داستان طنز/ آق کمال کولر راه می اندازد!

خراسان/چند روز بود عيال مُگفت: «دهن روزه هلاک شديم تو اين گرما، نميخواي بري کولر رو راه بندازي؟» و هربار مو خودمه جمع مکردُم که برُم بالا پشتبوم، عيال با يَگ حالت عذاب وجدانطوري مگفت: «نميخواد حالا تو اين آفتاب بري بالا، بذار دم افطار که هوا خنک شد برو» و مويم دم افطار تبديل مشدُم به يَگ متکا و قضيه ميافتاد بري فرداش. لابد يادتانه که ما بالاي خانه خُسرُم زندگي مکنِم. طبيعتا پشتباممان هم مشترکه و کولر اونايَم بغل کولر مايه و هر سال مو جفت کولرا ره راه مندازُم. بري همي راهانداختن کولري که براي هر کي سخته، بري مو دو برابر سخته و زمان مِبره! يَگ دليل فرار کردن ازش ايه، يَگ دليل دگهاش هم ايه که چون آقاي دکتر، يعني باباي کاملياخانم خيلي دقيقه و مِشه گفت يَگ جورايي واسواسيه، آدم پشيمون مِشه که براش کاري بکنه. بنده خدا تقصيري هم نِدره و دست خودش نيست ولي اِنقدر مِگه اي کاره بکن و او کاره نکن که آدم بيزار مِره. بري همي هر بار که مخوام براشان کاري بکنُم، سعي مکنُم بيخبر انجام بدُم تا تِموم بره و کمتر حرص بخورِم جفتمان!
اي چند روزي که هوا خنُک رفته بود و تعطيلي هم داشتِم، بهترين موقعيت بود که برُم جون کندني ره بکنُم. وسايل ره جمع کردُم و رفتُم رو پشتبوم. حواسُم بود که سروصدايي نشه تا خسرُم نفهمه. به عيال هم گفته بودُم چيزي نگو بهشان تا کارُم که تموم رفت سورپرايزشان کنُم! هم دست که به اولين پوشال زدُم يَگهو ديدُم آقاي دکتر از تو کانال کولر داد مِزنه: «کي بالاي پشت بومه؟» اولش خواستُم جوابشه ندُم ولي ديدُم الان با دسته بيل ميِه بالا، از تو کولر داد زدُم: «مويُم آقاي دکتر، چيزي نيست» گفت: «عه تويي کمال جان؟ ترسونديم پسرم! چي کار داري اون بالا؟» مِنمِن کردُم و گفتُم: «هيچي آمدُم يَگ سري به پشتبوم بزنُم...» از همونجي داد زد: «دستت درد نکنه، پس حالا که بالايي بمون تا منم بيام با هم کولرها رو راه بندازيم. البته اگه وقت و حوصلهاش رو داري؟» اِنا حالا خوب رفت! از همو چيزي که مترسيدُم به سرُم آمد. گفتُم: «حوصله که درُم ولي...» که ديدُم پشت سرم ظاهر شد و گفت: «زود درستش ميکنيم که به کارهات برسي.»
سرتانه درد نيارُم، تا دم افطار، بالاي پشتبوم بودم و داشتن ربنا ره مگفتِن که کارمان تموم رفت. وقت نشد بازم کولر خودمانه درست کنُم. ايم از اي.