نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و یکم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و یکم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت سي و يکم :

_ سلام مادر
_ عليک السلام
با من سر سنگين بود ، برايش گران آمده بود که رحيم حرف شنوي نکند ، گويا فراموش کرده بود که آن شب چه اخم و تخمي با من کرده بود ، مثل اينکه چيزي هم رحيم گردن شکسته بدهکار شده ، خب مادر است انتظار دارد ، بيخود انتظار دارد بيخود ، مگر مادر خودش بچه اش را تربيت نمي کند ؟ من که حرف بلد نبودم من که مثل خمير بي شکل توي دستهايش بودم هر شکلي دارم خودش بمن داده ، بد شکلم خودش کرده ، خوش شکلم خودش کرده، زود رنجم خودش کرده ، منکه تقصير ندارم ، تو دل مادر را نبايد بشکني گناه کردي ، گناه گناه گناه ! گناه را کسي مي کند که اول بار بکند ، مقابله بمثل صدا در برابر کوه است ، چه بخواهي چه نخواهي بر مي گردد ، اول اون دل مرا شکست ، دل شکسته جز آه و ناله چه پس مي دهد ؟
در صدا خورد.
اينموقع صبح کي دارد مي آيد خانه ما ؟ ما که کسي نداريم ، بسرعت بلند شدم رختخوابم را کول گرفتم دويدم توي اطاق ، مادر سلانه سلانه رفت بطرف در ، در را باز کرد.
_ سلام اوستا خوش آمديد صفا آورديد
_ رحيم آمد ؟
_ بلي که آمد ديروز دمادم غروب آمد ، بفرمائيد تو ، بفرمائيد ، رحيم ، رحيم
رختخوابم را تندي جابجا کردم ، يک وجب خانه که صدا کردن نمي خواد خودم همه چيز را شنيده بودم
دويدم بيرون
_ سلام اوستا
_ جناب سروان سلام
هر دو خنديديم ، بفرمائيد تو اوستا ، خودتان را زحمت داديد ، صبح به اين زودي آمديد
اوستا آمد ، توي دستش دستمالي بود که داد به مادر ، يک چيزي آورده بود ، بفرمائيد صبحانه ميل کنيد ، حاضر است.
چائي را مادر دم کرده بود اما هنوز سفره را نينداخته بود ، با عجله سفره را آوردم تويش نان پيچيده بود باز کردم قند و شکر را گذاشتم.
_ عجله نکن رحيم ، حالا حالاها هستم ، آمدم صبحانه را با شما بخورم
مادر آمد با ظرفي پر از خامه و توي يک شيشه هم عسل بود ، اوستا آورده بود ، خودمان هم پنير داشتيم.
_ خب رحيم تعريف کن ببينم چه خبر بود ؟
همه را براي اوستا از باي بسم الله تا تاء تمت تعريف کردم ، وقتي جريان معاينه را تعريف مي کردم اوستا هم سرخ شد سرش را پائين آورد گويا ناراحت شده بود ، مادر با تمام وجود گوش مي داد ، اينها را ديشب به او نگفته بودم ، نه اينکه قصدي داشتم ، نه ، او نپرسيد منهم خسته بودم خوابيدم.

دوباره نفت ريختم و راه انداختم از تميزيش خوشم آمد دود سياهي هم که اطراف پريموس روي ديوار جمع شده بود آنها را هم پاک کردم خرده چوبها را يک طرف ريختم چوبهاي قابل مصرف را يکطرف جمع کردم فقط تراشه ولو بود ناهار را داشتم مي خوردم ديدم پسر بچه ده دوازده ساله اي در حاليکه چند تا گوني روي کول گرفته بود وارد شد
اوستا رحيم تويي
آره گوني آوردي
اوستا محمود داده ديدم دستمال نان مرا نگاه ميکند
خيلي خب بگذار آنجا اطاعت کرد
کار نداري
بيا بشين با من غذا بخور بيا سر ظهره
اهل تعارف نبود آمد نشست روي يک تکه نان يه خرده سبزي خوردن گذاشتم نصف کوکوي سيب زميني را هم پهلويش گذاشتم بقيه نان را جلويش کشيدم بخور نان باز هم دارم اسمت چيه
عليمردان
خنده ام گرفت گفتم بي ادب که نيستي هاج و واج نگاهم کرد ناراحت شدم دستش جلوي نان خشک شده بود
بخور پسر شوخي کردم تو اين شعر را نشنيدي که
داشت عباسقلي خان پسري پسر بي ادب و بي هنري
نام او بود عليمردان خان کلفت خانه زدستش به امان
نيشش باز شد سر و صورتش چرک و کثيف بود
نه تو بي ادب نيستي اما عليمردان دور بر تو آب پيدا نميشه
چرا نميشه آقا سقاخانه آب دارد تو آنجا چکار ميکني پادو هستم پس سقا باشي به تو نمي گويد سر و صورتت را بايد بشويي خجالت کشيد کمي سرخ شد توي دلم گفتم رحيم حقا که ناجوانمردي يک لقمه نان دادي با هزار فرمان بخور من ديگه نمي خورم سير شدم قبل از آمدن تو شروع کرده بودم تو بخور تا بقيه شعر را برايت بخوانم
آب براي خوردن داري
تشنه اش بود اما سر و صورتش انقدر کثيف بود که دلم نيامد توي ليوان چايي خودم آب بدهم ليوان اوستا را برداشتم از توي کتري آب ريختم دادم دستش يا اين نيت که اوستا ديگه توي دکان چاي نمي خورد
آب را با شالاپ شولوپ سر کشيد جلوي دهنش را با سر آستين اش پاک کرد و زير لب گفت لعنت بر يزيد قاتل امام حسين
بقيه هر چه که مانده بود را خورد تند تند مي بلعيد دلم بحالش سوخت اي روزگار از من هم بدبخت تر پيدا مي شود
سراغ بقيه شعر را نگرفت من هم نخواندم پرسيدم
مادر داري
نه زن پدر دارم
پس پدر داشت

پدرت چکاره است آبحوضي

مادرت چرا مرد؟ نمرده پدرم طلاقش داده
تو چرا با مادرت نماندي
تا هفت سالگي پهلوي مادرم بودم اما هفت ساله که شدم پدرم با يک آژان آمد دم در خانه مادرم و مرا بزور گرفت
چرا
گفت عصاي دستم باشد
دلم خيلي سوخت طفل معصوم مادر نداشت که اينطور توي کثافت وول مي خورد
زن بابا اذيت ات نمي کند که
نه کاري به کارش ندارم صبح ميام بيرون شب بر ميگردم هر روز دو ريال مزد ميگرم همه اش را مي دهم به زن پدرم
پس تو مادر داري چرا گفتي نه
کدام مادر من است مادر خودم که رفت ديگه پيشم نيست که پس مادر ندارم زن پدر دارم
با تمام کوچکي مي فهميد چه دارد مي گويد
توي دکان چه کار ميکني
جارو ميکنم آب مياورم خاک گيري ميکنم هر کاري که باشد ميکنم
حالا خيلي راحت نشستي فکر نمي کني اربات دعوايت بکند نه آقا هنوز بر نگشته
کجا رفته رفته ناهار
پس کي دم در دکان است مگر دکان باز نيست
نه
بسته رفته
آره
مگر مي دانست ميايي اينجا
نه
پس تو کجا بودي
يعني چه کجا بودم
وقتي اربات مي رفت کجا بودي
جلوي دکان
تو بودي در دکان را بست
آره مگه چيه
آخه پس تو کجا بايد مي ماندي پوزخندي زد
جلوي دکان مي نشينم تا برگردد
هر روز
هر روز
اوستا محمود را از کجا مي شناسي
همينجوري
چه جوري
با ارباب سلام عليک مي کند منم هر وقت از جلوي دکان رد مي شود سلام مي دهم
امروز کجا ديدي
کي را
اوستا را
داشت مي آمد گوني ها را بدهد به تو ديد جلوي دکان ايستادم بمن گفت ببر بده به اوستا رحيم
آهان خب ناهار کجا مي خوري
همانجا جلوي دکان
ناهارت را خورده بودي جواب نداد لبخند زد دست توي جيبش کرد يک دستمال مچاله شده خاکستري و سياه چهار خانه که به بزرگي چارقد مادر من بود کشان کشان از جيبش در آورد گذاشت روي پايش دوباره دستش را کرد توي جيبش نگاهش به من بود يک تکه سنگک بيات بيرون آورد قسمت سه گوش و خمير سر نان سنگک بود
اينها ناهارم اينجاست سنگک را بطرفم دراز کرد
بخور ناهارت را من خوردم تو هم ناهار منو بخور
نه سيرم نگه دار براي خودت
تعارف که نمي کني خنده ام گرفت
نه بابا بگذار عصري بخور تکه نان را گذاشت سر جايش دستمال را هم تپاند روي آن
نمي افتد
خيلي دلم بحالش سوخت خيلي
عليمردان چايي مي خوري متفکرانه نگاهم کرد
هان چايي نه بابا عادت ندارم يه خرده توي صورتم زل زد بعد پريموس را نگاه کرد بلند شده بود که بره
اگر داري قندم را بده بخورم دماغش را بالا کشيد با آستين پاک کرد
آاااخ جگرم کباب شد يک مشت قند بهش دادم همه را امروز نخورها دندانت درد ميگرد کم کم بخور دوباره
دستمال را بيرون کشيد قندها را ريخت توي جيبش دستمال را تپاند توي جيبش ؟ خنديد
يادم رفت بخورم دستمال را در آورد يک حبه قند گذاشت توي دهانش و دوباره دستمال را تپاند توي جيبش که لباسش ور آمد قلبمه شد
کاري نداري
نه
با لذت قند را با صدا توي دهنش خرد مي کرد
شيرين کام باشي
عجب حرفهايي بلد بود چي بايد مي گفتم آهان گفتم نوش جان

رحيم مي گويند توي شهر چو افتاده سردار سپه تاجگذاري مي کند
بکند نکند به ما چه چي به ما ميماسه ما بايد زحمت بکشيم مزد بگيريم حالا چه فرق مي کند روي پول عکس اين باشد يا آن ارزش پول که بالا نميره ميره
ميگم دکان بازار تعطيل ميشه
بشه نشه کجا را داريم بريم در شميران باغ داريم يا در کرج
ميريم ورامين
ورامين آهان پس مادر نقشه داشت آن مقدمه چيني ها بيخود نبود والا خودش مي دانست که براي ما فقير فقرا نه ناصرالدين شاه....بود نه جد بزرگوارش
سفر بخير سوقاتي ما را فراموش نکني
مسخره بازي را بگذار کنار با هم مي رويم بريم تو اين دختره را ببين همانجا خواستگاري هم بکنيم ديگه داري پير ميشي
مادر چرا دوست داري وقت و بي وقت خون مرا کثيف کني روي سگم را بالا بياري آندفعه گفتم که نه باز هم بگم
رحيم چه پسر چه دختر فرق نمي کند وقتي مي تواند زن بگير يا شوهر بکند و نکند مردم هزار حرف نامربوط بارش ميکنند
بکنند مثلا چه مي گويند بگذار هر چه دلشان مي خواهد بگويند
نه رحيم اينقدرها هم که فکر مي کني نبايد بي خيال بود مردم آدم را چنان رسوا مي کنند که ديگه سرش را نمي تواند بلند بکند
ننه جان کن دور و بري هاي خود آدم دهنشان کيپ باشد مردم کاره اي نيستند
يه خرده دستپاچه شد من البته منظوري به او نداشتم اما خودش گويا حرفهايي زده بود
پسر يک دندگي نکن يکبار بريم هم فال است هم تماشا
حوصله ندارم
يکبار بگو راحتم بکن اصلا مي خواهي زن بگيري يا مثل عموي خدا بيامرزت عذب اوغلي مي ميري
چه بگويم بگويم که زن مي خواهم اما آن زن فقط محبوبم بايد باشد جز او دختر شاه هم بيايد نمي خواهم

بگويم اگر پرسيد دختر کيه پدر داره يا نداره مادر داره يا نداره چي بگم من که فقط مي دانم پسر عمو دارد و مي خواهند شوهرش بدهند
ياد حرفهاي محبوبه افتادم چي گفت گفت دارند مرا مي دهند به پسر عمويم بعد گفت مي رود خانه خواهرش پس خواهر هم دارد براي چي مي رفت آنجا آهان که راز دلش را به خواهر بگويد که او هم به پدر و مادرش بگويد خب پس پدر و مادر دارد اما چکاره اند
تو از چي ناراحتي حوصله ات را سر برده ام
ببين چي ميگه خدا اصلا رحيم اخلاقت خراب شده خودت حاليت نيست براي همين است که ميگم زود سر و سامان بگير اين بد اخلاقي هات بخاطر همينه
بخاطر چيه بخاطر اينه که نمي خوام کوکب خانم ترا بگيرم که نمي خوام عروسک بازي بکنم
خب زور نيست که نگفتم حتما همان را بگير اصلا من گفتم آهااان هوپ غلط کردم کوکب ذليل مرده را فراموش کن
اما بالاخره تکليف منو روشن کن بايد زن بگيري يا نه من جوابي براي در و همسايه داشته باشم
ااااآخه به مرم چه چرا اينقدر زاغ سياه مرا چوب مي زنند نه اهل عيش و نوشم نه اهل قمار و لاتاريم نه عرق خورم چکارم دارند سرم به کار خودم مشغول است نه اهل اين محل را مي شناسم نه سلام و عليک دارم بابا ولم کنيد
قبايم را برداشتم و بدون خداخافظي رفتم بيرون تا وسط کوچه رفته بودم دوباره برگشتم
مادر از پنجره ديد که برگشتم رفتم ايستادم جلوي پنجره
ننه جان تا تاجگذاري به تو ميگم که برو خواستگاري راضي شدي
لبخند محزوني زد هيچ نگفت
دوباره از خانه آمدم بيرون جلوي خانه انيس خانم که رسيدم در صدا کرد باز شد و آقا ناصر بيرون آمد
آه سلام رحيم خان
سلام از من است ناصر خان چطوريد
خوب خوب تو چطوري کم پيدايي شنيدم رسيده بود بلايي ولي به خير گذشت
بلي گذشت اما يک ۴۲ساعت پدرمان در آمد
خوبه مزه سربازي را چشيدي برگه معافي ات را گرفتي
نه هنوز
چرا ندادند
نه مثل اينکه بايد ۴۲سالم تمام بشود بعد بدهند
پسر ۴۲ساله نشدي آه من پير شدم ۲۴سالم است
اصلا نشان نمي دهيد
شوخي ميکني ببين موهاي شقيقه ام سفيد شده
نه چيزي معلوم نيست حالا کو تا پيري
رحيم شنيدم خبر مبري هست بابا دست بالا کن ما هم شيريني اي بخوريم
هيچ خبري نيست آرزوهاي مادر است من بي خبرم
همه مادرها اينطورند هي آدم را هل مي دهند زود باش زود باش بعد ناصر خان سرش را تکان داد آي رحيم من فکر ميکنم مرد؛ خدا به دور، خواهرش را هم بگيرد با مادره مادر شوهر است حالا زن بگير بعد مي فهمي چه مي گويم
آقا ناصر با من درد دل مي کرد اما من خوشم نمياد دوست نداشتم آدم حرف نزديکترين کسانش را به بيگانگان
بگويد آخه من کي بودم که ناصر خان پشت سر زن و مادرش با من حرف مي زد چه جوري حاضر بود از زني که شيرش را خورده به بيگانه گله کن
من هميشه دهنم قرص بود هيچوقت گله مادرم را به کسي نمي کردم اگر چه گاهگاهي بين ما هم شکر آبي ميشد اما چه جوري مي توانستم از او به ديگري شکايت کنم
سر کوچه رسيديم خدا خواسته گفتم
با اجازه تان ناصر خان من از اينطرف بايد بروم
خداحافظ پيش ما بياييد
چشم
دلم رميده شد و غافلم من درويش که آن شکاري سرگشته را چه آمد پيش
حساب روز و هفته از دستک بيرون رفته محبوبه پيدايش نيست نمي دانم چي شده بزور شوهرش دادند مگر مي شود چرا نمي شود اينقدر دخترها را بزور کتک شوهر مي دهند که بي حساب است مگر وقتي مادرم را به مردي که به اندازه پدرش بود مي دادند مادر راضي بود تصميم را پدر خانواده مي گيرد دختر چکاره است بگويد مي خواهم يا نمي خواهم
از تصور اينکه محبوب زن ديگري شده رگ گردنم سيخ مي شد خون بصورتم مي دويد و چشمانم تار مي شد رحيم اگر شوهر کرد چي کار ميکني چکار ميکنم نمي دانستم مي توني فرارش بدهي مگر از قديم نديم دختر و پسر با هم فرار نمي کردند حالا هم مي کنند مي تواني اگر بخواهي مي تواني اين فکر يه خرده آرامم مي کرد دلگرم ميشدم بلي آخرين علاج همين است اگر به زبان خوش ندادند به زور ميبرم اصل خود دختر است که دوستم دارد همين
اما اگر تا بحال به حجله رفته باشد چي
دلم گرفت غير ممکن است محبوب من با ديگري به حجله نمي رود در حجله بدست رحيم بايد باز شود نه ديگري خب بعدا هم مي توانيد فرار کنيد
بعد کدام بعد اگر دست مردي فقط مثل خود من بدست محبوب بخورد ديگر محبوب براي من مي ميرد نه امکان
ندارد دست دوم را ببرم محال است هر چند برايش مي ميرم اما اين در صورتي است که حتي در خيالاتش هم جز من کسي نباشد
آه خدايا فکر و خيال دارد مرا از پا در مياورد آخه من خاک بر سر اصلا نشان خانه اش را هم ندارم چه بکنم مگر خيال داري بروي به خانه اش نه توي خانه که نه اما سر کوچه اش که مي توانم بروم مي توانم در خانه شان را بزنم و نشانه خانه اي ديگر را بپرسم بالاخره يک کاري مي توانم بکنم زياد هم دست پا چلفتي نيستم اما يک بلايي سرش آمده اينهمه مدت که ننشسته من بسراغش بروم خودش مثل رويا آمده و مانده و رفته
خدايا محبوبم را به تو سپردم خدايا خبري بمن برسان والله جوانم يک عالمه آرزو دارم
مادر خوب خبر داشت توي شهر برو بيايي بود و ديوارها را رنگ ميکردند دکاندارها را مجبور کرده بودند شيشه پنجره هايشان را پاک بکنند ديوارهاي فرو ريخته را تعمير مي کردند و مهم اينکه هر چه نجار توي شهر بود از در و پنجره ساز گرفته تا مبل و صندلي ساز همه و همه داشتند لوله براي پرچم و علم مي ساختند
کاري هم نداشت هر روز ده پانزده تا مي شد ساخت و اوستا که کار بشيرالدوله را تحويل داده بود ايندفعه اين کار را گرفته بود
اما باز هم بدکان نمي آمد مگر براي پرداخت مزد من و دستور اينکه چه بايد بکنم وسط هفته بود حدود چهل و چند تايي از اين لوله ها را آماده کرده بودم که او ستا آمد
رحيم يه خرده عجله کن يک ماشين سر کوچه بالا ايستاده همه نجارها محله آنچه را که ساخته اند آنجا ساخته اند
آنجا تحويل مي دهند ما هم بايد برويم آنجا
من چه بکنم اوستا
هر چي ساختي بردار بيار سر کوچه
اوستا بسرعت رفت منهم لوله ها رو بغل کردم دنبال اوستا دويدم
سر کوچه ماشين باري کوچکي ايستاده بود و تا نصفه پشت اش پر از اين جور لوله ها بود ما هم ساخته خودمان را تحويل داديم ماشين رفت من و اوستا داشتيم دور شدن آنرا نگاه ميکرديم که صداي چرخهاي درشکه از طرف راست شنيده شد
اوستا با يک نگاه شناخت
درشکه مردکه است
کروکي درشکه پايين بود سه تا زن تويش نشسته بودند من براي اينکه خانوم خانوما را ببينم توي درشکه را نگاه کردم
وااي چه مي بينم خدايا محبوب من آن وسط نشسته بود دستپاچه شدم مثل اينکه خودم را پشت اوستا قايم کردم چرا ....نمي دانم

اوستا با خوشحالي گفت
خانوم خانوماست با محبوبه خانم دختر وسطي بصير الملک ماشالله ماشالله

ديگر نفهميدم اوستا کي رفت من کي آمدم
هيچ انتظار اين بدبختي را نداشتم بدبختي معلومه بدبختي از اين بالاتر نمي شود من يک لاقبا کجا بصيرالملک کجا
آخه اين دختر چرا اينهمه مدت يکبار هم بمن نگفت دختر کيه خدايا چه بکنم کمکم کن بايد دل بکنم بايد فراموشش کنم من و اون وااي وااي تفاوت از زمين تا آسمان است مگر مي شود باور کرد که پدرش رضايت بدهد
اين دختر زن من بشود هرگز هرگز چه بکنم چه خاکي بسرم بزنم رحيم احمق بيشعور خاک بر سر اين عاشق شدن چيه چه بر سر خودت آوردي بدبخت شدي بدبخت خدايا دستم بدامنت کمکم کن اي خدايي که همه دربند ماندگان را رها مي کني کمکم کن
فقط انتظار کشيدم که عصر بشود برگردم خانه اين باري نبود که به تنهايي بتوانم تحمل کنم نه بايد راز دل را به مادر بگويم او عاقل تر است او جهانديده تر است حتما راهي جلوي پاي من مي گذارد بالاخره يک کاري مي شود کرد زن است زن ها را بهتر مي شناسد شايد بتواند بمن بگويد اگر محبوب پافشاري کند پدرش رضايت مي دهد که زن من بشود 

ادامه دارد...

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره