نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و هشتم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و هشتم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

 قسمت سي و هشتم:

صبح قبل از طلوع آفتاب بيدار شدم بعد از ماه ها توي اطاق خوابيده بودم ، امشب مادرم تنها خوابيده . چه فرق مي کند مدتي است که اطاق ، براي خواب او اختصاص پيدا کرده بود ، محبوبه در کنارم مثل بچه معصومي در خواب عميقي نفس مي کشيد ، مدتي توي صورتش نگاه کردم ، کوچک بود ، لااقل پنجذسال از من کوچکتر بود و من نمي خواستم اينقدر تفاوت سني داشته باشيم . مدتي نگاهش کردم ، گرسنه ام بود بيست و چهار ساعت بود که چيز درست و حسابي از گلويم پائين نرفته بود آرام بلند شدم ، آمدم بيرون ، هوا گرگ و ميش بود و سرد هم بود چراغ بادي را روشن کردم رفتم توي مطبخ ، دايه خانم لااقل نخواسته بود ظرفها را خيس بکند که تا صبح خشک نشوند ، بهر طريقي بود ظرفها را شستم ، سماور را روشن کردم ، مدتي دنبال کليد در گشتم که بروم نان بخرم ، پيدا نکردم
انگاري دايه خانم با خودش برده بود يک تکه سنگ پيدا کردم گذاشتم لاي در و رفتم دنبال نان ، نان را که خريدم فکر کردم که اصولا نبايد پنير هم داشته باشيم ، رفتم پنير هم خريدم هنوز دکان ها را نمي شناسم با کسبه آشنائي ندارم بدين جهت يه خرده دير کردم . برگشتم ، محبوبه هنوز خوابيده بود . سماور مي جوشيد چائي دم کردم سفره را باز کردم و نان گرم را تويش پيچيدم ، جاي استکان و بشقاب و قندان را کورمال کورمال پيدا کردم . همه جاي خانه را گشتم ، تازه مي فهميدم چي به چيه ، خدا را شکر من هم صاحب خانه شدم و اين از برکت سر محبوب بود هر چند که هر دختر ديگري را هم که ميگرفتم به رسم معمول جهيزيه مي آورد منتها کم و زياد داشت مثل اينکه همه چيز داريم الهي شکر.

ايکاش مادرم حالا پهلوي سماور نشسته بود ومثل هر روز براي هر دوتاي ما چايي ميريخت ديگه چه کم داشتم؟ هيچي دلم از گرسنگي مالش مي رفت خواستم يک چايي برا خودم بريزم بخورم دلم نيامد نه روز اول بدون محبوب چايي نمي خورم.
مدتي جلوي پنجره نشستم به حياط يک وجبي نگاه کردم باغچه اي هم داشت منتها خالي اگر محبوبه مثل مادر ذوق اش را داشته باشد مي توانيم سبزي خوردن تازه داشته باشيم حالا ببينيم چه مي شود. دلم بدجوري مالش مي رفت يک لقمه سنگگ برداشتم خوشمزه بود خيلي خوشمزه مثل اينکه توي اين محله نان را بهتر از محله ما مي پزند اين خودش خيلي نعمت است آفتاب روي باغچه پهن شد , روي حوض تابيد آب حوض کثيف بود بايد عوض کنيم بايد بپرسيم نوبت آب اين محله چه تاريخي است.
يواشکي در اطاق کوچک را باز کردم محبوبه باز هم خواب بود خدايا اين دختر چقدر مي خوابد, دلم نيامد بيدارش کنم دوباره رفتم توي اطاق بزرگ جلوي پنجره نشستم, خدايا شکر همه چيز به سلامتي تمام شد خدا رو شکر هر دو زنده ايم چه کاري مي خواستم بکنم؟ شيطان بدجوري در جلدم رفته بود ولي نه اگر سرم کلاه رفته بود حالا حتما در اين اطاق خون موج ميزد تصميم گرفته بودم رگ گردن محبوبه را ببرم و رگ دست خودم را آنقدر خون مي رفت که راحت مي شدم.

حوصله ام سر رفت بلند شدم دوباره در اطاق کوچک را باز کردم بيدار بود.
بلند نمي شوي تنبل خانوم؟
خنديد: واي آنقدر گرسنه هستم که نگو.
مي دانم سماور روشن است ناشتايي آماده است.
واي من مي خواستم بلند شوم...
اين چرا همه جملاتش را با واي شروع مي کند؟ نفهميدم...
نمي خواهد شما بلند شويد خانم ناز نازي من سماور را آماده کرده ام نان تازه برايت خريده ام ظرف ها را هم شسته ام.
گويا خجالت کشيد با تعجب وشرمندگي گفت:
ظرف ها را؟ خدا مرگم بدهد!
خدا نکند.
با نگاهش باز مرا اسير کرد طلبيد و در آغوشم دو ساعتي نازيد.
 نزديکي هاي ظهر براي خوردن ناشتائي از آن اتاق کوچک بيرون آمديم سماور از جوش افتاده بود چايي ريختم يکي را جلوي او گذاشتم يکي را جلوي خودم يک تکه نان سنگگ برداشت کمي پنير تا خواست ببرد جلوي دهانش يکدفعه گفت:
رحيم اين که بوي نا مي دهد.
خنديدم بده ببينم پنير را بو کردم بوي پنير مي داد، پنير به اين خوبي! خودم صبح خريدم کجايش بوي نا مي دهد؟ بخور ناز نکن.
خنديد گفت: کاش يکيم پنير از خانه آقا جانم آورده بوديم.
بدم آمد، اول بسم الله شروع شد گفتم: پنير پنير است چه فرقي ميکند؟ 
نمي دانم شايد هم حق داشت اين ها نسبت به خوراکي خيلي حساسيت داشتند ولي ما نه, هرچه نرم تر از سنگ بود مي خورديم و خدا رو شکر مي کرديم.
صبحانه را خورديم دوباره رفت روي رختخواب دراز کشيد و من استکان و نعلبکي و قوري را بردم شستم سماور را جمع کردم سري به ديگ غذاي ديشب زدم غذا بود مي شد هم ناهار گرم کرد و هم شام.
ظرف هايي را که شسته بودم با دستمال خشک کردم و سيني ناهار را مرتب کردم و رفتم توي اطاق پهلويش چشمانش خواب الود بود خمار شده بود و اين حالت آتش به جان من مي زد...
سه چهار روز وضع به همين منوال گذشت همه کارها را من مي کردم خريد مي کردم مي آوردم سبزي را پاک مي کردم مي شستم خرد مي کردم گوشت را تکه مي کردم محبوبه قرمه سبزي درست مي کرد مي آورد گاهي شور بود گاهي بي نمک.
ولي خب همه اينها پيش مي آيد دخترها يک مدت غذا خراب مي کنند تا بلاخره ياد مي گيرند اينهم مثل بقيه کم کم راه مي افتد.

اما مهمترين مشکل من اين بود که چه جوري تنهايش بگذارم و دنبال کارم بروم هر چه منتظر شدم که خودش پيشنهاد بکند که بروم مادرم را بياورم بعد بروم سر کارم حرفي در اين مورد نزد تا اينکه يک روز خودش گفت:
رحيم جان سر کار نمي روي؟
بيرونم مي کني؟
واي نه به خدا ولي دکانت چه مي شود؟
اول بايد کمي وسيله بخرم ابزار کار ندارم ولي انشالله جور مي شود.
نخواستم بگويم اين مشکل بعدي است مشکل اصلي تنها ماندن تو است اما وقتي ديدم خودش جويا شد فهميدم که خودش را آماده کرده که در خانه تنها بماند پس مشکل دوم را مطرح کردم بسرعت بلند شد رفت توي اطاق کوچک  خش وخشي بگوشم رسيد برگشت.
بيا اين پنجاه و چهار تومان بگير آقا جانم داده بودند کارت راه مي افتد؟
روز خواستگاري آقا جانش گفته بود ماهي سي تومان مي دهد برا کمک خرج مان ولي مثل اينکه آن را هم مثل کليد در خانه مصلحت نديده بود به من بدهد داده بود به دخترش, گفتم:
راه مي افتد ولي پول باشد براي خودت آقا جانت براي تو داده.
گفت: من و تو نداريم انشالله کارت که روبراه شد دو برابر پس مي دهي..
خنده ام گرفت, پس اين قرض است نه کمک خرج من هر چه مي گيرم دو برابرش را بايد بعدا" پس بدهم.
پول را به طرفش هل دادم دوباره کشيد جلوي من, دوباره هل دادم طرف خودش عاقبت پول را برداشت و گفت: اگر قبول نکني ميريزم توي اجاق.
مي دانستم يک دنده و لجباز است مگر به خاطر همين صفت اش حالا اينجا جلوي من ننشسته است؟
گفتم: من از تو لجباز تر نديدم دختر و پول را که به طرفم هل داده بود برداشتم, دست هاي کوچکش را فشار دادم و انگشتانش را بوسيدم..
اين دختر کوچک به اندازه يک زن جا افتاده عقل داشت راست مي گفت من و تو تا ديشب ها بود آن روز صبح من و تو نداريم ما شده ايم.

واقعا يا پول کمک خرج خيلي خوبي بود در حقيقت حقوق يکماه من بود که اوستا مي داد مقداري اره و دنده و ميخ وچکش وسمباده خريدم منتها مشکل کار فقط اين ها نبود مساله مهم اين بود که هنوز در محل شناس نبودم طول مي کشيد تا به من مراجعه کنند اما دست روي دست هم نگذاشتم به چند نجار سابقه دار مراجعه کردم و گفتم که مي توانم روز مزدي برايشان کار کنم مخصوصا که خدا را شکر کار هم فراوان بود دولت دستور جديد داده بود دکان ها را مرمت کنند در پنجره ها را تعميير کنند خلاصه لقمه ناني در مي آمد.

يک روز وقتي از سرکار خسته وخراب رفته بودم خانه محبوبه پکر بود حق داشت طفل معصوم از صبح تا غروب تنهاي تنها توي خانه مسلما "دلتنگ مي شد هر چند که نصف بيشتر روز را مي خوابيد و شبها من بيچاره خسته وخراب بودم ماشاالله او مثل گل ميشکفت وعشقش را مي کرد.
بعد از شام پرسيد:
رحيم فکر نظام نيستي؟
تعجب کردم اين دختر هيچ متوجه نيست که من نظام بروم اين شب ها را هم بايد تنها بماند چه دارد مي پرسد؟ با تعجب پرسيدم فکر نظام؟ اره نمي خواهي توي نظام بروي مگر نمي خواستي صاحب منصب شوي؟
چاره نداشتم مجبور بودم دل خوش کنکي بهش بدهم گفتم: چرا..چرا...البته ولي اول بايد به اين دکان سر وسامان بدهم خيالم از جانب اش آسوده شود بعد يک نفر را مي گيرم که جاي من آنجا بايستد....آره شاگرد مي گيرم يک شاگرد نجار البته اگر عاشق پيشه از آب در نياد؟ و خود مي روم نظام خوشش امد خنديد من هم خنديدم و مثل گربه اي ملوس خزيد بغلم...

راه و چاه خانه داري را بلد نبود کارکردن بلد نبود بدتر از همه خريد کردن بلد نبود از رفتن به دکان بقال و قصاب و نانوا عار داشت از روز اول من صبح ها از خواب بيدار مي شدم نان مي خريدم سماور را روشن مي کردم ظرفها را مي شستم اون فقط رخت خواب مان را جمع مي کرد توقع داشت کلفت بگيرم نوکر بگيرم اما از کجا؟ مگر نمي دانست که من شاگرد نجار بودم که عاشقم شد بنظر او زندگي آواز قمر شعر حافظ و داستان ليلي و مجنون بود يا همان دوراني که برايم گل مي آورد نامه مي نوشت عاشقانه نگاهم مي کرد و دزدانه پيامم مي داد اما چهره ي واقعي زندگي همين بود
عرق ريختن نان دراوردن جان کندن از صبح تا غروب کار کردن فقط به اميد لحظه اي در شبانگاهان آسودن و در کنار هم بودن.
اما دلم برايش مي سوخت وقتي در مطبخ گود افتاده ي تاريک غذا مي پخت احساس مي کردم که انجا جاي او نيست من هم مي فهميدم که جايگاه او در آن خانه ي برزگ و با آن همه برو بيا بود اما چکنم بزور که به اينجا نياوردمش تازه اين خانه را هم پدر مهربانش خريده بود اگر دخترش را مي خواست بي پول که نبود مي توانست جاي بهتري بخرد چه مي دانم شايد آن بيچاره هم خبر نداشت تار زن ترياکي سر همه ي مان کلاه گذاشت.

- محبوب تو مثل مرواريدي هستي که توي زغال داني افتاده است .
نگاهم مي کرد نه مي خنديد و نه حرفي مي زد مي فهميدم که توي دلش غوغائي برپاست.
_ اصلا ناهار درست نکن حاضري مي خوريم حيف از اين دست هايت است نمي خواهم خراب بشوند .
هرکاري که من بلد بودم مي کردم تابحال يک بار نگذاشته ام ظرف بشويد اما چه بکنم که متاسفانه غذا پختن بلد نبودم روزهاي اول از هيچ چيز گله نمي کرد هر وقت هم من گله اي از سروصدا مي کردم مي خنديد و انگشتش را روي لبهاي من مي گذاشت که هيس! گله نکن وقتي با هم هستيم چه گله اي؟
اما تازگي حوصله اش سر رفته بهانه ي سر و صداي بچه هاي توي کوچه را مي گيرد واي اينها پدر و مادر ندارند؟ اين ها چرا هميشه توي کوچه بازي مي کنند خانه ندارند؟ مي گفتم محبوبه جان پسر بچه اند پسر بچه ها معمولا توي کوچه با هم بازي مي کنند تو توي خانه ي تان پسر بچه نداشتيد نمي داني چه مي کنند پسر بچه ها از ديوار راست بالا مي روند ناراحت مي شد اشک توي چشماش جمع مي شد و مي گفت: حيف نماندم که شيطنت منوچهر را شاهد باشم داداش کوپولويم حتما حالا مي نشيند داداش کوچولويم شايد هواي منو کرده.

نمي توانستم بگويم خب برو برو ببين پدرش لحظه ي آخر اتمام حجت کرده بود که: تا روزي که زن اين جوان هستي نه اسم مرا مي بري نه قدم به اين خانه مي گذاري .
از وقتي که اين را فهميده ام ديگر حواسم جمع است که حرفي نزنم بياد خانه و خانواده اش بيفتد اما هيچ سر در نمي آورم آخه چه جوري از دخترشان دل کنده اند آيا دلشان هواي اين طفل معصوم را نمي کند؟
اما مقايسه ي اينجا و آنجا چيزي نبود که يک روزمان خالي از آن باشد خودش ياد مي آورد از هر بهانه اي براي اين کار استفاده مي کرد صداي آب حوضي يا لبو فروش يا کهنه خر و کهنه فروش او را بياد سکوت و آرامش خانه شان مي انداخت صداي جيخ و داد بچه ها و گفتگوي عابرين توي کوچه يادش مي آورد که فاصله ي ساختمان آنها تا کوچه آنقدر زياد بود که هيچ صدائي تو خانه ي شان نفوذ نمي کرد.
بالاخره نوبت آب محله رسيد هر چند گه آنروز اتفاقا مقداري الوار خريده و خودم به دکانم حمل کرده بودم و حسابي خسته بودم تا پاسي از شب گذشته براي آب انداختن به آب انبار و حوض مان با مير آب محل بگو مگو داشتم چون ما تازه به اين محل آمده ايم زياد پاپي من نبود و مي خواست که از وقت ما بزند و به همسايه هاي ديگر اضافه کند بالاخره به هر جان کندني بود هم حوض را تميز کردم و آب انداختم هم آب انبار را پر کردم يخ کرده و خسته به هواي يک چاي گرم آمدم توي اطاق.
_ اوه....هوا دارد سرد مي شود- .
محبوبه توي رختخواب لحاف را تا زير گلو بالا کشيده بود.
_ چه قدر برو بيا و سر صدا بود مگر چه کار مي کرديد؟
هو خانممو باش پدر من در آمده حال بجاي خسته نباشيد ببين چه مي پرسد.
گفتم:
_ به چه سرو صدائي خانم جان تو چقدر از مرحله پرت هستي ....
ديدم اخم کرد فهميدم که حالا بايد قهر کند و من حوصله ي قهر کردنش را نداشتم ادامه دادم:
_ اين محله که خيلي خوب است جانم بايد محله ي ما را مي ديدي !
متوجه شده بودم که وقتي از بدبختي هاي خودم مي گفتم برعکس سابق مثل اينکه خوشش مي آمد ارضا مي شد و يا چه مي دانم شايد هم از اين که مرا از آن بدبختي به اين خوشبختي رسانده شاد مي شد.
مشکلي که دامن گيرمان شده بود اين بود که محبوبه عادت داشت توي خانه حمام برود و اينجا حمام نداشتيم درست است که تقصير من بود که خانه اي در خور او نداشتم اما من بود و نبودم را قبلا اعلان کرده بود همه ي شان مي دانستند که آه در بساط ندارم اما پدرش که مي دانست دخترش در چه خانه اي بزرگ شده و احتياجاتش چيه چرا به تارزن دستور نداد که خانه اي بخرد که حمام داشته باشد؟ البته من هيچ مشکلي نداشتم هميشه قبل از اينکه محبوبه از خواب بلند شود مي رفتم حمام و وقتي برمي گشتم طوري کج کج از جلوي پنجره رد مي شدم که مرا نبيند چون
مي گفت دوست ندارد مرا بقچه به بغل د راه برگشت از حمام ببيند من او را به ياد حاج علي که آشپزشان بود مي انداختم من هم سعي مي کردم در تاريکي صبح بروم و زود برگردم که محبوبه بيدار نشده باشد.
از بچگي مادر يادم داده بود هرگز لباسهاي زيرم را جز خودم کسي نه مي بيند و نه مي شويد و با همان عادت دوران عذبي باز هم توي حمام لباسهاي زيرم را مي شويم و همراه حوله و لنگ ام آويزان ميکنم که خشک شود اما بقيه لباس ها را هميشه مادر مي شست.
از روزي که به اين خانه آمده ايم هر چه لباس چرک و کثيف داريم گوشه ي صندوق خانه اطاق روبروئي بغل در حياط تلنبار شده بود البته من انتظار ندارم خود محبوبه با آن دست هاي مرمرش بنشيند لباس بشويد اما اصلا سراغ مادر مرا هم نمي گيرد والا اگر مادرم بيايد حتما خودش لباسها را مي شويد و همه ي کارها را هم مي کند.
البته کسي که از پدر و مادري به دنيا آمده که تا به امروز دلشان برايش تنگ نشده و نخواسته اند دخترشان را ببينند نبايد انتظار داشته باشم که حال مرا درک کند من براي مادرم مي مبرم از روز عروسي مان تا به امروز هر روز يکبار به خانه يمان مي روم و به مادرم سر مي زنم اگر چيزي لازم دارد کاري دارد انجام مي دهم پول مي دهم بالاخره اون هم جز من در اين دنيا کسي را ندارد.
_ رحيم کي بيايم خانه ي تان؟
_ مي خواستم ببينم کي به ياد تو مي افتد نبايد يک روز دعوتت کند؟ و يا لااقل احوالي از تو بگيرد؟
_ بچه است رحيم آداب دان نيست بگذار خودم بيايم .
_ نه مادر سبک مي شوي صبر کن نا سلامتي تو مادر شوهرش هستي .
يکروز آمدم ديدم دايه خانم آمده و بيچاره نشسته تمام رخت چرک هايمان را مي شويد.
_ سلام دايه خانم خدا قوت ببخشيد که زحمت مي کشيد- .
دايه خانم هم زياد با من صميمي نبود توي اين خانه احساس مي کرد مادر زن من اون است.
_ نه چه زحمتي لباس دخترم است .
دلم هري ريخت نکند لباس هاي مرا جدا کرده و نمي شويد؟رفتم توي اطاق محبوبه پهلوي دايه خانم نشسته بود و داشتند صحبت مي کردند از پشت پنجره نگاه مي کردم که ببينم آيا لباس هاي مرا جدا کرده اند يا نه خيلي پکر بودم
براي خودم تصميم گرفتم اگر جدا کرده باشند لباس هايم را بردارم ببرم بدهم مادرم بشويد هميشه اختلافات بزرگ از اين مسائل کوچک شروع مي شود البته جدا گذاشتن لباس من زياد هم مساله کوچکي نبود.
توش طشت و زير مشت و مال دايه خانم نمي توانستم تشخيص بدهم که لباس ها من کدام است کف اطاق دراز کشيدم و سرم را بلند کردم و از پنجره مواظب بودم
واخ واخ چند بار شست چند بار کف اش را گرفت چند بار آب کشيد چلاند و بعد محبوب يکي يکي رخت ها را تکان داد و روي طناب که آويزان کرد نفس راحتي کشيدم. اين اولين و آخرين باري بود که دايه خانم رخت شست بعد از آن هر پانزده روز زني محترم نام مي امد و رخت ها را مي شست و يه خرده کار بار هم مي کرد و مي رفت.

بالاخره يک ماه گذشت.
صبح وقتي به ديدن مادرم رفتم حالش زياد خوب نبود.
_ چيه مادر؟
_ رحيم هوا سرد شده فکر ميکنم سرما خورده ام .
_ خب مواظب خودت باش نفت داري؟
_ آره چليک تا نصفه پر است .
_ مواظب باش مادر مريض بشوي کارمان زار است من نمي دانم چه بايد بکنم .
_ نگران نباش خدا بزرگ است .
ظهر وقتي به خانه برگشتم مادر خانه ي ما بود خيلي تعجب کردم چرا به من نگفت که مي خواهد بيايد پيش ما؟ اصلا صبح حالش خوب نبود موضوع چيه؟
از طعم غذا فهميدم که دست پخت مادر است پس خيلي وقت است که آمده با دقت دور و بر اتاق را نگاه کردم تميز و مرتب بود پس مادر کار هم کرده خدارا شکر کردم ولي برخورد اوليه شان را حيف نبودم که ببينم اما از حق نبايد گذشت رفتار محبوبه خيلي محترمانه بود همانطوري که انتظار داشتم بالاخره درست است که عاشق بي قرارش بودم اما مادر روح و جانم بود همه جور توهين بخودم را مي پذيرفتم اما بي احترامي نسبت به مادر برايم خيلي گران بود.
بعد از چاي عصر مادرم چادر به سر افکند که برود محبوبه مي خواست همراه من تا نزدکي در کوچه بدرقه اش کند
اما مادر تعارف کرد نگذاشت بيايد محبوبه اصرار کرد اما مادرم گفت:
_ نه محبوبه جان جان آقاجانت نيا من ناراحت مي شوم .
فکر ميکنم از اينکه هيچکدام مان اصرار نکرديم شب بماند دلگير شد محبوبه برگشت همراه مادر تا وسط حياط رفتيم که سوال کردم.
_ مادر موضوع چيه؟صبح نگفتي که مي آيي؟
_ والله رحيم بنا نداشتن بيايم ديدي که اصلا حالم خوب نبود.
_ خب؟
_ ميدانم ناراحت مي شي اما چه بکنم عقل من هم قد نمي دهد که چه بکنم .
_ موضوع چيه؟
_ چه بکنم؟چه جوري بگم مي ترسم غصه بخوري .
_ چي شده بگو چه غصه اي؟ديگه هيچ غصه اي حريف رحيم نيست .
_ خدا را شکر الهي هميشه شاد باشي .
_ بابا بگو دلمان رفت .
موضوع معصومه خانم است 

 دلم فرو ريخت
چي شده مريض است؟ با ناصر خان دعواشون شده چه خبره؟
نه رحيم اين خبرهاي نيست آمد دنبال گوشواره هايش
چي
آره گوشواره هايش
مثل اينکه سنگي به بزرگي حوض بر سرم کوبيدند خدايا چه جوري پولش را بدهم آخه مگه قرار نبود قسطي بدهم
گفت توقيت نکن يعني چه يعني هر وقت داري بده نداري صبر مي کنم اين بود معني صبر
نگفتي مهلت بده
گفتم اما گفت موضوعي پيش آمده که نمي تواند بگويد
يعني چي پيش آمده ناصر خان دعوايش کرده يا ميخواد نقدي بفروشد خيلي بد شد مادر هيچ اينجايش را فکر نکرده بودم آخه چرا
والله رحيم مثل اينکه طلا گران شده با قيمتي که با هم طي کرديد خيلي توفير دارد رويش نمي شود بگويد که بيشتر بدهيد لج کرده مي گويد خود گوشواره را مي خوام من آنروز گفتم کارمزد را کم نمي کنم اما قسطي مي دهم قبول کرد
نمي دانم دلم مثل سير و سرکه از صبح دارد مي جوشد من هم عقلم بجايي نمي رسد
آخه چه جوري جور بکنم چه خاکي به سرم بريزم چه جوري مي شود به اين دختر بيچاره گفت گوشواره ها را بده
مادر از کوره در رفت
وا مثل اينکه چه گلي تو سر تو زدند افاده ها طبق طبق آن همه آدم يک چوب کبريت به تو ندادند پولشان از پارو بالا مي رود منتها گدا صفت هستند مثل اينکه چه کرده اند باز من را بگو يادگار شوهرم دادم به زنت
صدايت را بياور پايين مي شنود
بشنود يک الف بچه است مثل اينکه ملکه مملکت است دختر بچه بي عقلي است که همه را گرفتار کرده
مادر، زن من است احترام خودت را نگه دار بي عقل است يا با عقل است ديگر تمام شده عروس تو هست زن من است اصلا تقصير خودت است اگر آن شب شيرم نکرده بودي من غلط مي کردم گوشواره مي خريدم
مادر بشدت عصباني شد بسرعت بطرف در کوچه رفت خارج شد و در را محکم پشت سرش بهم زد
وسط حياط خشکم زد نمي دانستم چه بکنم بدوم دنبال مادرم بروم پيش ناصر خان دست بدامان انيس خانم بشوم
خدايا اين چه سرنوشتي است که من دارم هر دم غمي آيد بمبارک بادم محبوبه از پشت پنجره نگاهم مي کرد بزور قدم برداشتم واقعا پايم جلو نمي رفت اي کاش همان لحظه زمين دهن باز مي کرد و مرا مي بلعيد و اين مساله خاتمه پيدا مي کرد آهسته آهسته از پله ها بالا رفتم وارد اطاق شدم
چه شده رحيم
هيچ مگر قرار بود چيزي بشود
نه ولي مثل اينکه با مادرت جر و بحث داشتيد
بزور لبخند بي رنگي به لب آوردم
نه داشتيم خداحافظي مي کرديم
خنديد و گفت اين رسم خداحافظي است
حق با او بود اين نه رسم خداحافظي بود نه من عادت به اين درشت گويي داشتم
ملتمسانه گفتم ولم کن محبوبه تو ديگر دست از سرم بردار 

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره