"کاش..." با روایت امیر محمد زند
آخرين خبر/ واژهها را گم ميکني
ساعتها، کند ميگذرند
باران، آفتاب، شب، روز
چه فرقي ميکند وقتي کسي نباشد که با ذوق به او بگويي:
«راستي هوا بارانيست
چه آفتاب تندي
امشب ماه کامل است»
گاهي دلت براي چيزهايي تنگ ميشود که سالها از بودنشان گذشته
چون امروز چيزهاي را نداري که بايد داشته باشي
گاهي سراغ عکسهايي ميروي که ديگر رنگ و رويي ندارد
چون امروز کسي نيست که از لحظههاي تو عکسي بگيرد
گاهي با آب و تاب براي خودت يک استکان چايي با هل ميريزي
از گوشه اتاق چند تکه سوهان ميآوري و چون از اين همه سکوت خسته شدهاي با صداي بلند ميگويي:
«امروز برات سوهان اوردم، يادت باشه مواظب دندونات باشي
راستي چاييت رو داغ نخوريا، برات ضرر داره»
بعد با صداي بلند از خودت تشکر ميکني. سوهانها رو با چايي ميخوري و تصور ميکني درميان يک عصر دو نفره اوقات ميگذروني.
اما چند لحظه بعد تو ميماني و تيک تيک ساعت و سکوتي که مدتهاست با هم دوستهاي خوبي شدهايد.
آهي ميکشي و با خودت ميگويي:
«کاش سهم من از زندگي تنهايي نبود»
radiohaftiha