داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهاردهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت چهاردهم:
در هاي سقا باشي را کيپ هم کنار ديوار چيدم، چوبهائي که فعلاً لازم نداشتيم روي هم تلمبار کردم، تراشه ها را جارو کردم توي گوني ريختم، زمستانها اين ها را توي اجاق مي سوزانديم اما حالا حالاها يکي مي آيد دو سه هفته در ميان، همه را بار الاق مي کند مي برد، فکر مي کنم اوستا اينها را به نانواي محله خودشان مي دهد و بجايش نان مي خرد.
دکان را حسابي تميز کردم.
گرسنه ام شده بود ظهر بود يک کمي از غذايم مانده بود، روي نيمکتي که هميشه براي نا هار خوردن مي نشستم، نشستم دستمالم را باز کردم ضمن اينکه مي خوردم کوچه را نگاه مي کردم، مردمي بي خيال رفت و آمد مي کردند، کسي با کسي کاري نداشت لقمه دوم را برداشته بودم که صداي کالسکه اي به گوشم رسيد.
گوش ها را تيز کردم، دلم شروع کرد به تاپ تاپ زدن، واي خدا باز مثل اينکه درشکه آن لعنتي است، يکدفعه باز هم پيدايشان نشود.
از همه شان وحشت داشتم از خود درشکه، از درشکه چي، از زن هائي که تويش بودند از خود مرد که به تنهايي سوار مي شد و اينطرف و آنطرف مي رفت.
درشکه آمد، آمد، دلم هري ريخت...
ولي نايستاد، رد شد
لقمه اي را که توي دهانم داشتم قورت دادم يک ليوان آب رويش خوردم که پائين برود، مثل اينکه در راه گلويم گير کرده بود، الهي شکر، رسيده بود بلائي ولي به خير گذشت.
آن شب به جاي شب قبل از لحظه اي که رسيدم تا بخوابيم هر چه که شده بود و آنچه که اوستا گفته بود و من گفته بودم همه را براي مادرم تعريف کردم گفت:
- ننه جان دکان صاحب دارد، اوستا حق دارد که انتظار دارد هر چه در نبود او اتفاق مي افتد تو بازگو کني، تو وظيفه داري همه را به او بگوئي، خيلي چيزها هست که تو جواني حاليت نمي شود اما اون يا من دنيا ديده هستيم مي فهميم که چي به چيه
- آخر مادر پيغام انيس خانم ارتباطي به اوستا نداشت.
- چرا نداشت؟ انيس خانم ترا چه مي شناخت؟ اوستا خويش اونه
- بابا اين زن هم براي ما، دردسري شده، رفته ديگه دل نداره برگرده
- برگشته، اتفاقاً امروز پيش پاي تو اينجا بود، آمده بود که بگويد به تو زحمت داده و تشکر بکند، پول خوبي هم گرفته.
- از کجا فهميدي؟
- خودش گفت، شب جمعه هم قول گرفت شام برويم خانه شان
- راستي؟
- آره، مي آيي؟
- چرا که نه، بسکه تنها مانديم پوسيديم، حالا خدا را شکر مي توانيم هر جا که خورديم پس هم بدهيم، اوستا هم مثل اينکه مي خواهد دعوتمان بکند.
- اوستا محمود؟ چرا؟
- مي گويد بهار، باغچه خانه اش ديدني است همه گل و ريحان است.
مادر آهي کشيد
- خوشا بسعادتشان
يکدفعه احساس کردم که نسيمي وزيد و دلم مثل غنچه گلي شکفت، شاد شدم
- مادر منو دوست داري يا هلو را؟
مادر با تعجب نگاهم کرد.
- آهان پس هلو را بيشتر دوست داري؟ باشد قهر قهر تا قيامت
- چي ميگي پسر؟ منظورت چيه؟
- منو بيشتر دوست داري يا هلو را؟
- ترا
- منو بيشتر دوست داري يا بادام را
- چشم هاي بادامي ترا
- منو بيشتر دوست داري يا سيب را
- رحيم چي مي گي؟ نه به ديشب نه به اين شب، چته؟ حالت خوبه؟
- ميگم مادر آنها توي باغچه شان درخت هلو، سيب، گلابي و هزار تا چيز ديگر دارند اما «رحيم» ندارند بعداً تو مي گي خوشا بحالشان؟ حاضري منو بدهي و خانه آنها را بگيري؟
- معلومه که نه
- پس چي ميگي؟ بگو خوشا بحال خودت که پسري مثل اوستا رحيم داري، اوستا محمود گفته برايم اسپند دود کني
- چشمش شور است، بلند شوم اسپند دود کنم پاي چشم هايت از ديروز سياه شده، يک خرده هم پف کرده، اوستا چشم کرده
- از بيخوابي است، ديشب خوب نخوابيدم براي همان است، فردا صبح درست مي شود دل نگران نباش.
صبح مثل هميشه زود دکان را باز کردم امروز قرار است چوب ها را بياورند و من منتظر آنها بودم وقتي ديدم از چوب خبري نيست رفتم سر کار خودم.
از اوستا اجازه گرفته بودم يک نردبان داشتم مي ساختم چوبهاي پله هايش را بريده بودم داشتم رنده مي کردم که صاف بشود.
گرم کار بودم که صداي سائيده شدن چرخ هائي بگوشم رسيد
- يا حضرت عباس...
اما کالسکه نبود يک گاري بود که چوب هاي ما را مي آورد، گاريچي پياده بود و دهنه اسب را مي کشيد بيچاره اسب نفس نفس زنان بار سنگين را بزور مي کشيد اما عوضي مي رفت از در دکان بيرون رفتم با صداي بلند فرياد زدم:
- مشدي اينجا، اينجا، برگرد اينطرف
و گاريچي سر اسب را بطرف کوچه ما برگرداند و آرام آرام نزديک شد
چشم به چوب ها دوخته بودم، ماشاالله عجب چوب فراواني اوستا خريده، معلوم بود ديروز خيلي سرحال بود، کار حسابي اي گير آورده، من هم کار گيرم آمده، خدا را شکر
گاريچي نزديکتر که آمد ديدم جوان است مشدي نيست ... نزديکتر که شد يکدفعه فرياد زد:
- هي رحيم سلام
نگاهش کردم فوري جواب سلامش را دادم به مغزم فشار آوردم
- آه محسن توئي پسر تو کجا اينجا کجا؟
محکم همديگر را بغل کرديم، اسب با تعجب نگاهمان مي کرد.
- پس اوستا رحيم توئي هان؟ به به، چه بزرگ شدي، چاق شدي، معلومه خوش مي گذره
- تو چطوري؟ خوبي؟ مادرت، بچه ها خوبند؟
- الحمدلله چرا که خوب نباشند مثل محسن نوکري زبر دست دارند.
- شکسته نفسي نکن تو سرور آنها هستي، آقائي، خوب پسري هستي
- بودم رحيم پسر بودم، پير شدم، کمرم شکسته بسکه کار کردم
- ماشاالله وضعت خوبه اتول هم که داري، تو که کار نمي کني، بيچاره اسب.
هر دو خنديديم
- مال خودت هست؟
- نه بابا مال خواهرم است
- خواهرت؟
- آره زن صاحب اين اسب شده، خنديد
- بزرگتر از تو بود؟
- نه بابا يک وجب قد دارد طفلي را زور زورکي شوهر داديم چه بکنيم رحيم نمي توانستم برسانم مادرم گفت يک نان خور کمتر بهتر
- وضع شوهرش خوب است؟
- آره مي بيني که کارخانه چوب بري داره، من هم گاريچي اش شدم
- باشد بيگانه که نيست داماد خودت است، خواهرت راضيه؟
- نه بابا تا ولش مي کنه خانه ماست، ميگم دخترک گليم پاره ما نرمتر از فرش هاي کاشانه؟ ميگه آره آقا داداش، اگر نرمتر نيست گرمتره
- خوبه شوهره مي گذاره هي بياد پيش شما
- آن هم مثل اينکه از خدا مي خواد، آخه دو تا زن ديگر هم داره، هر چه اين يک وجبي کمتر به پر و پاي آنها بپيچد جنگ و دعوا کمتره
دلم سوخت ناراحت شدم، الواري که روي دستم بود سر خورد افتاد روي نوک انگشتم دردم گرفت
- محسن چرا اين کار را کردي؟ خواهرت را بدبخت کردي
- چه مي کرديم رحيم؟ نان شان را نمي توانستم در بياورم، از بيچارگي از گرسنگي، از نداري الهي بسوزد نداري، بگذار يکطرف چوب را بگيرم سنگين است.
- صاحب کارت بود؟ نمي دانستي زن و بچه داره؟
- نه بابا، تازگي پيشش کار مي کنم، من مداخله نکردم، مادرم خخودش داد، مثل اينکه دلاک حمام، خواهرم را ديده بود براي حاجي خواسته بود، بعداً حاجي مرا هم برد سر کار، راستش را بخواهي رحيم، امروز همه مان زير بال حاجي هستيم
- پس بگو خواهرت را فروختي
- هر جور مي خواهي حساب کن، يا بايد خودم را مي فروختم يا خواهرم را، لااقل اين ديگر اشکال ندارد، شوهرش دادم
توي دلم گفتم بي غيرت، نان بي غيرتي مي خورد، چه فرق مي کند دلال محبت هم کارش اينجوري است، لااقل آن دلال بيگانه هاست اين خواهر خودش را ...
- ول کن محسن خودم بر ميدارم تو بنشين پشت فرمان
سرسنگين شدم ديگه حرفي نداشتيم که بهم بزنيم، از محسن بدم آمد، تند تند چوبها را از روي گاري خالي کردم
- با اوستا محمود بيا پيش ما
- بيکار نيستم دکان روي دست من مي گرده
- بالاخره براي خريد چوب هم که شده بيا
- تا ببينيم چه پيش مياد
- خداحافظ
- خير پيش
تازيانه را پشت اسب زد و با زحمت سر اسب را برگرداند و رفت، وقتي تنها شدم يادم آمد اکه نه چائي تعارفش کردم نه يک لقمه ناهار، ولي نگران نشدم چون ازش بدم آمده بود چوب ها را وارسي کردم، بنظرم خشک نبودند، بايد اوستا بياد ببينم چه مي گويد، رفتم سر کار قبلي ام، نردبانم.
فکر محسن و خواهرش ولم نمي کرد، آقا محسن به خاطر يک لقمه نان دو تا زن ديگر را هم بدبخت کرده، زن هائي مثل مادر اوستاي خودم، بچه هايشان مثل بچه هاي آن زن ولي نه، زن دومي حقش است بسوزد، زن اولي مثل مادر اوستاي من، محسن بچه هاي اون زن اولي را فدا کرده که خودشان را نجات دهد، يعني چه که نان نداشتيم؟ مگر من و مادرم نان داشتيم؟ پس من چرا رضايت ندادم مادرم شوهر بکند، چرا مادرم نخواست شوهر بکند نمي توانست؟ هر که ديدش مي خواستش، اما گرسنگي کشيديم خانه و کاشانه کسي را خراب نکرديم، مردکه احمق سوار گاري شده خوشحال است اگر بجاي اسب، گاري را مي کشيد اما خواهرش را نمي فروخت بهتر بود، بيچاره دختر هم که راضي نيست، اصلاً شايد نمي فهمد چه بلائي سرش آمده، وقتي کمي عقلش رسيد آنوقت است که واويلاست.
اوستا با عجله وارد شد.
- سلام اوستا
- سلام رحيم اقا، مي بينيم که توي چوب غرق شدي
- خدا را شکر اوستا، نعمت است.
- چطورند؟ خوش جنس اند؟
- شما بهتر مي شناسيد اوستا
اوستا کتش را انداخت روي ميز با عجله رفت طرف چوب ها
- انگاري خوشت نيامده
يکي يکي الوار ها را نگاه کرد، قيافه اش در هم رفت، رنگش اول پريد، بعد سرخ شد،
- پدر سگ بجاي چوب خشک، چوب تر فرستاده، لعنتي، مال مردم خور، مي بينم مثل خيک گنده شده، مال حرام خورده، خاک بر سر قرار بود چوب خشک بفرستد، ديدي چه شد رحيم؟ ميداني چه مي شود؟
حقيقتاً نمي دانستم چه مي شود، متوجه نبودم
- کارمان کلي عقب مي افتد، تا اين چوب ها خشک بشود کلي کارمان عقب مي افتد
- خودمان نمي توانيم خشک کنيم؟
- چه جوري؟ تابستان بود آره مي شد اما يکروز باران مي بارد يکروز آفتابه، ديدي چه شد رحيم؟ ديدي؟ مردکه با شکم گنده اش نشسته پشت بساط فرمان ميده، چنان قربان صدقه آدم ميره که آدم فکر مي کنه از انبياء و اولياء است تا پول را مي گيرند قول و قرارشان را فراموش مي کنند.
- همه پولش را داديد؟
- معلومه که دادم، اگر نمي دادم که تحويل نمي داد، به اين زودي نمي داد.
- بالاخره اوستا مرگ نيست که چاره نداشته باشد شما بگوئيد چه بايد کرد من بکنم، نميشه برويد پس بدهيد؟ بگوئيد بفرستد ببرد.
- کجا ببرد رحيم؟ توي شهر جز اين بي انصاف کس ديگري نيست که چوب بفروشد، اينهم که مي گويد برو دو ماه ديگه بيا، يا لج مي کند مي گويد اصلاً نمي فروشم زور که نيست.
- آخر مگر مي شه؟ مگر مي تواند بگويد نمي فروشم؟
- چرا نمي تواند؟ مال خودش است مي گويد ميل ندارم بفروشم، يا همين است که هست مي خواهي بخواه نمي خواهي نخواه
- مگر پول نمي دهيد؟ مفت که نمي خريد
- رحيم مگر پول بدهي مي تواني همه چيز بخري؟
آه پس اينطور! من فکر مي کردم با پول مي شود هر کاري کرد، مردکه چون پول داشت دختري به اندازه نوه خودش را بغل گرفته، اما ما پول مي دهيم حتي چوب خشک هم نمي توانيم تحويل بگيريم اوستا کتش را پوشيد و بدون خداحافظي بيرون رفت.
فکر مي کردم ميره سروقت مردکه چوب فروش
چوب ها را دست زدم پدر صلواتي خيس خيس داده بود، اين محسن احمق چرا لااقل مداخله نکرده بود که خشک هايش را بار بکند، يک عده آدم متقلب دست بدست هم داده اند و بکمک هم نان مي خورند و راضي هم هستند، مثل اينکه خدا آن بالا اعمالشان را نميبيند.
چطور شد قيمت زن، دختر، کمتر از چوب هست؟ هر که مال و منال داره هرچه دلش مي خواد زن مي گيره هر دختري را مي خواد چشم بسته تقديمش مي کنند، يعني زن جماعت کم از چوب خشک است؟ چه جوري مردي مثل خيک مي تونه يک الف بچه را زن خودش بکنه و بقول محسن اشکال هم نداشته باشد؟ مگر ميشه؟ خيانت است، جنايت است، اما چرا صداي هيچ کس هم در نمياد؟ هر روز هر روز در هر گوشه اين دنيا از اين جنايت ها مي شود اما نه قاضي نه محسن نه ژاندارم، هيچوقت ديده نشده کسي در اين معامله مداخله کند، نه تنها کسي به اين کارها بد نمي گويد بلکه با به به و چهچه، مبارکباد هم مي گويند، ولي خدايا مردم چرا نمي فهمند، حالا ببين بچه هاي خيکي چه شدند، شايد مثل اوستاي من آواره دشت و بيابان شدند و مردک هم انگار نه انگار، مگر پدر اوستا ککش گزيد که اين مردک هم حاليش بشود؟
دو طرف نردبان را وسط دکان روي زمين گذاشتم و يکي يکي پله ها را چيدم، تازگي با سانتيمتر کار مي کردم، از ژست خودم خوشم مي آمد، مداد را مي گذاشتم پشت گوشم و متر را مي انداختم دور گردنم، اوستا يکي داشت فلزي، مي گذاشت توي جيبش، مال من از متر هاي خياطي بود، خوشم مي آمد.
يک تکه آئينه شکسته روي ديوار ميخ کرده بودم و گاهگاهي که کارم فروکش مي کرد ژست خودم را جلوي آئينه نگاه مي کردم ، حسابي اوستا رحيم شده بودم، خدا آن شاعر را رحمت کند خوب حرفي زد که گفت پسر جان هنر آموز.
****************************
صبح وقتي چشمم را باز کردم مادرم داشت نماز مي خواند.
- مادر آفتاب در مياد؟
- معلومه در مياد
- هوا ابري نيست؟
- نه پر ستاره است صاف صافه
- خدا را شکر
غلتي زدم و لحاف را روي سرم کشيدم هنوز زود بود بلند شود.
وقتي صبحانه مي خورديم مادر سؤال کرد:
- امروز جائي بايد بروي؟ دکان نمي روي؟
- چرا؟ چيه؟ چه شده؟
- آخه احوال آفتاب را گرفتي، فکر کردم حتماً دکان نمي روي
- نه دکان مي روم اما تصميم گرفتم چوب ها را بيرون دکان بچينم زير آفتاب،انشاالله خشک بشود بيچاره اوستا خيلي ناراحت است، مادر دعا کن زود خشک بشوند.
- دعا مي کنم، انشاالله کارتان عقب نمي افتد
وقتي در دکان را باز کردم بوي چوب تر همه دکان را پر کرده بود، در را باز گذاشتم لباسم را عوض کردم و يکي يکي الوار ها را بيرون آوردم و دو طرف دکان چيدم، يک کمي هم به ديوار همسايه تکيه دادم که هوا به هر دو طرفشان بخورد و زودتر خشک شوند، شکر خدا را آفتاب گرمي هم بود و خيالم راحت شد.
تا غروب اوستا نيامد و من قبل از آنکه بيايد دوباره چوب ها را جمع کردم و سر جايش گذاشتم دمادم غروب ديدم بيحال و متفکر پيدايش شد آمد ايستاد جلوي دکان، سلام کردم، حالش خوب نبود جرأت نکردم حرفي بزنم، همانجا ايستاد، مثل اينکه مي ترسيد وارد دکان بشود، مي ترسيد چشمش به چوب هاي تر بيفتد و داغش تازه شود، کمي آنجا ايستاد تسبيحش را دور انگشتش چرخاند.
- رحيم شب جمعه است در دکان را ببند برويم.
راست مي گفت عصر پنجشنبه بود و معمولاً اين روز ها يه خرده زودتر کار را تعطيل مي کرديم تند تند لباسم را پوشيدم، نردبان هنوز وسط دکان بود، همانجا ماند در دکان را بستم چون فردا تعطيل بود دو قفله کردم و با اوستا راه افتادم.
وسط راه هيچ کلمه اي راجع به چوب ها نگفت، با وجود اينکه چيزي نگفت ولي مي فهميدم که شش دانگ حواسش پهلوي چوب هاست.
ادامه دارد...
قسمت قبل: