داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و ششم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت چهل و ششم:
اوستا گاه گاهي پيشم مي آمد، مي نشست و با هم درد دل مي کرديم، بعد از مرگ زنش تنها زندگي ميکرد .خودتان غذا مي پذيد؟
_ آره، رحيم کاري ندارد، يک ساعته مي پزم، دو سه روز مي خورم، اغلب حاضري مي خورم، خدا بيامرز هم بود اغلب شب هاي تابستان نان و پنير و خربزه يا انگور و يا هندوانه مي خورديم .خيلي هم خوشمزه است، آبگوشت هم بلدم، عدسي هم بلدم .
_ لباس هايتان را کي مي شويد؟
_ خودم، ميروم همام شال و کلاهم را قبايم را در مي آورم همنجوري مي روم تو، خودم را مي شويم لباس هايم را هم مي شويم ميام بيرون، کاري ندارد که، اجبار خودش اوستاي خوبي است، تو حالا مجبور نيستي وقتي خداي نکرده تو هم دست تنها شوي ميبيني که همه کار بلدي .نخواستم بگويم که من بيچاره همه ي کارها را بلدم، ما با بودن زنمان، کارگر شديم .
رحيم تنهايي هم دنيايي دارد، شب ها وقتي کار خورد و خوراکم تمام مي شود، يک تخته راش يک متر در يک متر و نيم دارم روش کار مي کنم .
_ چه کاري اوستا؟
_ کنده کار رحيم، رويش گل و بته کشيده ام، متن را مي کنم گل و بته برجسته مي ماند، گاهي چنان مشغولم که يک دفعه ميبينم از نيمه شب گذشته، کار قشنگي است مشغول کننده است . بعد چي کارش مي کنيد؟ بعد مي دهم مبل ساز ها، صفحه ي ميز مي کنند، چهار پايه مي گذرند لاک الکل مي زنند چيز غريبي مي شود. بايد بيام ببينم. بيا تنها هستم، حاج خانم نيست که حرف در بياورد .......
اوستا آهي کشيد و مدتي سکوت کرد بعد گفت رحيم زن جماعت با خيلي جنگشان و صلحشان خيالات مي کنند براي خودشان ميبرند، مي دوزند، بي آنکه تو خبر داشته باشي داستان ها مي سازند،بعد، هم تو را آتيش مي زنند هم خودشان را، چه ها که به من پيرمرد بار نکرد، خدا از سر تقصيراتش بگذرد، من حلالش کردم خدا بيامرزدش، هم مرا خانه خراب کرد هم خودش را .براي اينکه موضوع را عوض کرده باشم گفتم، اوستا آن کنده کاري حتما بايد روي راش باشد؟ روي چوب گردو هم مي شود، بهتر هم مي شود، مي داني رحيم چون خيلي کار ميبرد خوب است که روي چوب بادوام باشد، راش موريانه نميزند، چوب گردو هم با دوام است . شب باز قمر در عقرب بود، حال محبوبه باز بهم بود سردرد را بهانه کرد و رفت توي اتاق کوچک بخوابد با اشاره از مادر پرسيدم چيه؟ چي شده؟
_ مثل اينکه پسر عمويش زن گرفته کي؟ کدام؟ منصور . دلم فرو ريخت، يعني زن من حالا هم چشمش به دنبال پسر عمويش است؟ اينکه خودش ردش کرد .خوب به ما چه؟ فکر مي کنم دلش مي خواد بره عروسي، نمي دانم دعوتش مي کنند يا نه .با کي عروسي کرده؟ چه مي دانم با دختر يکي از شاهزاده قراضه ها .از کجا اين خبرها رو گرفتي؟ دايه اش آماده بود، رفتند پارچه هم خريدند داده دايه ببرد بدهد برايش بدوزند .باز دايه آمد و اوضاع به هم خورد، خوب چرا خودش اين خبرها را به من نگفت؟ چرا نگفت رفتيم بازار و پآرچه خريديم؟ ناسلامتي من شوهرش هستم، نبايد بفهمم زنم کجا ميره کجا مياد؟ چه پارچه اي خريده؟ چه ميدانم کريپ دشين ميگه، کراپ ديشان ميگه، يک همچو چيزي .به تو نشان داد؟ نه همنجوري داد دايه برد .چيزي نگفتم، موقع خواب محبوبه پشتش را به من کرد فکر کنم تا صبح مواظب خودش بود که به طرف من برنگردد يا دستش به دست من نخورد . صبح بي آنکه ببينمش، رفتم سر کار ،دلم مي خواست بروم خانه ي اوستا و کاري را که مي کرد ببينم، به شوق کاري که نديده بودم، کار خودم را کردم، ولي رحيم تا آخر عمر که نبايد در و پنجره بسازي برو از اوستا ياد بگير، کار ظريفي است، هنر است، توي خانه هم ميتواني انجام بدهي، تازه تو بهتر از اوستا انجام خواهي داد ،اوستا پير شده نه چشمش به تيزي چشم تو است و نه دستش به محکمي دست تو .
مدتي بود ناهارها به خانه نمي رفتم، عادت کرده بودم مثل آن زمان که پسر بودم صبح به صبح مادر چيزي تو دستمالم مي گذاشت و در دکّان مي خوردم حالا هم صبح به صبح مادر غذا ي باقيمانده شب را توي قابلمه مي گذاشت مي اوردم دکّان و روي پريموس گرم مي کردم و مي خوردم، هم کارم را بهتر انجام م يدادم هم از يک نوبت خطر جنگ و دعوا کاسته شده بود، شب به شب به خانه مي رفتم . تا غروب کار کردم، خودم با خودم قرار گذاشته بودم بروم خانه ي اوستا، اما وقتي موقعش رسيد پشيمان شدم اوستا تازه پيش من آمده بود، ممکن است به اين زودي بروم بد باشد، بگذار يکي دو روز هم صبر کنم ..برگردم خانه ببينم اوضاع از چه قرار است، نم يشد بي اعتنا ماند، اين زن با تار و پود من عجين شده بود، زندگيم و زنده ماندنم به اشارت او بسته بود، چه بکنم خدا؟ باز حالش بهم
است ،باز با ما و مادر سرسنگين است، قبلا الماس را شير مي داد، حالا بچه را هم از شير گرفته، ديگه کاري به کار هيچ کداممان ندارد ساعت ها توي اتاق کوچک مي ماند، يا مي خوابد يا سردرد را بهانه مي کند دراز مي کشد يا سرش را پائين مي آورد و گلدوزي ميکند .خيلي دلم مي خواهد شعري قشنگ بنويسم و همان را گلدوزي کند، اگر کمک من باشد، اگر همدل و همسر من باشد کار قشنگي از آب در مي آيد. من بنويسم و او بدوزد، امروزها مي گويند دولت به صنايع دستي بها مي دهد، اين هم يک جورش، قاب هم من مي سازم و قاب مي گيرم، اين هم بالاخره از هيچ بهتر است، کاچي بهتر از هيچي همين است .
مادر اين الماس چقدر چرک و کثيف است؟ چه کنم؟ دو تا دست که بيشتر ندم؟ بچه يک نفر به پا مي خواهد .
_ محبوبه لاقل مادر کارها را مي کند رخت و لباس الماس را تو عوض کن، سر و صورتش را بشور موهايش را شانه کن،ب چه توي کثافت وول مي خورد .
_من چه بکنم؟ خانم دنبال خودشان اين ور و انور مي کشند .اااا يعني تو مياي تميزش بکني من مي گويم نکن؟ بسم الله من کي دست تو را گرفتم نگذاشتم؟
مگر من به شما نگفتم خانم الماس سر و صورتش کثيف است مي فرماييد بچه ام مثل ماه است ديگه باشد برايش خواستگار نمي آيد .
_خوب مي گويم ماه است الهي قربونش برم که هست اما نميگم تو دست نزن تو تميز نکن، خوب بيا بچه ات رو ببر نونوارش کن کور چه مي خواهد از خدا ؟دو چشم بينا .
_ الماس جان بيا خودم سر و صورتت را بشورم از قديم گفته اند، آشپز که دو تا شود آش يا شور مي شود يا بي نمک، طفل معصوم خبر نداري که مادرت اشراف زاده است و عارش مي آيد دست به فين تو بزند، نوکر و کلفت بايد اين کار را بکنند، ما هم که نداريم، بيا پسرم، بيا پسرک مظلوم بدبختم، من بي پدر يتيم شدم تو با پدر و مادر يتيم شدي.
_ رحيم بي انصافي نکن با همان نداري چنان تو را تميز بيرون مي آوردم که هيچ کس نفهميد نداريم .
_ مادر راست مي گفت، من نصف نصف الماس هم لباس نداشتم اما هماني را که داشتم مادر آن قدر مي شست و روي طناب صاف و صوف مي کرد و بعد موقع تا کردن لابلايش شاخه ي نعناع مي گذاشت که هميشه بوي خوب از تن و بدنم به مشام برسد .بلي براي اخم و قهر آن هفته هم همين فين دماغ الماس کافي بود . يکي دو ماه بود که بچه را از شير گرفته بود، مادرم گوش به زنگ حاملگي اش بود، گويا وقتي من خانه نبودام اين ها هم بيکار نبودند و بهم متلک مي گفتند و به هم مي پريدند، آن از پشتي هاي قاليچه يشان، پرده هاي زر دوزي، باغ شميران آقا جان، باغ کرج عمو جان، روغن و ماست چکيده دهشان مي گفت و مادر را مي چزاند، اين هم زن بود جور ديگر نيشش را ميزد و روز به روز وضع خانواده گي مان بدتر ميشد و فاصله ها بيشتر و بيشتر .
يک روز مادر از سر خير خواهي چه مي دانم يا شايد هم بد خواهي، گفته حالا چي شده که صحبت حاملگي پيش آمده خوب نتوانستم ته توي قضيه را در بياورم ، اين جوري حاليم شد که مادرم گفته : آخر از بس ضعيف هستي، جان نداري، بايد دوا درمان کني .
_ نه خانم ضعف از من نيست، آخر اين مدت من بچه شير مي دادم .
_ آن وقت هم که بچه شير نميدادي ديديم، آدم سر و مرو گنده از خانه ي پدرش بيايد، آن وقت تا شيش ماه حامله نشود؟ شايد ضعف از رحيم است .
اين حرف خيلي به مادر برخورده، فکر اين که به پسرش توهين بشود غير قابل تحملش بود دست ها را به کمر زده و داد زده : وا ديگه چي، پس اين يکي از کجا آمده؟ پسر الماس خان ضعيف باشد؟وقتي قداره مي کشيد يک محله را غرق مي کرد، از پهلوي من ردًّ ميشد حامله بودم، حالا اگر همه ي بچه هايم مردند امري است علي حده . آقا ما چند روز هم تاوان اين بگو مگوي زنانه را پس داديم و تاوان گناه پدر که قداره کش بود من نمي گويم پدرم شغل خوبي داشت نه، اما در دوراني که نه کلانتري بود و نه آژان بود و نه حساب کتابي بود قداره کش هر محله کلانتر محله ي خودش بود و تمام اهل محل را زير لواي خود مي گرفت و محافظت مي کرد، داداش اکل معروف هم قداره کش بود، لوطي محله بود جوانمرد بودند باج سيبيل مي گرفتند، اما يک موي سبيلشان کار هزار دفتر و دستک بانک و ثبت امروز را مي کرد، وقتي به ملا علي قسم مي خوردند، سر مي باختند اما عهد و پيمان نمي شکستند . بالاخره هر شغلي بد و خوب دارد، والا من شرافت پدرم را هزار هزار بار بيشتر از ناصر الدين شاه مي دانم که تخم و ترکه اش نفس ما را با فيس و افاده شان بريدند.
********************************
مادر آهسته طوري که محبوبه از اتاق کوچک نشنود گفت :
_ تشريف بيار خانم ات چشم به راحت هست بزک دوزک کرده لباس کرپ داشين پوشيده موهايش را افشان کرده تو عطر شيرجه رفته، منتظر تخم طلاست . هيچي نگفتم، محبوبه آمد توي اتاق، به به چه زيبا شده بود، بوي مست کننده ي عطرش سحرم کرد، نگاه دزدانه اي به او کردم، وا الله انگاري مادرم هم حسودي اش مي شد، من نمي فهمم آخه چطوري با آن اصرار که مي گفت، زن بگير، و حالا که زن گرفته ام، مادر بچه ام است، حسوديش مي کند، عجب گيري افتادم .
شام خورديم، الماس خوابيده بود مادر بغلش کرد و برد اتاق خودش، مدتي بود الماس شب ها هم پهلوي مادر مي خوابيد، اين ها عادت کرده بودند، هيچ نگران بچه اش نبود، مگر خودش را دايه بزرگ نکرده بود؟ نمي گويم مادر بد نگه اش مي داشت، نه هزار مرتبه بيشتر از ما دوستش داشت، اما بي اعتنايي محبوبه ناجور بود .
_ چه خبر شده که چشمات باز قصد جانم را کرده اند؟ خنديد و توي چشمانم زل زد . محبوب تو چي کار مي کني که هر روز خوشگل تر مي شوي؟
_ هيچ فقط شوهر خوبي دارم . فقط همين . به نظرم آمد مسخره ام مي کند، اگر هم قصد شوخي ندارد، گويا يه کمي خل است، وا الله شنيده بودم شاهزاده ها يه کمي خل مي شوند،.... روز تا شب ما با گله و دعوا مي گذرد، حالا ما شديم شوهر نمونه؟ بلي هر وقت خانم خروس اش کبک مي خواند رحيم تک است، لنگه ندارد، ماه است همه ي وجودش خواستني است، همه ي کارهايش مقبول است، حتي رگ بر آمدن گردنش.
صداي در کوچه بلند شد، اين وقت شب؟ عجب خروس بي محلي، اين چه موقع در زدن است؟
از جانب اوستا نگران شدم، مرد بيچاره پير بود و تنها، نکند بلايي سرش آماده باشد، از جا پريدم و با عجله دو تا پله يکي، پائين دويدم. چراغ بادي را برداشتم و به طرف در کوچه رفتم، مادر هم از اتاقش بيرون آمد و دنبالم کرد . سلام سلام، به به بفرماييد بفرماييد . به به مشرف فرموديد، قدم به چشم، شما کجا اينجا کجا؟ راه گم کرديد؟ چه عجب .
دويدم توي اتاق محبوب روي زمين ولو بود . پاشو محبوب پاشو، مهمان آمده، پسر خاله است با پسر و دخترش .تند تند بالش را برداشتم انداختم توي اتاق کوچک ،کلي خرت و پرت اينور و انور ولو بود همه را تند تند جابجا کردم، بساط خطاطي ام را سرجايش گذاشتم، محبوب هم با خودش ور مي رفت چادر نازک به سر انداخت و چشم به در اتاق دوخت . مادرم پشت سر مهمان ها پيدا شد: نه بفرمائد جان شما نمي شود، اول شما بفرماييد .
پسر خاله وارد شد :سام عليکم، محبوبه نگاه تحقير آميزي به همه شان کرد اما احترام کرد
_ بفرماييد قدم به چشم، صفا آورديد . طفلک ها همانجا جلوي در نشستند اما کوکب يه خورده بالاتر از آنها نشست. دختره همان کوکب بود که مادر براي من در نظر گرفته بود، بدک نبود، نگاهش کردم، زيبا نبود اما زشت هم نبود. پوست سبزه و چشماني ريز و لبان باريک داشت، دماغش سر بالا بود، با نمک بود، طفل معصوم سر و وضع خوبي نداشت، پيراهن چيني به تن داشت که دامنش از چادر بيرون زده بود، معلوم بود صد تا شور ديده، گويا آماده بودند درباره ي آن قهوه چي که خواستگارش بود پرس و جو کنند، دختر را آورده بودند که به بهانه اي برود و شوهر آينده اش را ببيند خب صفا آورديد محبت کرديد بروم شام بياورم از راه رسيديد حتما گرسنه ايد نه خاله جان نه به جان شما شام خورده ايم رو دربايستي که نداريم با اين همه مادرم به مطبخ رفت مي دانستم که از شام براي ناهار فرداي من کنار گذاشته است يه خرده آبش را زياد مي کرد مي آورد ماشاالله کدبانوست محبوبه دنبال مادرم رفت مطبخ مطمئن بودم براي کمک نرفته چون مادرم نيازي به کمک نداشت، بلکه از دست اين ها عصباني بود چون عيشش را بهم زده بودند تند تند از پله ها بالا آمد بي آنکه حرفي بزند رفت توي اطاق کوچک، چند تا قاب چيني که سال تا سال توي صندوق خاک مي خورد را برداشت و برگشت رفت توي مطبخ .
خب پسرخاله انشاالله بوي سلامتي شنيده ام امر خيري در پيش است مبارک است ما هم شيريني اش را مي خوريم آقا داماد بايد مرد خوشبختي باشد ک کوکب خانم نصيبش مي شود
_توکل به خدا رحيم آقا رفتيم پرس و جو کرديم بد پسري نيست قهوه خانه کوچکي دارد کوکب دختر کم توقعي است چيز زيادي نمي خواهد خودش زندگي پسر را هم روبراه مي کند من دخترم را مي شناسم
_بارک الله افرين کوکب خانم مبارک است انشاالله سلامت باشيد کار و بار خودتان چه طور است پسرخاله راضي هستيد؟
_ شکر خدا را لقمه ناني در مي آوريم ناشکر نيستيم مي گذرد والله رحيم خان اين کارگرها چند سالي هر چه در مي آوردم يا مي دزديدند يا نفله مي کردند ديدم انجور نمي شود هم پولم از بين مي رود هم اعصابم خرد مي شود با چند نفر صلاح مصلحت کردم دختر مي آوردم وسط کار شوهر مي کرد ول مي کرد مي رفت زن مي آوردم از جنس ها مي دزديد به شوهرش مي داد خلاصه چه بگويم گشتيم و چند تا زن بيوه بي بچه و بيچاره پيدا کرديم پسرخاله نگاهي به طرف دخترش کرد و با حالت شرمندگي گفت : صيغه کردم راحت شدم ديگه کارگر نيستند خودشان را صاحب کار مي دانند ...
اووه پس بد نشده هم فال است هم تماشا و خنديديم نه والله اقا رحيم بجان همين دوتا بچه اصلا اين اين حرفها نيست از کوکب بپرسيد يک شب بدور از خانه نمانده ام کارگر ها امانم را بريده بودند کار خلاف شرع هم نکردم کردم؟ محبوبه سيني شام بدست مثل برج زهر مار وارد اتاق شد فهميدم مادر مجيزش را خوانده يا چه وردي خوانده که اين سيني برداشته والا از اين کارها نمي کند عارش مي ايد نگين سلطنت ياقوتش مي افتد کرم پسرپسر خاله گفتند پاهايش بسکه اويزان مانده درد گرفته بود به اصرار من دراز کرده بود طفلي خوابش برده بود بيدارش کردم سه نفري ناهار فرداي مرا خوردند چائي ريختيم محبوبه حرف نمي زد فقط بفرمائيد مي گفت . بفرمائيد چائي ميل کنيد
خانم دستتان درد نکند صرف شد گفتم : اسمش کوکب است بهش بگو کوکب جان مي خواستم با خانم خانم گفتن و بفرمائيد صرف شد فاصله ايجاد نشود واقعا من هم خوشحال بودم بعد از عمري مهماني رسيده بود فاميل مان بودند بيچاره ها يک کوله بار هم نان و ماست و تخم مرغ آورده بودند، خجالت کشيدم چون من وقتي رفتم دنبال مادر يک هل پوچ هم همراه نبرده بودم .کوکب با حسرت محبوبه را نگاه مي کرد با آن بزک و دوزکي که کرده بود، با آن پيراهن کريپ دوشين تازه که پوشيده بود، با آن موهاي افشان که نصف بيشترش از چادر بيرون زده بود .
_ آقا رحيم، ماشاالله شما همه چيزتان خوبست، سليقه تان هم خوبست، چه زن نازنيني گرفته ايد .
معمول است اين يک نوع ادب است، رسم و رسوم ملي ماست گفتم نه به نازنيني شما .از قيافه محبوبه فهميدم که بدش آمد مي بايست مي گفتم بلي زن من شازده است دختر بصيرالملک است ماه تابان است و خيلي منت سر ما گذاشته که اينجا مثل برج زهرمار نشسته است و لام تا کام حرف هم نمي زند ولش کردم بطرف پسر خاله برگشتم با خاله اش گرم صحبت بود مادرم مي پرسيد که چرا خانم تان را نياورديد و داشت توضيح مي داد که گويا رفته رختخواب ها را پهن کند کمرش رگ به رگ شده بيچاره مدتي است کمر درد دارد امروز هم بخاطر اينکه کوکب خواستگارش را ببيند به اصرار
کوکب را روانه کرد و الا همه کارها را کوکب انجام مي دهد مادرش قادر نيست کرم طفلک داشت چرت مي زد موقع خواب هم بود آماده شديم که ترتيب خواب مهمان ها را بدهيم مادرم گفت محبوب جان من امشب بچه را مي آورم توي اتاق شما بخوابد خودم توي انبار مي خوابم پسر خاله شما هم با کرم توي اتاق من بخوابيد
کوکب گفت خاله جان مزاحمتان شديم زحمتتان را زياد کرديم انشاالله جبران مي کنيم مادر گفت چه حرفها مي زني کوکب جان چه مزاحمتي خانه خودتان است براي کوکب خانم هم همين جا توي تالار رختخواب مي اندازيم دلم مي خواست محبوب به مادرم مي گفت شما هم توي انبار نمور نخوابيد بيائيد بالا همينجا پهلوي کوکب خانم بخوابيد اما محبوبه يک کلام حرف نزد و من ديدم بيچاره مادر بخاطر اينکه مهمان نوازي کرده باشد تن به خوابيدن در انباري داد که بوي نا مي داد مادر و پسر خاله رختخواب را کول گرفتند و رفتند طرف اتاق مادر که قرار شد پسرخاله و کرم آنجا بخوابند
ماند رختخواب براي کوکب من مي دانستم که ما بيشتر از همان هائي که بردند رختخواب اضافي نداشتيم چاره چه بود محبوبه از جا تکان نخورد من بلند شدم و بطرف اتاق کوچک رفتم و به کوکب گفتم الان برايت تشک مي آورم کوکب تعارف کرد که واي ميترسم کمرتان درد بگيرد طفلي چون مادرش کمري شده بود فکر مي کرد هر کس کار سنگين بکند کمر درد مي گيرد خنديدم گفتم چقدر دلت براي کمر من مي سوزد خنديد گفت خيلي
بدنبال من محبوبه آمد توي اتاق و در را از پشت بست و فرياد زد يعني چي رحيم ما که رختخواب نداريم رختخواب هاي خودمان را نشانش دادم و گفتم پس اين ها چيه خوب مال خودمان است من هم مي دانستم مال خودمان است اما چاره نداشتيم هر طور بود بايد يک شب را دندان روي جگر مي گذاشتيم تا آبرويمان نرود دختر بصيرالملک که مادر کلي هم پز داده بود که از سوزن گرفته تا حياط همه چيز جهاز آورده عيب بود دختره را بدون رختخواب بگذاريم خوب مال خودمان باشد نمي خواهند که با خودشان ببرند پس ما خودمان کجا بخوابيم مي دانستم اگر بگويم برو با کوکب
بخواب بدش مي آيد اصلا توهين مي شد اگر همچو پيشنهادي مي کردم
گفتم روي زمين يک شب که هزار شب نمي شود ناسلامتي فاميل من هستند آمده اند خانه من مهماني من که از زير بته سبز نشده ام آخه آخه ندارد ناراحتي الان مي روم مي گوريم بلند شويد برويد خانه تان زنم رختخواب نمي دهد چنان عصباني بودم که اگر جلويم را نمي گرفت حتما جدي جدي اين کار را مي کردم دنبالم دويد و بازويم را گرفت ولم کن من نمي توانم دو نفر مهمان توي خانه خودم بياورم زيادي انتظار داشتم اين خانه من نبود هيچ چيزش به من تعلق نداشت جهاز زن يعني....که بزني بالاي در ورودي داخل هم شوي به سرت مي زند خارج هم شوي به سرت مي زند روز اول دهن شان را پر مي کنند مي گويند فلان و بهمان جهيزيه دخترمان کرديم داماد را وقتي سوار شدند همه اش مي شود جهاز من ظرف من خانه من فرش من من خاک بر سر روي گليم نشسته بودم خانه اجاره اي داشتم از اين خوشبخت تر بودم
توي آن اتاق چند بار انيس خانم و پسر و عروس اش مهماني آمدند توي اين خراب شده يک نفر تا به امروز پا نگذاشته وقتي مي گويم خانه من چنان با تحقير نگاهم مي کند که دلم مي خواهد زمين دهم باز کند و مرا ببلعد غلط کرده فاميل مادرم آمده به ديدن ما ما ديدن نداريم بدبختي خودمان براي خودمان بس است نکن رحيم جان نکن زشت است صدايت را بياور پايين آبرو ريزي نکن به مهمان بر مي خورد خوب بيا بيا اين رختخواب ها را بردار و ببر
اين زن عادتش اين است تا من هوار نکشم حرف حساب گوش نمي کند هر لقمه اي را با يک جرعه زهر توي گلوي آدم فرو مي کند رختخواب را برداشتم وسط اتاق روي زمين پهن کردم بفرمائيد کوکب خانم ديگر بايد ببخشيد
گفت دستتان درد نکند برگشتم توي اتاق کوچک توي صندوقش يک عالمه چيز ميز بود که ميشد زيرمان پهن کنيم اما مخصوصا روي فرش دراز کشيد چادر نماز و شال کشميرش را که خيلي بهش مي نازيد انداخت رويمان بي انصاف بيشترش را انداخت روي من الماس تقريبا لخت خوابيده بود گفتم شال را بينداز روي بچه من نمي خواهم ولي سرما مي خوري رحيم هوا سرد است من سردم نيست بگير بخواب چرا اين بچه اينقدر نق نق مي کند مي زنم تو دهانش ها ... واي نکن رحيم بچه ام دارد دندان در مي آورد عصباني بودم حوصله بچه ام را هم نداشتم اما خانم حالشان کوک بود بزک کرده لباس کريپ دوشين پوشيده قبل از آمدن اينها در عالم ديگري بود حالا هم با آنهمه حرص و جوش که بمن داده بود با آن اخم و تخم که کرده بود منتظر بود بنده حالم خوش باشد ...پشت کردم بهش که بخوابم دلم بشدت مي تپيد خدايا اين اخلاقش درست بشو نيست هر مرحله اي که پيش مي آيد يک جور بد اخلاقي مي کند من مي دانم که نبايد امشب رختخواب خودمان را هم از دست مي داديم ولي جه مي کرديم چاره چه بود
آنقدر صميميت نداشت که مثل خواهري برود پهلوي کوکب بخوابد يا پهلوي مادر بخوابد چه مي شد مثلا مادرم مرض کوفت داشت يا اين دختره دم بخت هر وقت عصباني ام مي کرد نمي دانم چه علتي داشت که ادرارم زياد مي شد ديدم بايد بروم دست به آب مدتي صبر کردم اينور آنور غلطيدم ديدم نه نمي شود تصميم گرفتم بروم و ديگر توي اتاق برنگردم بروم توي رختخواب کرم بچه است خوابيده من هم يک گوشه مي خوابم من که با آنها رو در وارسي ندارم الکي مي گويم الماس نق نق مي کند نگذاشت بخوابم بلند شدم يواشکي طوري که نه محبوبه بيدار شود نه کوکب در وسط اتاق را باز کردم در تاريک روشن اتاق ديدم دختره متکا را زير سرش نگذاشته قل داده يکطرف خدا خواسته خم شدم برداشتم در اتاق بزرگ را که باز کردم بيدار شد و ديد متکا را مي برم گفت پشيمان شديد
شما که نمي خواهيد نه ببريد شوخي کردم و خنديد عجب دختر شاد و شنگولي هست توي خواب هم خوش اخلاق است رفتم دست به آب بعد با احتياط در اتاق مادر را باز کردم رفتم تو پسر خاله با صداي بلند خر خر مي کرد و کرم هفت پادشاه را خواب مي ديد متکا را گذاشتم پهلوي متکاي کرم اصلا با پا زده بود لحاف را انداختته بود لحاف را آوردم و يواشکي روي هر دو تايمان کشيدم و دراز کشيدم مدتي طول کشيد تا خوابم برد .
ادامه دارد....
قسمت قبل: