داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و دوم
آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت سي و دوم:
دوان دوان رفتم بخانه مادر بود مثل هميشه آرام اما کمي دلگير از من مگر نه اينکه او هم بخاطر زن گرفتن من بگو مگو کرده ايم خب مادر بشين تا برايت بگويم از کجا شروع کنم از کجا به تو بگويم اصلا تو محبوبه را مي شناسي چگونه به تو بگويم که پسرت تنها پسرت که فکر مي کرد در دل دارد پيش تو مي آورد اينهمه مدت يک کلمه از دختري که با او سر و سري پيدا کرده براي تو نگفته نه شروع کردن خيلي مشکل است مهم اينست که از کجا شروع کنم چه بگويم
يا حق خدايا خودم را به تو سپردم
مادر بصير الملک يادته
نگاه استفهام آميز به چهره ام دوخت مکث کرد گفت بگوشم آشناست اما به جا نمي آورم
يادته انيس خانم مي رفت توي خانه شان براي خياطي
آهان يادم آمد همان که حق اوستاي ترا خورد
آفرين مادر عجب يادته
رحيم يکي نيکي فراموش نيکي فراموش نمي شود يکي بدي يادمه آره يادمه
مادر فکر ميکني اگر ترا بفرستم براي خواستگاري دخترشان بمن مي دهند
نگاه محبت آميزي بمن کرد تا حدي جان گرفتم اما اشتباه کرده بودم گفت
حالا ديگه شوخي ات گرفته اينهم شد جواب من، همه جا صحبت تا ج گذاري است تو قول دادي قبل از تاجگذاري بريم خواستگاري
سر قولم هستم بريم همين فردا بريم
رحيم حوصله ندارم سر بسرم نگذار تو يا جدي جدي هستي يا دلقک دلقک
مادر به روح پدرم جدي هستم
چشماش گشاد شد دراز کشيده بود بلند شد نشست توي صورتم زل زد
مثل اينکه کارت از دلقکي گذشته خل شدي پسر
مجبور شدم تمام داستان را نه حقيقت را برايش بگويم مادر هرازگاه يا صورتش را مي خراشيد يا بامبي ميزد روي رانش
رحيم بيچاره شديم بدبخت شديم پسر اين چه کاريست که شروع کردي
واي رحيم ايکاش پايت مي شکست به آن محله نمي رفتي
چرا مادر مگر عيب دارد دختر خودشان دنبال من آمده منکه دنبالش نرفته بودم
ببينم رحيم همان که پيغام انيس خانم را مي آورد
يکدفعه مثل اينکه چيزي در مغزم صدا کرد چي چي گفتي مادر آه مثل اينکه حق با مادر بود گويا همين دختر بود
آره والله خودش بود منتها من واخود نبودم پس اون فکر مي کند که من مي دانم دختر کيه اي واي ميگم چرا يک کلمه اشاره نکرد نگو فکر ميکند من شناختمش آخه چه جوري با چادر و چاقچور چه جوري مي شود شناخت تازه من اصلا زنها را نگاه نمي کنم آن هم يک دختر بچه چه ساده بودم من حق با مادر است من خل شدم
رحيم پسرم اين وصله جور ما نيست پسرم آنها کجا ما کجا آخه هيچکس کرباس را روي حرير وصله مي زند
فراموشش کن ولش کن خاطرخواهي رسوايي داره بدبختي داره آنهم چي تو و دختر يک شازده يک اشراف زاده والله عاقبت خوشي ندارد
مادر چه بکنم مي گويي چه بکنم آب از سرم گذشته دلم آنجاست منهم ولش کنم اون ول نمي کند
نه پسر اون بزرگتر دارد اون فک و فاميل دارد نمي گذارند مي کشند اما به تو نمي دهند
تصور اينکه محبوبه را بکشند ديوانه ام کرد حالم بهم خورد مادر راست مي گويد خيلي از اين اتفاقات مي افتد پدر کنار باغچه منزلش سر دخترش را مي برد مگر نشنيديم
ولي آخه فقط بخاطر خاطر خواهي ما کاري نکرديم
مادر فقط بخاطر خاطر خواهي اين کار دل است کار خود آدم نيست چه جوري پدري راضي مي شود به خاطر کار دل دخترش را بکشد
نه مادر اگر همينجا تمام شود تمام شده اما عاقبت اين کار خودش نيست بخاطر عاقبتش است که پدر مي کشد
ترا بخدا مادر فال بد نزن انشالله هيچي نمي شود انشالله بخوشي تمام مي شود
رحيم شايد اشتباه کردي شايد آني که توي درشکه بود آن دختره نبود يا اوستا نشناخت
مادر چي مي گفت تمام تار و پود وجودم فرياد مي زدند که محبوب من است اگر نگاهش هم نمي کردم از ضربان قلبم مي فهميدم که او دارد رد مي شود اوستا ممکن است اشتباه کرده باشد اما من نه
رحيم مي خواهي بروم انيس خانم را بياورم اون حسابي با آنها آشنا شده تو شکل و شمايلش را بگو شايد آن نباشد
نه مادر نه پاي انيس خانم را به ميان نيار دوره مي گرده لغز بارمان مي کنه
خيال کردي خير باشد فکر کردي همينجوري مي مونه نقل محافل ميشه تمام شهر خبردار ميشن کم از خبر تاجگذاري نيست نجار محله دختر اشراف محله را برده هه هه برم بگم بياد شايد اوني که تو ميگي فرق داره
اوستا چند ساله از آنها خبر نداره اما انيس خانم تازه بر و بچه هايشان را ديده
ساکت ماندم مگر نه اينکه عقل خودم ديگه قد نمي داد بگذار مادر يک کاري بکنه مادر چادرش را بسر انداخت و رفت
احساس کردم يه خرده آرام شدم قلبم که متلاطم بود آرام گرفته مثل اينکه پر شده بود سر ريز شده بود ديگه
گنجايش نداشت حالا که عقده دل پيش مادر وا کردم آرام شدم بيخود نبود که حضرت علي با آنهمه علم و دانش مي رفت سر چاه و غصه هايش را توي چاه فرياد مي کرد.
آدميزاد حتي قدرت تحمل افکار و اعمال خودش را ندارد مي ترکه منفجر مي شه خدايا چه مي شود هه چه مي شود صحت خواب چه شده چه شده حالا من چه بايد بکنم اگر پا پس بکشم همه چيز مي آيد به روال سابق چکار کنم اول کاري که بايد بکنم اينه که ديگر پايم را توي دکان اوستا نگذارم اون که نشان خانه من را نداره براي او فقط دکان شناسه چه بکنم به اوستا چه بگويم بگويم نمي نمي آيم چه بکنم نمي پرسد رحيم از ما بدي ديدي اوستا آقاست من هيچ بدي از او نديدم نه رويم نمي شود نمي تونم بگم که نمي آيم کاش ايکاش اوستا خوش بيرونم کند ايکاش يک روز برم ببينم در دکان بسته است آن موقع راحت مي شوم ديگه رو در روي اوستا نمي ايستم ديگه مجبور نيستم دروغ هم سر هم کنم خاک بر سرت رحيم مزدت را چکار ميکني هان سي شاهي صنار جمع کردي فکر مي کني فتح خيبر کردي پسر دوباره گرسنه مي ماني نه فقط خودت که مادرت هم.
کار پيدا مي کنم مي روم محله ديگر امروزه کار نجاري بالا گرفته دستور دولت است همه مغازه دارها در و پنجره شان را تعمير مي کنند مي روم يک جاي ديگر
چه بکنم جز فرار راه ديگري ندارم اه اه رحيم بدم آمد ناجوانمردي بي مروتي پس اون چي اون چي بکنه بيشعور
چند ماه بود مي رفت مي آمد تو خنگ حاليت نبود پس اون از خيلي پيش دلباخته تو رفتي خب جون خودت را نجات دادي رفتي محبوبت چه بکند اگر بکشندش قاتل واقعي تويي مگر مي تواني بقيه عم راحت بشي واي واي رحيم حالا زنده است خيالش روزگارت را تنگ کرده اگر بميرد بناحق بميرد ميداني روحش چه به روزگار تو مي آورد از بند تن آزاد ميشه بال در مياره هرجا بري دنبالت مياد شب و روز نداري خواب و بيداري نداري نه نه مبادا فقط بفکر خودت باشي ديگران هر چه مي گويند بگذار بگويند اما شما با هم قاطي شديد بهم پيوستيد پسر پيوند دل مهم است نه پيوند تن آنقدر زن و شوهرها هستند که از هم دورند نسبت به هم بيگانه اند هر چند سرشان را همه شب روي يک بالش مي گذارند تو و اون يکدل و يک جان شده ايد عقد و عروسي و قرارو مدار و بنويس و بريز و بپاش اينها همه تشريفات است کار تو از کار گذشته.
مادر و انيس خانم آمدند
مثل دختري که خواستگار برايش آمده و خجالت زده شده خجالت مي کشيدم سرم پايين بود جرات نگاه کردن نداشتم چي بايد بگويم چه چيزها را دوباره بايد تکرار کنم
آقا رحيم به مادرت گفتم آن چند روزي که خانه بصيرالملک بودم داشتند خودشان را براي مراسم خواستگاري از دخترشان آماده مي کردند پسر عطاءالدوله خواستگارش بود آدم هچل هفتي نيست که نه بگويند پسرشان اصل و نسب دار است با سواد است مثل اينکه مي گفتند در فرنگستان هم تحصيل کرده من را برده بودند براي عروس خانم لباس بدوزم سه دست لباس کامل دوختم از حال و هواي دختر من نفهميدم که راضي نيست راضي بود مي خنديد خودش چند بار رفت دنبال مغزي براي پيراهن اش دختري که نخواد خواستگار بياد اينجوري پر در نمياره
والله چي بگم
خبر نداري که عروسي شده يا نه
بگمانم آنجور که عجله داشتند عروس خانم حالا پابماه است خيلي دستپاچه بودند آخه داماد خيلي بالا بود يک چيزي هم بايد نذر خدا مي کردند که دخترشان مقبول مادر داماد بشه
من جرات نداشتم نه حرفي بزنم نه انيس خانم را نگاه کنم اصلا مثل اينکه گناهکار بودم و داشتند در مورد گناهان من صحبت مي کردند
انيس خانم از شکل و شمايلش بگو
والله چي بگم پسته قد بود نه چاق بود نه لاغر ميزان بود چشم و ابرو مشکي دختر بود ديگه مثل دخترهاي ديگه چيز فوق العاده اي نداشت که چشمگير باشد
شايد خواستگارها نپسنديدند
نمي دانم هيچ خبر ندارم نه اينکه بد بود نه اما آش دهان سوزي هم نبود
قربان قدت انيس خانم نمي تواني يک خبر درست و حسابي پيدا بکني
از کي ديگه به چه بهانه اي منزلشان بروم چه بگويم بپرسم لباسها خوش قدم بود
هر دو تاشان خنديدند من اصلا حوصله خنديدن نداشتم اما دلم مي خواست مادر مي پرسيد آخه اسم دختر چي بود
اما نمي دانم يادش نبود يا هول شده بود
مدتي به سکوت گذشت هر سه فکر مي کرديم منتها هر کس در عالم خودش انيس خانم گفت
ميگم فردا سري به خانه کشور خانم بزنم سر و گوشي آب بدهم بالاخره اگر عروسي باشد عمه خانم را بيخبر نمي گذارند حتما دعوتش مي کنند هر چند که بين خواهر شوهر و برادر زن شکر آب است
الهي قربات قدمت انيس خانم ما از زماني که همسايه شما شديم همه اش دردسر برايتان فراهم کرده ايم
نه بابا چه دردسري رحيم هم مثل پسر خودم هست فکر ميکنم اين بلا سر ناصر آمده است
بلا خدا همه مي گويند بلا عشق بلاست دوست داشتن بلاست دختري به آن نازنيني خاطر خواه آدم شدن بلاست آره رحيم بلاست شاهنامه آخرش خوش است
دو شب و دو روز بود که بي آنکه آگاه باشم مدام بدرگاه خدا دعا مي کردم که دختر بصير الملک زن پسر عطاءالدوله شده باشد اي خدا کمک کن انيس خانم بيايد بگويد زاييده اي خدا کمک کن بگويد با شوهرش فرنگ رفته خدا جون تو که قادري تو که با يک کن فيکون زمين و زمان را ساختي اين کار را بکن الهي دختره محبوب من نباشه خدايا کمکم کن خدايا جز تو چه کسي را دارم اي همه بيکسان را فرياد رس.
نه رحيم از جلوي دکان ايستادن کاري ساخته نيست برو و بگرد خانه شان را پيدا کن ،مادرت را بفرست خواستگاري يا آهان يا نه.دختر مثل درخت گردو است ،هر کسي رد ميشه يه سنگ مي زنه که يک گردو بيفتد ،هزار تا خواستگار ميره و مياد ،کتک که نميزنند مادرم را کتک نزنند ،خودم به جهنم.
راه افتادم ،خانه شان آشنا تر از آن بود که معطل شوم ،خانه بزرگ اشرافي ،دري به بزرگي تمام خانه ما ،درختها از ديوارها هم بالاتر بودند ،ساختمان بزرگ گچ کاري شده ،همه چيز عالي ،همه چيز مرتب.رحيم برگرد خاک بر سر اينجا جاي تو نيست تو به اين طبقه تعلق نداري ،پسر سورچي اين ها وضعش بهتر از وضع تو است ،ديوانه اي،خيالات واهي مي کني ،برو ،برو ،برو.
و من به جاي اينکه به نقطه مقابل بروم دور شوم گويي دستور براي جلو رفتن بود ،دور تا دور خانه را طواف کردم
محبوبه من در اين خانه است ،چکار مي کند؟ هر کاري مي کند بکند ،مهم اين است که به ياد من باشد ،فراموشم نکند ببين چند روز است که نديدمش ،نکند به زور از اين خانه دورش کرده اند،مي توانند چرا که نه.يک خانه ندارند که ،اين جور آدمها در کرج يا شميران هم خانه دارند ،ييلاق قشلاق مي کنند ،مثل ما نيستند که زمستان و تابستان در همان خانه يک وجبي بمانيم.ييلاق مان بالاي بام باشد و شقلاق مان زير زمين.
ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش
بيرون کشيد بايد از ورطه رخت خويش
پشت خانه کوچه باغ طويلي بود اما مزبله کثيف ،محل قضاي حاجت حيوانات و آدم هاي حيوان صفت ،اما هر چه بود جاي مناسبي بود! مي شد دور از چشم آدمهاي فضول چند لحظه اي محبوب را ديد،و راز دل گفت. خوب خانه را شناختم برگشتم چه بکنم؟ آيا هر روز بيايم جلوي دکان بايستم اين دفعه ديگه شوخي بردار نيست. ممکن است بصيرالملک با آژان خدمتم برسند.
برگشتم خانه کو قلم و دواتم؟ مدتي بود چيزي ننوشته بودم ،براي دلم مي خواستم بنويسم ،نوشتن هم مثل غم دل به چاه گفتن است ،سبک مي شوي تشنه مي شوي.
راهي است راه عشق که هيچش کناره نيست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نيست
راهي است راه عشق که هيچش کناره نيست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نيست
چندين و چندين بار نوشتم در حالي که قدم به قدم به جان فدا کردن در راه محبوب نزديک تر مي شدم.يک تکه کاغذ کوچک بريدم دورش را باقيچي صاف کردم ،و رويش نوشتم:
پشت باغ خانه تان منتظر هستم.
صبح رفتم سراغ عليمردان ،جلوي در سقاخانه آفتابه و جارو به دست داشت ،راه منتهي به دکان را جارو مي کرد.
_ عليمردان! هيس!
_ سلام.
_ بيا اين ور کارت دارم.
بي محابا جارو را انداخت زمين و دويد به طرفم.
من نمي توانم هر روز بيايم و اينجا بمانم ،قرار است دختر خانمي .
- «ديدم مي دانم »، ببين عليمردان دکان بسته است با دستم » مي فهمم « که اينقده است ، چادر چاقچول کرده بياد با من کار دارد ، خنده اي شيطنت آميزي کرد و گفت: » پيش مي آيد
عجب بچه تخسي بود گفتم: ببين اين کاغذ را وقتي آمد ميدي ، پشت گردنش ،آي شيطان خنديد
مي شناسم دختر آقا بصير الملک را مي گويي :« بهش ،فهميدي؟ قدش يه خرده از تو بزرگ تر است. گفت: تو از کجا مي شناسيش؟ گاه گاهي مي آد از اينجا رد ميشه و شمع روشن مي کنه، الهي برايش بميرم او هم مثل من متوسل به خداشده، خدا ميشه به ما دوتا رحم کني؟
قسمت قبل: