رفتم.
- مادر اين انيس خانوم گرگ بيابان است.
- چي شده؟
- سر از منزل بصيرالملک درآورده.
- اِ؟
- باور کن، همين حالا به آقا ناصر پيغامش را رساندم که امشب نمي آيد، شايد فردا شب هم نيايد.
- خب پسرم خياط دوره گرد است ديگر، هرجا آش است آنجا باش است.
- مادر براي همين است اينقدر فضول است.
- رحيم!
- من اصلاً ازش خوشم نمي آيد به همه چيز کار دارد.
- رحيم فراموش نکن که اگر او نبود شايد هنوز هم بيکار بودي.
- هنوز هم؟
- شايد.
يه خورده از فراموشکاري خودم خجالت کشيدم حق با مادر بود اوستا محمود خويشاوند انيس خانم بود و اگر امروز مادر من نفسي به راحتي مي کشيد و ناني در سفره و آبي در کوزه داشتيم از برکت اين خويشاوندي بود.
- ننه جان چي داريم؟ مي خواهي بروم به آقا ناصر و زنش بگويم امشب که انيس خانوم نيست و تنها هستند بيايند پيش ما؟
- نه رحيم، بگذار زن و شوهر يک شب هم که شده تنها باشند، عيششان را بهم نزن. هيچ چي نگفتم، سابق بر اين مادر از اين جور مطالب پيش من نمي گفت اما مدتي بود که احساس مي کردم تعمدي در کار است و مي خواهد روي من باز شود.
فردا غروب وقتي اوستا آمد جريان ديروز را برايش تعريف کردم:
- جايتان خالي بود اوستا (خنديدم) درشکه سوگلي شما ديروز باز هم جلوي دکان ايستاد، فکر کردم دايه خانم باز هم کارتان دارد اما ايندفعه سراغ شما را نگرفتند با من کار داشتند.
- با تو؟ نمي گذارم کارشان را قبول کني، حتماً مردکه فهميده که ديگه کارش را قبول نمي کنم مي خواد تو را گير بياره، غلط کرده
- نه اوستا صحبت کار نبود پيغامي داشت
وقتي مطلب را گفتم راحت شد
- مي بيني رحيم؟ دنيا چقدر کوچک است؟ کوه به کوه نمي رسد، آدم به آدم مي رسد يعني همين
- اوستا فکر مي کنم خانوم خانوما را هم ديدم توي درشکه بود
- زن بيچاره
تعجب کردم، از نظر من، زني که آنقدر مهربان باشد و اينقدر ثروتمند اصلاً نبايد بيچاره باشد
- چرا اوستا؟
- رحيم از ظاهر مردم نمي شود پي به زندگيشان برد، تو مو مي بيني و من پيچش مو، مادر تو خوشبخت تر از اين زن است.
- مادر من؟ مادر من؟
- آره رحيم، مادر تو، حتي انيس خانوم
- آخه چرا؟
اوستا چپقش را آتش کرد، روي چهار پايه اي که من تازگي برايش ساخته بودم نشست پک طولاني اي به چپق زد و گفت:
- رحيم زن جماعت، غلام محبت است، زن مرد گدا، شوهرش را چنان دوست مي دارد که زن يک پادشاه، شايد هم گدا از نظر عاطفه زنش خوشبخت تر از شاه باشد، زن گرسنگي را تحمل مي کند، تشنگي را تحمل مي کند، برهنگي را تحمل مي کند، شوهرش بچه دار نشود علاقه مادري را که قوي ترين علايق وجودش است از ياد مي برد، کتک بخورد، تحمل مي کند، فحش بدهي تحمل مي کند اما، اما
اوستا پک ديگري به چپق زد:
- اما رحيم بي وفايي شوهرش ديوانه اش مي کند، هوو را تحمل نمي تواند بکند، اينکه زير سر شوهرش بلند شود را تحمل نمي کند، زني که مثل گل لطيف است زني که مثل موش در برابر شير است وقتي پاي زني ديگر به زندگي اش باز شود و بفهمد که جز او زن ديگري در سر راه شوهرش قرار گرفته، مي شود پلنگ، مي شود گرگ، با چنگ و دندان از حق خودش دفاع مي کند، با چنگالهايش هوو و شوهر بي وفا را تکه تکه مي کند.
- مگر بصيرالملک زن ديگري دارد؟
اوستا آهي کشيد و سرش را تکان داد و گفت:
- رحيم جان من به اين سن رسيدم سر از کار خدا در نياوردم، معلوم نيست چرا نان را به يکي مي دهد و اشتها را به ديگري، ما اينهمه سال در آرزوي يک بچه سوختيم، اينهمه دوا و درمان کرديم اينهمه خرج کرديم خدا يک بچه به ما نداد، بعد به اين مردکه الدنگ پشت سر هم سه تا دختر داد، اين نمک نشناس، قدرنشناس قدر نعمت را نفهميد، گويا در همان روزهايي که زنش هنوز در بستر بود و زائوي حمام نرفته بود مردکه بي غيرت شال و کلاه مي کند و مي رود خانه ميرزا حسن خان تارزن، مي شناسي که؟
- ميرزا حسن خان تارزن؟
- آره همان که آندفعه رفته بوديم از پهلوي سقا خانه پنير بخريم با من سلام و عليک کرد و فکر کرد تو پسرم هستي و گفت ماشاالله چه پسر خوشگلي
يادم آمد، مخصوصاً که تعريفم کرده بود خوشم آمده بود، مردي بود ني قلياني با صورت تيغ زده، فوکول زده، عصا در دست و يک انگشتر عقيق،دستش بود که هر وقت با دست حرف ميزدانگشترش تق تق صدا مي کرد، مثل اينکه عقيق شُل شده بود،نه فقط انگشترش صدا ميکرد بلکه دندان مصنوعي هايش هم توي دهش تق تق ميکردو من خنده ام گرفته بود.
- آره اوستا يادمه
- گويا مردکهء تارزن بساط مشروب چيده و اين بي غيرت هم تمام شب را نوشيده و به تار ميرزا گوش داده، حالا نمي دانم چي گفته و چي نگفته،يا چي داده که اين تارزن بي شرف هم شبانه خواهر بيوهء خودش را انداخته توي بغل مردک.
- ايواي
- آره رحيم، تو خانوم خانمها را نديدي که چه خانمي است يک انگشتش به صد تا زن مي ارزد، تو حالا باور ميکني که اين زن شوهرش را دوست داشته باشد؟ براي هر زني، حتي گدا زن، شوهر ملک طلق است،و زن تا وقتي مهر و محبت شوهر را در دل دارد که مطمئن باشد فقط به خودش تعلق دارد، وقتي اين تعلق از بين رفت همه چيز تمام ميشود.
- اوستا ببخشيدها شما يه جوري حرف ميزنيد مثل اينکه توي دل زنها هستيد
- آي آي آي رحيم،من درد کشيده هستم،من هر چه را که ميگويم ديده ام،پدر من هم سر مادرم هوو آورد، مادر بيچاره ام،مادر سياه بختم،که که وقتي جوان بو با دار و ندار پدرم ساخته بود و بسکه زن نجيب و سر به راهي بود حتي به پدر و مادرش هم نگفته بود که خيلي از شبها بي شام خوابيده و خيلي از روزها به خاطر اينکه صاحبخانه را فريب دهد سماور سرد را کنار بساط گذاشته و قوري بدون چاي را دستمال انداخته
آتـش از خـانـه همسـايهء درويـش مخــواه
کانچه بر روزن او مي گذرد دود دل است
اما وقتي پدرم دستش به دهنش رسيده فيلش ياد هندوستان کرده،رفته زني به سن و سال خواهر کوجيکم گرفته...
واي واي رحيم چه شد؟ چه آتشي به پا شد؟ هيچ وقت ضجه هاي مادرم را فراموش نميکنم، هيچ وقت اشک هاي چشمهايش را روي سرو صورت داداش کوچيکم که هنوز توي بغلش مي نشست، فراموش نمي کنم.
رحيم يک شبه زندگي مثل بهشت ما تبديل به جهنم شد،ديگر آن صفا و صميميت از بين رفت،ديگر مهر و محبت ما نسبت به پدرمان فروکش کرد.باور کن من يکي،بارها و بارها وقتي شب مي خواستم بخوابم آرزو ميکردم که صبح بيدار شوم و ببينم پدرم مُرده. مادر هر روز هزار بار مي گفت:الهي خبر مرگش برسد،الهي سکته کند بميرد. اما رحيم،پدر نمرد بلکه مادرمان از غصه دق کرد و مُرد.
- آخه چرا طلاق نگرفت؟
- طلاق؟ طلاق؟ رحيم طلاق مي گرفت کجا مي رفت؟چکار ميکرد؟ بچه ها را چه ميکرد؟زن جماعت بدبخت، مهر مادري است که مي گويند سگ بشي مادر نشي راست ميگويند، نود درصد زنها همه بدبختيها را مي پذيرند،تحمل ميکنند فقط و فقط به خاطر بچه هايشان، تازه مادر من يا زن هايي مثل مادر من،همين خانوم خانمها طلا ق بگيرند کجا بروند؟زنگي شان را چگونه بگذرانند؟رحيم بيشتر زن هاي دروازه قزوين، زن هاي بيوه هستند،همه زن ها که فاسد نيستند، نه، از ناچاري و لاعلاجي تن به اين کارها مي دهند، مادر ما ماند و سوخت، اما بعد از مرگش همهء ما را آتش زد، پدر خواست زنش را بياورد سر خانهء مادرم، توي رختخواب مادرم، توي لباسهاي تن مادرم، قيامت کردم، من قيامت کردم، از همه بچه ها بزرگتر بودم،بيشتر مي فهميدم، با مادرم سالهاي بيشتري زندگي کرده بودم، تصور اينکه زني که آتش به زندگي مادرم زده بيايد سر جايش و خانمي کند ديوانه ام کرد توي صورت پدرم ايستادم، سرش داد کشيدم، رحيم حتي دست رويش بلند کردم، مرگ مادرم عقلم را زايل کرده بود،حسابي قاطي کرده بودم،مي خواستم آنقدر عصباني بشود که بزنه مرا بکشد و راحت شوم،بروم پيش مادرم.
ولي نزد، حتي يک سيلي هم به من نزد، وقتي صدايم را بلند کردم و وقتي دستو را بلند کردم که بزنمش،مستقيم نگاه کرد توي صورتم بعد تف کرد روي زمين و الله اکبر گفت، دستهايش را بلند کرد طرف آسمان و زير لب يک چيزهايي گفت بعد رو کرد به من گفت:برو حروم زاده عاق ات کردم.
گفتم به درک بگور پدرت خنديدي، سر پيري معرکه گرفتي خانه خرابمان کردي.
رحيم ديگر از آن به بعد نه او مرا ديد نه من او را ديدم،بچه ها را برداشتم آمدم تهران. گفتماز آن شهري که هوايش قاطي هوايي است که از دهان پدر عياش من بيرون مي آيد دور شويم.
رحيم من يک چيزي مي گويم تو يک چيزي مي شنوي، اما مصيبتي که من تا بزرگ شدن سه تا بچه کشيدم نصيب هيچ بنده خدايي نشود، تو خوشبخت بودي که پدرت مُرد و مادرت کنار تو بود، بدبخت کسي است که مادرش مُرده باشد،يتيم واقعي مادر مرده است نه پدر مرده، مي بيني که، پدر تو مُرد و مادرت به پاي تو ماند و حالا به هر طريقي بود زندگي کرديد و به اينجا رسيديد.
پدر ناصر مُرد و انيس ماند و بزرگش کرد و حالا شکر خدا زندکي خوبي دارند، گرسنگي و تشنگي و برهنگي قابل تحمل است، بي عاطفگي و نامهرباني ها پدر آدم را در مي آورد.
اوستا نگاهي به کوچه انداخت.
- هي رحيم، پسر شب شده، زود باش لباس ات را بپوش برويم، فردا صبح زود من بايد بروم منزل بشيرالدوله،پيغام داده کارم دارد.
اوستا راست مي گفت خيلي از غروب آفتاب گذشته بود قصهء تلخ او، شيرين بود و هيچ کدام گذشت زمان را نفهميده بوديم.
- رحيم گاهي به عيالم مي گويم: زن! مادر من بدبخت شد که تو خوشبخت شوي.
اوستا خندهء تلخي کرد.
تراشه هاي چوب را با جارو زير ميز جمع کردم، در دکان را بستم و با اوستا راه افتادم.
- رحيم سعي کن از زندگي ديگران عبرت بگيري، سعي کن از تجربهء ديگران درس بياموزي، مبادا بخواهي همه چيز را خودت تجربه کني، نه، عمر ما کفاف نمي دهد، هيچ وقت نگو من تافتهء جدا بافته ام، من مي توانم، من ميکنم، نه، نه ما همه مان عاجزيم، کوريم، کريم، چلاقيم، پس با تکيه به تجربيات همديگر بايد آنقدر قوي شويم که اين پل زندگي را طي کنيم و به درٌه سرنگون نشويم، آري پسر آزموده را آزمون جهل است.
ادامه دارد...
قسمت قبل: