

وينش/افسانه ريش آبي (Bluebeard) علاوه بر اين که فرايند بيداري و افزايش آگاهي روانِ زنانه را به تصوير ميکشد، نشاندهنده اين است که اين افزايش آگاهي چگونه پابهپاي روح زمانه در نحوه روايت داستانها نمود پيدا ميکند. اين افسانه آشکارا اين پيام را در بردارد که به زنان هشدار دهد در دام مردان متجاوزي که با آنان بدرفتاري ميکنند نيفتند، اما بررسي روانشناختي آن آشکار خواهد کرد که ريش آبي قبل از اين که مردي در جهان بيرون باشد، در گوشهوکنار روان آسيبديده زنان جاي دارد. املي نوتوم با رويکردي پست مدرن سراغ اين افسانه رفته است.
افسانه ريش آبي (Bluebeard) علاوه بر اين که فرايند بيداري و افزايش آگاهي روانِ زنانه را به تصوير ميکشد، نشاندهنده اين است که اين افزايش آگاهي چگونه پابهپاي روح زمانه در نحوه روايت داستانها نمود پيدا ميکند. اين افسانه آشکارا اين پيام را در بردارد که به زنان هشدار دهد در دام مردان متجاوزي که با آنان بدرفتاري ميکنند نيفتند، اما بررسي روانشناختي آن آشکار خواهد کرد که ريش آبي قبل از اين که مردي در جهان بيرون باشد، در گوشهوکنار روان آسيبديده زنان جاي دارد. در ادامه، به افسانه ريش آبي در قديميترين شکل بهجاماندهاش، ظهور آن در داستاني کوتاه از آگاتا کريستي به عنوان اثري مدرن، و در نهايت پديدار شدنش در رمان پست مدرن آملي نوتوم ميپردازيم.
ريش آبي يک افسانه فولکلور فرانسويست که معروفترين نسخه باقيمانده از آن توسط شارل پرو ( 1620- 1703 Charles Perrault) نوشته شده است. خلاصه اين افسانه بدين شرح است: ريش آبي مرد قدرتمندي بود که عاشق سه خواهر شده بود. دو خواهر بزرگتر نسبت به او محتاط بودند و از او اجتناب ميکردند، اما خواهر کوچکتر که فريفته جذابيت ريش آبي شده بود با خودش فکر کرد که «شايد ريشهايش آن قدرها هم آبي نباشد» و با او ازدواج کرد و راهي قلعه او در جنگل شد. روزي ريش آبي به او ميگويد که بايد آنجا را براي يک سفر کاري ترک کند، اما عروس جوانش ميتواند خانوادهاش را به قلعه دعوت کند و با دسته کليدي که ريش آبي به او ميدهد از هر جاي قلعه بازديد کند، به جز دري که با کليد کوچک حکاکي شدهاي باز ميشود. بعد از رفتن ريش آبي، خواهران دختر به ديدن او ميآيند و تصميم ميگيرند در قلعه گردش کنند. آنها اوقات فرحبخشي را ميگذرانند تا اين که به در ممنوعه ميرسند و آن را باز ميکنند. آن اتاق پر از اجسادي بود که گوشهوکنار افتاده بودند. آنها به سرعت از اتاق بيرون ميآيند و در را ميبندند. اما خواهر کوچکتر متوجه ميشود که لکهاي خون روي کليد افتاده و اين خون به شکل عجيبي دارد به پيراهن او نيز سرايت ميکند. در همين حال، ريش آبي از سفر باز ميگردد و کليد را از زن هراساناش طلب ميکند. ريش آبي که کليد و پيراهن خونين را در کمد همسرش پيدا کردهاست ميغرد که حالا نوبت اوست تا کشته شود. زن تمنا ميکند تا ريش آبي براي دعا کردن به او وقت بدهد و بعد خواهرانش را روي برج و باروي قلعه ميفرستد تا از آمدن برادرانش خبر دهند. بعد از گذشت دقايقي در هولوهراس، و درست زماني که ريش آبي براي کشتن همسرش به اتاق يورش ميآورد، برادران زن سر ميرسند و با شمشير به جان ريش آبي ميافتند.
افسانه ريش آبي به قدري در دنياي غرب شناخته شدهاست که کلمه (bluebearding) در زبان انگليسي به معناي کشتن، يا اغواکردن يا رهاکردن زنان به کار ميرود. در روايت کلاسيک اين افسانه، مانند بسياري از افسانهها و قصههاي پريان، زن منفعل داستان به خاطر سادگي کودکانهاش فريب ميخورد، به خاطر کنجکاوياش به دردسر ميافتد و در نهايت نه به وسيله هوش و ذکاوت خودش، بلکه توسط مرداني ديگر نجات پيدا ميکند.
اما در داستان کوتاه کلبه هزاردستان، نوشته آگاتا کريستي، پيرنگ اين افسانه در زمانهاي متفاوت، يعني در سال 1934 آورده ميشود. آليکس، زني معمولي در ميانه دهه سي زندگياش است که پس از سالها کار کردن به عنوان حروفچين و به ارث بردن پولي هنگفت از يکي از بستگانش، از بياعتنايي معشوق ديرينهاش، ديک به ستوه ميآيد. او طي يک رابطه رمانتيک با مردي به نام جرالد، خيلي سريع و بدون به دستآوردن کوچکترين شناخت، با او ازدواج ميکند و در خانه دورافتادهاي به نام کلبه هزاردستان ساکن ميشود. با حرافي پيرمرد باغبان، و خوابهاي تکرار شوندهاي که آليکس و ديک را بالاي سر جنازه جرالد نشان ميدهد، آليکس در مورد شوهرش دچار ترديد ميشود و اسرار او را، که تکههاي روزنامه شامل گزارش جنايتها و دادگاه او هستند در کشويي کشف ميکند. آليکس ناگهان متوجه ميشود که قرار امشبشان براي کار کردن در تاريکخانه همسرش در واقع ميعادگاه قتل خودش است. اما اين بار عروس ريش آبي ميتواند با مديريت درست وحشتزدگياش و استفاده از ذکاوتش، به نحوي به ديک تلفن کند و او را به خانهاش بخواند. آليکس سپس با سرهم کردن داستاني که در آن خودش را به عنوان قاتل شوهران ثروتمند جا ميزند، مرد اغواگر را مرعوب خود ميکند. در انتهاي داستان، که خواب پيشگويانه آليکس به حقيقت پيوسته، او و ديک که حالا ديگر ميدانند به يکديگر تعلق دارند بالاي جنازه جرالد ميايستند.
در اين روايت مدرن از ريش آبي شاهد هستيم که زن بيهويت و منفعل در روايت قرون وسطايي، به زني از طبقه متوسط تبديل ميشود که باز هم از سر ناآگاهي و به پيروي از احساسات عنانگسيختهاش در دام مردي متجاوز ميافتد. با اين حال او ميتواند به خوبي واکنش نشان دهد و از خطري قريب الوقوع زنده بيرون بيايد.
اما در رمان ريش آبي نوشته آملي نوتوم، نويسنده ساختارشکن بلژيکي (متولد 1967)، به عنوان اثري پستمدرن، آگاهي و استقلال شخصيت زن به اوج خود ميرسد. اين رمان بر خلاف روايتهاي قبلي، با ناآگاهي و معصوميت زن شروع نميشود، بلکه ساتورنين (Saturnine) از همان ابتدا با وراجي زني که او هم به ظاهر براي اجاره اتاق کنار او نشسته است، به خوبي از ماجرايي که در آن پا ميگذارد مطلع ميشود: «ما اولين کساني نيستيم که مستاجر اين اتاق ميشويم. قبلا هشت زن اينجا زندگي ميکردند که همهشان ناپديد شدهاند». اما ساتورنين دختري نيست که به اين راحتيها تحتتاثير قرار بگيرد: «ساتورنين داشت با خودش فکر ميکرد از چه بايد بترسد؟ آدمي نبود که به راحتي عاشق شود، آن هم عاشق مردي که چشمش دنبال زنهاست».
ريش آبي اين رمان، که دن الميريو (Don Elemirio) نام دارد، يک نجيبزاده اسپانيايي خودشيفته است که حتي کوچکترين تلاشي براي رفع سوءشهرت خود نميکند و تمايل زنان به مرداني مثل خودش را به درستي توضيح ميدهد: «بدون شک اين رفتار در خيلي از زنها وجود دارد. به نظر من اين يک نوع خودآزاري است. زنهاي زيادي را ديدهام که تسليم عادتهاي نفرتانگيز مردهاي فاسد و هرزه شدهاند. فکر ميکنم اين رفتار، نمود بخش تاريک شخصيت و ذهنيت زنانه باشد».
ساتورنين 25 ساله، که يک معلم ذخيره مدرسه است، ابداً مرعوب يا مجذوب لافزنيهاي دن الميريو در مورد پيشينه اشرافياش نميشود. او به دوستش ميگويد: «اين آدم از ترس و هراس ديگران و به خصوص زنها تغذيه ميکند. ميخواهم به او نشان بدهم که نميتواند من را تحت تاثير قرار دهد». ساتورنين نه تنها يک قرباني نيست، بلکه کنشگرانه با ريش آبي وارد گفتگوهاي تند پينگپنگي ميشود، مجادله ميکند، جراتورزانه صفات نامطلوبش را به روي او ميآورد و سعي ميکند او را با نادرست بودن عقايدش روبهرو کند. ساتورنين برخلاف بسياري از زنان، براي قدرت گرفتن به ازدواج با مردي صاحبنام يا به ارث بردن ثروتي هنگفت نيازي ندارد؛ بلکه همانطور که خودش هم به خوبي ميداند، قدرت او از شخصيتاش، يا بهتر است بگوييم از سلامت روان، هشياري و عزتنفساش سرچشمه ميگيرد. با اين حال، ساتورنين هم وقتي دامن مخمل طلايي را که صاحبخانهاش براي او دوخته هديه ميگيرد، براي مدتي در دام عشق او ميافتد: «دختر جوان حالا ميدانست که از بخت بد شيفته کسي شدهاست که يک جاي کارش ميلنگد»، اما در نهايت ميتواند خودش را در مواجهه با لطيفترين احساساتش کنترل کند.
اتاق ممنوعه در اين رمان نيز يک تاريکخانه است؛ مکاني که به درستي به عنوان نمادي از سايه است، يعني بخش تاريک شخصيت که تمايلات بيمارگونه يا غيرقابل پذيرشمان را در آن سرکوب ميکنيم. دن الميريو هم مثل نياکان ريش آبياش براي اين که زنانش را به سوي پرتگاه هل بدهد لحظهشماري ميکند. او نمونه بارزي از مرداني است که تمايلات بيمارگونه دارند و نميتوانند با زنان، به عنوان يک انسان ارتباط برقرار کنند و به عنوان راهحل، آنان را به يک ابژه (شي) تبديل ميکنند. اين ابژه گاهي قوزک پاست و گاهي تبديل کردن زنان به بدني بيجان و عکس گرفتن از آنها: «يخزدگي کاملاً تن املين را خشک کرده بود. هيچوقت او را اينقدر زيبا نديده بودم. بعد اولين عکس عمرم را با دوربين هاسلبلاد گرفتم. بايد بگويم که اثري فوقالعاده از آب درآمد».
اما ساتورنين مصمم است که اين چرخه را بشکند و به دن الميريو پيشنهاد ميکند: «چه ميشد اگر براي اولينبار در زندگيتان از يک آدم زنده عکس ميگرفتيد؟» و در همين نقطه است که موفق ميشود مرد را به دام بيندازد. از آنجا که زن امروزي به خوبي ميتواند از خودش مراقبت کند، در اين رمان از برادراني که سربزنگاه وارد ميشوند نيز اثري نيست. در اين روايت، شخصيت زن داستان نه تنها ريش آبي را مغلوب ميکند، بلکه با شادابي و سلامت روان خود او را تحت تاثير قرار ميدهد، هرچند که درنهايت، نميتواند روح گمگشته و بيمار مرد را نجات دهد.
دکتر کلاريسا پينکولا استس (Clarissa Pinkola Estés) (متولد 1945)، نويسنده و درمانگر يونگي آمريکايي، در کتاب زناني که با گرگ ها ميدوند از ريش آبي به عنوان «غارتگر روح» ياد ميکند. او نيز مانند دن الميريو معتقد است ريش آبي قبل از اين که معشوقي ويرانگر باشد، در وجود زن جاي دارد و بايد تحت اختيار او دربيايد تا او را از موضع قرباني، به موجودي مختار بدل کند: «محدود کردن غارتگر ذاتي روح براي زنان ضروري است تا بتوانند تمام نيروهاي غريزي خود را در کف اختيار بگيرند». دکتر پينکولا استس به ضرورت افزايش خودآگاهي اشاره ميکند و مينويسد: «فهم غارتگر متجاوز يعني تبديلشدن به موجود بالغي که ديگر به دليل خامي، بي تجربگي يا حماقت، آسيبپذير نيست». اما زني که متوجه ميشود به خاطر بيتجربگي، منفعل بودن، يا پايين بودن عزتنفساش مردان نامناسب و غاصب را به خود جذب ميکند بايد چه کار کند؟ آيا اگر ريش آبي درون خود را مثل نمود بيرونياش در افسانه، مثله کند، کار درستي کردهاست و از سلطه او رها ميشود؟ دکتر پينکولا استس راهکار جالبي ارائه ميدهد: «ريش آبي مثل شخصي است که بايد در تيمارستان به سر ببرد، اما در جايي مناسب با آسماني باز، محيطي سرسبز، غذاي کافي و شايد هم نواي موسيقي آرامشبخش. اما مسلماً نبايد او را دوباره به دخمهاي در روح فرستاد تا شکنجه شود و مورد آزار قرار بگيرد». اين عملي از سر لطافت و بخشش است که انسانها را به مهربان بودن با خود، حتي با شيطانيترين خوي وجوديشان دعوت ميکند.
بنابراين، در نگاهي روانشناختي به يک افسانه در طي قرون مختلف، به ضرورت اجتنابناپذير افزايش آگاهي رسيديم که گرچه در اين داستان زنان را مخاطب قرار ميدهد، اما در واقع نجوايي ديرين و بدوي است که ميتواند به زباني جهانشمول در گوش هر انساني زمزمه کند: «خودت را بشناس».