واژهها در سوگ دختران کابل

ايسنا/ شاعرانههايي از افغانستان تا ايران اندوه کابل را سر دادهاند؛ همزمان با مادران و پدران داغديده، واژهها نيز به سوگ دختران مدرسه کابل نشستهاند.
هر بار که صدايي از کابل بلند ميشود، شاعرانههايي نيز در پي آن به گوش ميرسد، مدتي پيش در پي حمله «تروريستي» به دانشگاه کابل و حالا در اندوه دخترکاني که در پي انفجار «تروريستي» روز هجدهم ارديبهشتماه به مدرسهشان پر کشيدند.
ضياء قاسمي، شاعر اهل افغانستان ضمن انتشار شعر قديمي خود، در پي اين واقعه نوشته است: «من کابلم، به آتش هرروزه مبتلا/ هي زخمِ تازه بر سر زخم است مرهمم
قديميترين خاطراتي که از کودکيام به شکل تصاويري محو به يادم مانده، مربوط به جنگ است. و تا به امروز تمام زندگيام را با شنيدن و ديدن مصيبتهاي مردم سرزمينم سپري کردهام اما درد و اندوه چيزي نيست که آدمي با آن خو بگيرد، هر چند هم که تکرار شود. اندوه کشتار دختران دانشآموز در «دشتِ برچي» کابل، محلهاي که بخشي از سالهاي اقامتم در کابل را ساکن آنجا بودم، تاب و تواني در من نگذاشته، اما همدليهاي مهربانانه همزبانان عزيزتر از جان ايرانيام از بار اين اندوه کاستند.
از تمام ياران و دوستان ارجمندم که با همدردي و غمشريکي با مردم افغانستان، در کشيدن سنگيني اين مصيبت تنهايمان نگذاشتند، صميمانه سپاسگزارم. سپاسگزار بيشمار پستها، استوريها، تماسها، پيامها و کامنتهاي پرمهرتان هستم. آرزومندم روزي برسد که تمام رنجهاي مردم افغانستان و مردم ايران تمام شوند و به آرامش و شادمانيهايي که شايستهاش هستند، دست پيدا کنند.
اندوه از دل و جان عزيزتان دور باد.»
همچنين شعر او را در ادامه ميخوانيم:
«گاهي پدر شديم و پسر را گريستيم
گاهي پسر شديم و پدر را گريستيم
هر روز و شب، درست چهل سال ميشود
ساعات تلخ پخش خبر را گريستيم
هر روز و شب، درست چهل سال ميشود
هي لخته، لخته خون جگر را گريستيم
هر دم به خون خويش فتاديم و ساختيم
هي قبر تازه کوه و کمر را، گريستيم
مادر شديم و از پس هر زخم انفجار
هي چشمهاي ماندهبهدر را گريستيم
در خون نشست روسريِ دخترانمان
رخسارهگان قرص قمر را گريستيم
بعد از تو روزگار هماني که بود، ماند
هر سال ما قضا و قدر را گريستيم
بعد از تو نيز مثل خودت، عاصيِ عزيز!
«شب را گريستيم، سحر را گريستيم»»
صفحهاي به نام محمدرضا شفيعي کدکني نيز در پي اين انفجار «تروريستي» شعري از اين شاعر و استاد دانشگاه را با عنوان «زندگينامه شقايق» به اشتراک گذاشته که چنين است:
«اي زندگان خوب پس از مرگ
خونينه جامههاي پريشان برگبرگ
در بارش تگرگ
آنان که جانتان را
از نور و شور و پويش و رويش سرشتهاند!
تاريخ سرفراز شمايان به هر بهار
در گردش طبيعت تکرار ميشود،
زيرا که سرگذشت شما را،
به کوه و دشت
«بر برگِ گل به خون شقايق نوشتهاند.»
عليرضا قزوه نيز به دنبال اين حادثه «تروريستي» شعري را منتشر کرده است:
«بين جمعيت دوباره انتحاري ميزنند
هم پياده ميزنند و هم سواري ميزنند
بال گنجشکان مکتبخانه ما زخم داشت
تيربار اين بار بر بال قناري ميزنند
در درون کيفها قلب دبستان ميتپد
قلبها در گوشهاي فرياد ياري ميزنند
يادگار زينب و حوريه روي تخته ماند
رنگي از باروت روي يادگاري ميزنند
پيرمردي را که با يک پا کنار گاري است
پاي ديگر را دوباره پاي گاري ميزنند
شانس با ما نيست ما هر روز ميميريم سخت
با پدرهايي که حرف از بدبياري ميزنند
مادران دلتنگ و گريان باز هم باز آمدند
مادران بر قبرهاي ساده زاري ميزنند
از سياست هيچ جز تکرار سهم ما نشد
هي سياسيکارها حرف شعاري ميزنند»
همچنين شعر شکريه عرفاني، شاعر اهل افغانستان چنين است:
«پيشانيام را ميبوسي
و قسم ميخوري
آخرين زني هستم که دوستش خواهي داشت
ميگويي اينبار که برگشتم
برايت کلبهاي ميسازم
بر لب رودخانهاي دور
روزها به شکار آهوان کوهي ميروم
و از درز سنگهاي سخت
گلهاي نايابي را ميچينم
که تو دوست داري به موهايت بياويزي
ميگويي بخند
تمام ميشود اين جنگ!
باور ميکنم حرفهايت را
همانطور که هزار بار ديگر باور کرده بودم
دريغ اما
آخرين عشق همانقدر ناممکن است که آخرين گلوله!...»
رويا خادمينيشابور هم اين شعر را منتشر کرده است:
«براي دختران کابل که مشقهايشان بوي باروت ميدهد...
همسايه جان
عاشقانههايت را
به بلنداي تپههاي ارغواني ببر
و آنقدر، در باد برقص
که عطر گيسهايت
از مزارع خشخاش
برسد به مزارع چاي در گيلان
و آوازهايت، زمزمه مردان روس شود
بگذار گلهاي پيراهنت
ارديبهشت باشد در تقويم کشورت
و آرامشت
قطعنامهاي قطور
در سازمان ملل.
مگذار گلوي نازکت
داسها را وسوسه کند
و باروتها، با فکر چشمهاي تو
شب را صبح کنند
اخبار جهان سالهاست
ساعتهايشان را
به وقت اضطراب مادرت کوک کردهاند
و مدام خبرهاي تکراري مخابره ميکنند:
«صبحي که سياه شروع شد...
مردم کابل نمازشان را
در خون اقامه بستند...
انفجار ساعت ۴:۳۰ به وقت محلي...
شبي که لالايي مرگ ميخواند ...»
همسايه جان!
پيراهن سياهت را درنياور
تو هر روز را
بايد عزاي عمومي بگيري
شايد
تفنگها هم يک روز
کم بياورند
و درست مثل نهنگها
خودکشي کنند...
* تپه ارغواني يکي از جاذبههاي گردشگري افغانستان»
همچنين شعر حميدرضا اکبريشروه در پي اين حادثه تروريستي در ادامه ميآيد:
«کابل
عرض کرده بودم
با تمام دختران برچي* من هم مردهام
جان برادر کجاستي؟!
گيسهايتان را بافته بوديد
و مادرانه
پلهها را يکدرميان طي کرديد
و اتفاقي کج
شکل همه را به هم ريخت
و چشمهايتان
هرچه خوشي را زير گرفت!
دلمان تکه شد
جنون نگاهمان را برد
بوي گند انفجار
تنفس بد کوچهها
روي کنجکاوي عصرانهاي خونين!
باز گفته باشم!
هميشه براي نمردن
گريه نکرده بودم
در پنجشنبههاي مصلوبشده!
تا از خودت از ما از هميشه
بگويي!
نگاه کن!
دستهاي کودکي تمام شده
و تمام کابل
تکهتکه از خودم شده است
در هيچ کفني جا نگرفتهام
کاش عقربهها برگردند
تا همه جان برادر
پدرانشان را ببينند
و هيچ ساعتي روي عقربهاش
نماند.»