
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و هفتم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت چهل و هفتم:
دمادم صبح بيدار شدم ديدم کرم خواب است پسرخاله هم کماکان خواب بود باز هم يواشکي بيرون آمدم وفتم سرو صورتم را شستم رفتم نان خريدم برگشتم بردم توي مطبخ گذاشتم توي سفره ديدم هنوز کسي بيدار نشده آرام برگشتم بردم توي مطبخ گذاشتم توي سفره ديدم هنوز کسي بيدار نشده آرام برگشتم رفتم پهلوي محبوبه و الماس دراز کشيدم
صبح شد يکي يکي بلند شدند محبوبه باز سردرد کذائي به سراغش آمده بئد نه حرف ميزد نه نگاه توي صورت کسي مي کرد صبحانه نخورده رفت مطبخ کسي که تمام مدت مي نشست يا مي خوابيد تا لنگ ظهر و صبحانه را يا من درست مي کردم يا مادر امروز مطبخي شده بود همانجا ماند تا ظهر من که تنهائي دمخور سه نفري شده بودم که براي اولين بار مي ديدمشان مساله اي نبود خوشم مي آمد پسر خاله از کسب و کارش مي گفت و از فوت وفن فروشندگي و بازاريابي کم کم صميمي شديم با هم شوخي مي کرديم الماس را هم بمن سپرده بودند با اون هم بازي مي کرديم
_ پس اينطور هرچه فروش بره بالا تعداد صيغه ها بايد زياد بشه
_نه والله رحيم آقا اينطور هم نيست
کوکب مي گفت سر شما کلاه رفته تو کار شما هيچوقت کارگر زن نجار پيدا نميشه پسرخاله مي خنديد و مي گفت آقا رحيم کارتان را عوض کنيد بيام تو کار شما؟ همه مي خنديديم .آمدم جلوي پنجره که مادر و محبوب را صدا کنم صداي مادر را شنيدم که به محبوب مي گفت تو برو توي اتاق خوب نيست بهشان برمي خورد من ناهار را مي کشم
_ نه خانم شما برويد من همين جا هستم يکدفعه صداي افتادن چيزي به گوش رسيد بعد صداي مادر چته محبوبه باز چه شده عنقت توي هم رفته به خاطر اين است که پسر خواهر بيچاره من يکشب به اينجا آمده؟
_ ولم کنيد حوصله ندارم ها ديگر شما سر به سرم نگذاريد دلم به اندازه کافي خون است وا دلت خون است چه شده که دلت ...فکر کردم اين ها هم صداي بلند آنها را مي شنوند خب بده فکر مي کنند بخاطر بودن آنها دعواست پريدم پائين محبوبه از پله هاي مطبخ داشت مي آمد بالا حرصش را سد پله ها در مي آورد پاها را محکم مي کوبيد روي پله ها ديگه نپرسيدم موضوع جر و بحث چي هست فقط گفتم ببين محبوبه نگذاري امشب بروند ها اصرار کن بمانند تا تو نگوئي نمي مانند
نگاه تندي به صورتم انداخت و دور شد
با هزار دوز و کلک و دروغ سرهم کردم نگهشان داشتم به اميد اينکه اخم هاي محبوبه لااقل امشب باز شود البته خودشان اظهار تمايل کردند و من متوسل به دروغ شدم و وانمود کردم که محبوبه خيلي مهمان دوست است مهمان
نواز است امروز يه خرده حالش خوب نيست والا خيلي خانم است
شب بعد از شام فکر مي کنم کوکب پيش خودش تصور کرده بود که کار زياد محبوبه را ناراحت کرده و مثلا خسته شده رو کرد به مادرم گفت
_ امشب ديگر نوبت من است شما پختيد من ظرف ها را جمع مي کنم و مي شويم
مادرم گفت ببين چه دختر کدبانوئي است ماشالله فرز وزرنگ من هم گفتم باشه من هم کمکت مي کنم
بعد از شام نه محبوبه از جايش تکان خورد نه مادر را کوکب گذاشت بلند شود من جمع کردم بردم پائين و کوکب خانم همه ظرف ها را شست مطبخ را جارو کرد دورو بر حوض را جارو کرد و برگشتيم توي اتاق باز هم بقرار شب قبل رختخواب ها را پهن کرديم و من چون ديشب تقريبا راحت خوابيده بودم امشب خيلي زودتر از شب قبل تصميم گرفتم بروم پيش کرم به کرم گفته بودم امشب مهمان داري مي خواستم ببينم ديشب فهميده بود يا نه گفت بفرمائيد
تمام غصه هاي روزم شب به سراغم مي آمد و خواب را از سرم مي پراند، خدايا چه بکنم، اين دختر باز برج زهرمار شده، نه مهمان دوست دارد، نه خلوتي اهل است، نه در جمع سازگار است، خدايا عجب غلطي کردم، چرا حرف مادرم را گوش نکردم اگر اين کوکب را ديده بودم، عاشقش نمي شدم، عاشقي بخورد تو سر من، يک زن ساده بود، مي گرفتم، وصله تن مان بود، هم طبقه مان بود، بگو بخند است، کاري است، به قهوه چي رضايت داد، به من هم رضايت مي داد، اگر من دلم توي خانه خوش باشد کارو بارم هم بهتر مي شود، همه اش دعوا، همه اش جنجال، همه اش تو سري خوردن، همه اش کم احترامي، دو روز است که اينها آمده اند، انگاري من بال در آوردم، احترامم مي کنند، ارج ام مي گذارند ،خودم را نوکر نمي دانم، خودم را پائين تر احساس نمي کنم، پر در آورده ام،
آقا رحيم مي گويند و از دهنشان نمي افتم، آخ اين سرکوفت بصيرالملک مرا کشت، سرکوفت مال و منالشان اعصاب مرا داغون کرد، اين منم منم بز بز ها، دو شاخ دارم به هوا، ديوانه ام کرد، اي کاش همين دختر را گرفته بودم، زن مي گرفتم، آقا مي شدم، مرد خانه مي شدم، حالا چي هستم، مدام نگران اخم خانم، مدام نگران گوشه و کنايه اش، متلک هايش، واي خدا نجاتم بده، اه که چه غلطي کردم، اه که چه غلطي کرده بودم خاک بر سرت رحيم با اين عاشق شدنت خاک بر سرت با اين زن گرفتنت.
صبح وقتي چشم باز کردم و بياد آوردم که ممکن است آنطوري که پسرخاله ديشب مي گفت امروز بروند حقيققا دلم گرفت دلم مي خواست باز هم بمانند به اخم و تخم محبوب هم عادت کرده بودم جهنم يکبار ديگر به خاطر اين ها باز هم صبر مي کنم اما از مجالست اين ها خوشم آمده احساس خوبي داشتم مثل اينکه خودم را تازه شناخته ام
پس رحيم تو هم آدم هستي تو هم کسي هستي به تو هم مي شود افتخار کرد مي شود از کارت تعريف و تمجيد کرد اينقدر بدبخت و اکبيري نيستي که وجودت باعث سر افکندگي شود من چنان از وجود خودم مايوس شده بودم که خودم از خودم بدم مي آمد فکر مي کردم هرگز و هرگز نمي توانم سري در ميان سرها بالا ببرم و عرض اندامي بکنم اما دو روز است که بزرگ شده ام شغلم ارزش پيدا کرده خودم با ارزش شده ام
از لحظه اي که اين ها آمدند تا حالا محبوب جز همان جر و بحثي که بخاطر رختخواب کرديم ديگر با من حرف نزده امروز بايد خوذم بروم مطبخ ببينم براي چه آنجا مي پلکد
از پله هاي مطبخ پائين رفتم توي مطبخ الکي سرش را گرم کرده بود اصلا نگاهم نکرد انگار نه انگار که من آنجا ايستاده ام چند دقيقه اي من نگاهش کردم و او محلم نگذاشت مادر از اتاق پائين آمد داشت مي آمد طرف مطبخ با التماس گفتم:
_ محبوب جان امشب هم تعارف کن بمانند
_ خودت تعارف کن من چکاره ام
چه کاره ام را طوري ادا کرد که يک عالمه گله تويش بود نمي دانم چه بايد مي کردم که نکرده ام
_ تا تو تعارف نکني که نمي مانند
پشت کرد به من و گفت:
_ ديشب که خوب بي تعارف ماندند
_ اما حالا پسرخاله مي خواهد برود
با پوزخند گفت: الان دم ظهري حالا وقت رفتن به ورامين است نترس تعارف مي کنند اگر او هم بگوئي بروند نمي روند
مادرم در حاليکه روي يک پا تکيه مي کرد تلق تلق کنان از پله ها پائين آمد و با صداي خشمناکي گفت: چي چي را تعارف کند بمانند پدر من درآمد بسکه ديگ بالا و پائين گذاشتم کنگر خورده اند و لنگر انداخته اند
بي انصاف محبوبه تمام روز کنار دست مادر بود الکي که کمک مي کند نگو لااقل دبگ را کمک نمي کند که با مادر بردارد بنده خدا پير زن کمري شده بود اما هرچه بود خواهر زاده خودش بود خودش يادش رفته که توي خانه آنها اطراق کرده بود ناراحت شدم گفتم
_ به تو چه مربوطه نمي خواهد تو ديگ بالا و پائين بگذاري
مادر گفت:
_ حالا چه شد که آقا اين قدر براي پسرخاله پستان به تنور مي چسباند
بيا و درستش کن ما شديم چوب دو سر طلا مادر خودش رفته آنجا بست نشسته حالا دو روز آمدند و ما دلمان خواست يک روز ديگر هم نگه بداريم مدعي شده حسابي از دست هرچه زن است بيزار شده بودم چه زن چه مادر! آدم را دستي دستي ديوانه مي کنند با تشدد گفتم دهانت را چفت کن
_ چفت نمي کنم پدرم در آمد ببين شب ها بوي اين انبار ساس ها چه به سرم آورده اند
آستين يک دست خود را تا آرنج بالا زد الحق و الانصاف که ساس ها پدرش را در آورده بودند تمام دستش گله به گله سرخ و متورم بود ادامه داد
تمام بدنم را تکه پاره کرده اند شب تا الاه صبح راه مي روم سر و سينه و پشتم را مي خارانم به تو بگويم رحيم مبادا تعارفشان کني ها ... اگر هم خودشان ماندند من امشب مي آيم توي تالار پيش کوکب مي خوابم
بيچاره مادر از اول هم بايد همانجا مي خوابيد اصولش اين بود دوتا رختخواب مي انداختيم براي مرد ها دو تا هم براي زن ها چه مي شد مثلا چند شب صميمانه بخوابيم
برگشتم توي اطاق انگاري بگو مگوي ما را شنيده بودند هر سه سرپا بودند
آقا رحيم خيلي زحمت داديم جايتان را تنگ کرديم بايست ببخشيد پيش ما تشريف بياوريد محبوب خانم و الماس جان را هم بياوريد يک هفته مانده به عروسي کوکب بياييد بد نمي گذرد
انشاالله جبران مي کنيم محبت هاي خاله جان و محبوب خانم را جبران مي کنيم گفتم
حتما مي آييم براي عروسي کوکب خانم بايد هم بياييم مگر مي شود بي ما شيريني ها را بخوريد
خلاصه پايين آمدند مادر جلو آمد محبوب توي مطبخ ماند بزور صدايش کردم محبوب جان بيا پسرخاله مي خواهند تشريف ببرند مي خواهند خداحافظي بکنند دم در کوچه بودند که آمد خداحافظي سرد و بي ادبانه اي کرد و قبل از اين که در را پشت سرمان ببنديم محبوب توي اتاق رفته بودهمراه مهمان ها رفتم وقتي راهي ورامين شدند برگشتم.
مادر پرسيده
_ محبوب چقدر رنگت زرد شده پژمرده شده اي
زده زير گريه
_ از دست رحيم
_ رحيم مگر چه کار کرده
هق هق کنان گفت
_ چه کار کرده شب ها مي رفت سراغ کوکب
مادر مي گويد اگر تمام سقف خانه بر سرم خراب مي شد اگر دنيا زير و رو مي شد اگر زير آوار مي ماندم اين قدر برايم دردناک نبود
_ وا چه حرف ها حالا ديگر براي ما رنگ در مي آوري
_ رنگ نيست خانم چه رنگي ننگ است
چه بگويم به اين دختر چه بگويم اين ها توي خانه شان گويا از اين چيز ها ديده اند که همچو فکرهائي مي کنند پدر گنده اش رفته بغل خواهر اکبيري آن مردکه تار زن خوابيده آن بالا بالا ها آن شاه خاک بر سر زن سيرش نکرده چسبيده به .... الله اکبر اين ها هم ديده اند ياد گرفته اند فکر مي کنند به اين راحتي دختر باکره دم بخت يک مرد را به بستر خودش راه مي دهد آن مريم شيميراني وقتي گول خورد خودش را کشت دختر يک پيرمرد دهقان بود غيرت داشت حيا و آبرو داشت اگر از اين تخم و ترکه شازده ها بود اين سلطنه ها ممالک ها حتما يک کارش مي کردند که صدايش درنيايد تازگي مد شده وقتي گندي بالا مي آورند جانه دانشان را مي بندند مي روند
خارج نيست و نابودش مي کنند دست و دهانشان را پاک مي کنند بر مي گردند انگار نه انگار
_ نه جانم خيال کرده اي نه رحيم اين کاره است نه کوکب
_ خودم ديدم خانم من که بچه نيستم شب تا صبح بيدار بودم
_ خوب اگر راست مي گوئي مي خواستي بروي يقه اش را بگيري و از بغل او بکشي بيرون چرا نرفتي ميخواستي بروي آبروي هر دو را بريزي
_ مي ترسيدم پدر کوکب هم بيايد و خون بپا شود
پس مي داند که هم طبقه هاي ما وقتي دخترشان همچو غلطي بکند خون به پا مي کنند سرش را گوش تا گوش کنار باغچه مي برند و ننگ را با خون مي شويند اما پدرهاي بي غيرت با پول همه چيز را روبراه مي کنند
_ نه جانم مي ترسي مجبور شوي او را عقد کند
_ عقدش کند اين آشغال را مگر من مرده باشم که او را عقد کند
مادر مادري که يکروز به من گفت پسر مرده يا زنده من ترا نمي بخشد اگر فکر خيانت به زنت به مغزت خطور کند روي لج و لجبازي ببين چه گفت حق داشت اين بهتان هاي محبوبه آدم را ديوانه مي کند کله آدم سوت مي کشد همه چيز را فراموش مي کند فراموش مي کند که آدم است
_ چرا نبايد عقدش کند چرا ناراحت مي شوي مگر او ناراحت شد که تو آمدي نامزدش را از چنگش در آوردي مگر تو رحيم را قر نزدي
_ من قر نزدم خودش او را نمي خواست حالا که از من سير شده دنبال قر و اطوار اين زنيکه افتاده
مادر با خنده مي گويد چطور قر و اطوار براي تو خوب بود براي کوکب بد است خب همه چيز خوب را مي خواهند پسرم خوشگل است خوش برو رو است زن ها و دختر ها ولش نمي کنند تقصير او چيست چه طور براي تو خوب بود براي کوکب اخ است هر کس پول ندارد دل هم ندارد
محبوبه عصباني مي شود گويا انتظار اين متلک ها را نداشته از جا بلند مي شود مثل شير غران در اتاق بالا و پائين مي رفته و مي غريده تا من باشم براي شما درد دل نکنم من همين امروز تکليفم را با رحيم روشن مي کنم
وقتي وارد دالان شدم صداي بگو مگوي اين ها را شنيدم ولي در راه برگشت تصميم گرفته بودم هيچ کلمه اي از محبوبه بخاطر حرکات سرد و متکبرانه اش نگويم چه فايده دارد آهن سود کوبيدن است اين ها از همين قماش اند
کل عالم را پائين تر از خودشان مي دانند من را که خودش به دنبالم آمده عاشقم شده سرم پايين به کار خودم بود هوايي کرده گرفتار کرده بسکه تو سري خوردم خوار و خفيف شده ام چه برسد به فک و فاميل من خدا را شکر که بي کس و کارم هر روز مهمان ندارن مسافر نمياد برو بيا ندارم والا روزگارمان سياه بود وارد که شدم رو به مادر کردم و گفتم
_ رفتند حالا خيالت راحت شد
_ چرا خيال من راحت بشود خيال خانمت راحت تر شد بيا ببين از صبح تا به حال چه قشقرقي راه انداخته
_ يعني چه باز ما بدهکار شديم اين زن نفس همه ما را بريده گفتم غلط مي کند ، پله ها را دو تا يکي طي کردم و بالا آمدم در اتاق را با شدت باز کردم و روبرويش ايستادم آخر بگو ببينم حرف حساب تو چيست
_ راستي راستي نمي داني چيست خجالت نمي کشي
_ چه کار کرده ام که خجالت بکشم آدم کشته ام
_ خيال کردي من احمق هستم نفهميدم شب ها به سراغ آن زن مي رفتي
_ الله اکبر اين ديگه چه بهتاني است مي زند حق با اوستاست زنها از خيالي قهرشان و صلحشان آخه چه جوري ممکن است من همچو کاري بکنم آن دختر چي مگر شهر هرت است مگر الکي است دختري که آورده برود عروس شود به اين آساني؟ عجب گيري افتادم اين تخم سوء ظن توي مغزش کاشته شده حالا من قسم هم بخورم که اشتباه مي کند همچو چيزي نيست باور نخواهد کرد بيشتر مرا عصباني خواهد کرد چه بکنم ؟ بي اختيار گفتم
_ خوب رفتم که رفتم خوب کردم که رفتم حالا چه مي گوئي
با چشمان از حدقه بيرون آمده فرياد زد
_ رفتي که رفتي حيا نمي کني زنت را گذاشته اي رفته اي پهلوي اين زنکه بي همه چيز تازه گردن کلفتي هم مي کني زن بي حيا يک کلمه نگفت برو گمشو
حالا مهمان ما هم شد بي همه چيز نوه خاله ما هم شد بي حيا اصلا همه ما سر و ته يک کرباسيم فقط ايشان عليا مهدره و دختر بصيرالملک هستند و باغ در شيميران دارند و کرج حرصم گرفت گفتم
_ نه که نگفت خاطرم را مي خواهد
ادايم را در آورد
_ خاطرم را مي خواهد خاطرم را مي خواهد بس کن رحيم شرم نمي کني اين زن خجالت نکشيد حيا نکرد
_ مگر تو حيا کردي اگر بد است تو چرا مي کردي
_ من چه کار کردم آمدم توي اتاق کنارت خوابيدم
_ اتاق پيدا نکردي و گرنه اين کار را هم کرده بودي
آخ که بد عنقي او چگونه باعث شد پرده احترام بين ما دريده شود راست راست توي چشم ام تهمت زنا و خيانت مي زند و من هم تهمت هرزه بودن به او، مال من تهمت نيست عين حقيقت است ولي همه حقايق را هم نبايد به زبان آورد گفت
_ راست مي گوئي لياقت زن پست فطرتي مثل من شوهري مثل توست
فريادم به آسمان بلند شد
_ زبانت دراز شده هار شده اي چي شده چه از جانم مي خواهي
خدايا اين زن که روبروي من ايستاده همان محبوبه شب من است آه که چقدر از جزء جزء بدن او از آن چشم هاي وقيح اش نفرت داشتم آيا اين همان محبوبه است گفت
_ هيچ از جانب نمي خواهم برو هر غلطي مي خواهي بکن ديگر نمي خواهم حتي ريختت را هم ببينم
من بيچاره گرگ يوسف ندريده و دهن آلوده آخه اين چه زندگي است که ما داريم دو تا مهمان بعد از قرني پيش ما آمد هنوز از پيچ کوچه رد نشده ببين چه الم شنگه اي برپا کرده مادرم بالا آمد
پس مي خواهي ريختش را نبيني زير سرت بلند شده
رو به من کرد و گفت
_ اگر دو تا بچه ديگر توي دامنش گذاشته بودي اين طور زبان در نمي آورد کثافت بشويد ديگر فرصت نمي کند هزار ننگ به کس و کار شوهرش ببندد و شوهرش را حاضر غايب کند
طفلي الماس توي حياط هاج و واج نگاه مي کرد ، نگاه کرد و کرد بعد زد زير گريه ، محبوبه انگار نه انگار که بچه اش گريه مي کند از جا تکان نخورد مادر برگشت توي حياط ،الماس را بغل گرفت ، محبوبه دويد لب پنجره و فرياد زد :
_ خانم شما دخالت نکنيد احترام خودتان را حفظ کنيد
_ تو احترامي هم باقي گذاشتي؟ من که مي دانم دلت از کجا پر است ، مي دانم چرا بهانه مي گيري ، مي خواهي رحيم برود توي نظام دلت براي او نسوخته ، فقط مي خواهي او لباس نظام بپوشد ، چکمه به پا کند ، شمشير ببندد و صاحب منصب شود تا تو هم بتواني پيراهن کرپ داشين بپوشي ، و به اين و آن فخر بفروشي ، نترس پيراهن کرپ دوشين را که دوخته اي ، صاحب منصبش را هم پيدا مي کني آن قدرها هم بي دست و پا نيستي
محبوبه دستها را بطرف آسمان بلند کرد و گفت : واي ، خدايا.
مثل خرس تير خورده ديوانه شده بودم از جا پريدم : کو ، کجاست اين پيراهن ؟
فرياد زد : نکن ، رحيم به پيراهنم چه کار داري؟
اين پيراهن لعنتي ، بد يمن است ، بد قدم است ، از لحظه ايکه پوشيدي آب خوش از گلويمان پائين نرفته آن از شب اول ، آن از مهمان داريش ، اين از بهتان اش ، اين از بگو و مگويش با من و مادر.
پيراهن را که پشت پرده به ميخي آويخته بود و با سليقه رويش را چادر نماز کشيده بود که کثيف نشود برداشتم ، يقه آنرا با دو دست کشيدم تا پاره کنم لامروت پاره نشد با دندانم به جان پيراهن افتادم و پاره پاره اش کردم و از پنجره انداختم توي حياط : بيا ، اين هم از پيراهن کرپ داشين ، صاحب منصبي مرا هم خواب ببيني .
ادامه دارد....
قسمت قبل: