نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و هشتم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و هشتم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت چهل و هشتم:

از او سير شده بودم بيزار شده بودم در حاليکه قدم به قدم به من نزديک شد و خيره بچشمانم زل زد و گفت:
_ غلط کردم زن تو شدم ، برو ديگر اسم مرا هم نياور ، برو پيش همان کوکب جانت ، تو لياقت همين زن ها را داري ، اصلا برو بگيرش ، بر من لعنت اگر بگويم چرا.
نمي دانستم آيا قيافه من هم در چشم او همان قدر زننده است که چهره او در چشم من مي نمود ؟ همان قدر کريه ؟ همان قدر نفرت انگيز ؟ فرياد زدم:
_ مي روم مي گيرمش ، به کوري چشم تو هم که شده مي گيرمش .
_ به جهنم.
من درست مثل غريقي شده بودم که توي درياي پر تلاطم گير کرده و براي نجات به هر چيزي متوسل مي شود
اما گاهي به آنچه که پناه آورده که نجات يابد گردابي است که در کام مي کشدش ، راه افتادم که بروم ، اما کجا ؟ تا وسط تالار رفته بودم که برگشتم و گفتم:
_ زن گرفتن پول مي خواهد ، پول ها را کجا گذاشته اي ؟ دنبال پول روي طاقچه گشتم نبود ، فرياد زدم پول ها را کجا گذاشته اي ؟
_ آخر ماه است ، چه پولي ؟ همه را پلو و خورشت کردي ، قاب قاب ميوه کردي و چپاندي توي شکم فاميل محترمت.
اين ماهي سي تومان پدرش هم مثل جهيزيه اش وبال گردن من شده بود ، من کاري به کار پولش نداشتم خودش مي گرفت خودش خرج مي کرد ، خودم هم هر چه دستمزد مي گرفتم مي آوردم مي گذاشتم توي صندوق ، کليد صندوق هم هميشه در اختيار خودش بود گفتم:
_ خوب کردم ، تا چشمت در بياد ، کجاست ؟ اين صاحب مرده کجاست ؟ کليد را مي خواستم ، نداد ، گشتم پيدا کردم زير فرش گذاشته بود ، در صندوق را باز کردم پولي نمانده بود همه را خانم پيراهن کريپ دوشين خريده بود
مزد خياط داده بود به دايه بذل و بخشش کرده بود ، بکند ، بخرد ، زن است ، خرج دارد چشم شوهر کور ، زن گرفته بايد خرج کند ، اما آخه حق ندارد بعد سالهاي سال دو تا مهمان آمده يک بشقاب غذا جلويشان بگذارد ؟ بابا فک و فاميا کنيز و غلام که از دهات مي آيند ، بخاطر گل روي کنيز و کلفت احترامش مي کنند يعني من و مادرم در حد يک کلفت و نوکر نيستيم ؟ اين الم شنگه براي چي راه افتاده ؟ آخه اين دختر که همه اش صحبت پلو و خورش زعفران زده و روغن کرمانشاهي و شربت و مربا و گز و قطاب و باقلوا مي کند ، که سيني سيني خيرات مي دادند ، اين قدر دلش کوچک است که دو روز مهماني را که از جيب خودم خوردند و گورشان را گم کردند و رفتند را تحمل کند ؟ بايد بگذارم بروم ، يک مدت بماند ، تنها بماند تا دست از اين بازي ها بردارد ، چشمم افتاد به شال کشميرش ، روانداز خوبي است ، من اگر قرار است توي دکان بخوابم يک همچو چيزي لازم دارم ، برداشتم ، فريادش بلند شد:
آن را کجا مي بري ؟ به هر جا دلم بخواهد ، هار شده بودم ، ، ديوانه شده بودم چشمم به النگوهاي دستش افتاد ، اين اولين بار بود که توي دستش مي ديدم ، پس اين طور ، مخصوصا زده به نيت طعنه زدن به فقر و ناداري کوکب ، براي چزاندن دل اون طفل معصوم ، زن ها بي آنکه بدانند چه گناه هاي نابخشودني مي کنند ، ظاهر قضيه اين است که خود را مي آرايند ، اما نيت شان شيطاني است ، خود را به رخ کشيدن است ، ديگران را خفيف کردن است.
_ آن را دربياور ببينم
_ چي را ؟
_ النگو را
_ در نمي آورم ، خجالت بکش .
_ گفتم در بياور .
ديوانه شده بودم ، باور نمي کردم که اين خودم هستم ، اينقدر ناجوانمرد ، اينقدر خشن ، اينقدر بي رحم ، با خشونت دستش را گرفتم النگوها را کشيدم.
خدايا اين همان دستهاست ؟ هماني که وقتي نوک انگشتم از روي چادر به دستش خورده بود گوئي يک ديگ پر از لذت از فرق سرم تا نوک پايم ريخته بودند ؟ اين همان دست هاست که به لطافت برگ ياس بودند ؟ اين همان دست هاست که نگذاشتم ظرف بشورند ديگ بسابند مبادا که خراب شوند ؟ چرا اين قدر بنظرم زرد و بي رنگ مي آيند ؟ چرا مثل دست مرده بي روح و سردند ؟
_صبر کن خودم در مي آورم .
دستش را رها کردم : در بياور به زبان خوش در بياور.
النگوها را بيرون کشيد و به طرفم پرتاب کرد : بگير برو گمشو.
_ پدرت گم شود .
بطرفم پريد : خفه شو ، اسم پدرم را نياور ، دهانت را آب بکش ، تو لايق نيستي کفش هاي پدرم را هم جفت کني، اسم پدرم را توي اين خانه خراب شده نبر ، مرتيکه بي همه چيز بي آبرو.

_ بي همه چيز پدرت است ، بي آبرو پدر پدر سوخته ات است که اگر آبرو داشت ، دختر پانزده ساله اش پاشنه دکان مرا از جا نمي کند ، همان پدر پدر سگت که...
فرياد زد : پدر سگ تو هستي که دنبال هر سگ ماده هرزه اي مي دوي که به خاطر رفتن کوکب به مادرت پارس مي کني

ديگر نفهميدم چه مي کنم يک سيلي محکم ، که اگر به يک مرد زده بودم مي افتاد زير گوش اش خواباندم . تلو تلو خورد و دست به ديوار گرفت ، اگر گريه کرده بود پشيمان مي شدم ، بغلش مي کردم پايش را مي بوسيدم مثل بچه اي که خطا مي کند و کتک مي خورد بعد مي دود توي بغل آدم ، ولي نه که نکرد بلکه باز هم زبان درازي کرد:
_ حق داري ، تقصير من است ، اين سيلي حقم بود ، بد غلطي کردم که زن تو شدم ، ولي ديگر يک لحظه هم توي اين خانه نمي مانم.
مادرم با نگراني دم در اطاق ظاهر شد ، پسرم در آغوشش بود که لب ورچيده و با بغض به ما نگاه مي کرد ، چانه اش مي لرزيد و آماده گريه بود ، به شدت ترسيده بود ، خدايا اين همان بچه ايست که من مي ترسيدم يتيم شود ؟
خدايا بندگان تو چقدر احمق هستند که فکر مي کنند بيشتر از تو مي دانند مثلا من خواستم از يتيم شدن پسرم پيشگيري کنم ، اين بچه با پدر و مادر يتيم است ، والله من بي پدر خوشبخت تر از اين طفل معصوم بودم ، اين مادر است که اين بچه دارد ؟ رو به محبوبه کردم و گفتم:
_ برو ببينم کجا مي روي؟
گفت : بنشين و تماشا کن.
مادرم با لحني آرام و مهربان گفت : محبوب جان ، بيا از خر شيطان پياده شو
گفتم : ولش کن بگذار ببينم چه طور مي رود.
مي دانم جائي ندارد برود ، کجا بايد مي رفت ؟ خانه پدرش ؟ اين همه سال اجازه ندادند پايش را از آستانه در به درون بگذارد حالا مي تواند ؟ نشستم جلوي پنجره و نگاهش کردم.
چمدانش را آورد لباس هايش را توي آن ريخت ، مثل اينکه به عروسي مي رود گردن بند به گردنش بست انگشتري به انگشت اش کرد ، اشرفي اي که براي تولد پسرم بهش داده بودم برداشت ، گفتم:
_ آن را بده به من.
مادرم گفت : رحيم ول کن.
_ خودم داده ام مي خواهم بگيرم.
اشرفي را بطرفم پرتاب کرد برداشتم و با النگوها که هنوز توي دستم بود گذاشتم توي جيبم.
جامه دانش مثلا که آماده شده بود رفت بچه را از بغل مادرم کشيد ، چمدان را برداشت ، چادر را به سر افکند و از اطاق خارج شد کفش هايش را پوشيد يک لنگه کفش من سر راهش بود با حرص آنرا وسط حياط پراند نمي توانست درست راه برود قدرت اينکه يک دست چمدان را حمل کند و بچه هم بغل اش باشد را نداشت ، هيچي نشده تلو تلو مي خورد دلم سوخت از پله ها داشت مي رفت پائين ، از وسط پلکان بوسط حياط جستم جلوي پله دالان نشستم و راهش را بستم.
مادرم گفت : محبوبه جان ، ول کن ، کوتاه بيا.
گفتم : تو کار نداشته باش.
مي خواستم ببينم اين نمايش را چگونه خاتمه مي دهد ، رسيد جلوي من ، خنده ام گرفت گفت:
_ رد شو بگذار بروم .
توي صورتش نگاه کردم ، دلم براي او سوخت ، دلم براي خودم سوخت ، دلم براي اين طفل معصوم که اسير حماقت هاي ما شده بود سوخت ، نگاهش کردم ، با تاسف با دنيائي غم با دنيائي غصه ، آخه چرا ؟ چرا آن عشق به اينجا انجاميد ؟
_ برو کنار مي خواهم بروم .
_ مي خواهي بروي ؟ به همين سادگي ؟ خانه مرا بار کرده اي و مي خواهي بروي ؟
فکر کرد منظورم به چمدانش است که خرت و پرت هايش را تپانده بود با حرص جامه دان را محکم کوبيد روي زمين : حالا رد شو مي خواهم بروم.
_ خوب ، اين از نصفش ، ولي نصفه اصل کاري مانده !
_ اصل کاري ؟
به آرامي بلند شدم ، پسرم را از آغوشش بيرون کشيدم و آهسته روي زمين کنار ديوار گذاشتم از جلوي پله و دالان کنار رفتم و با دست به در اشاره کردم : حالا بفرمائيد تشريف ببريد هري...
از اول مي دانستم نمي رود ، اين ها همه نمايش بود ، اينها مد تازه بود ، کجا برود ؟ تمام پل ها را پشت سرش خراب کرده بود ، روي برگشت نداشت ، باز هم بايد همين جا بماند ، پهلوي خودم ، مدتي هاج و واج کنار ديوار ايستاد و بعد سرش را آورد پائين مثل بچه آدم رفت توي اطاق.
_ ننه خوب گوش هايت را باز کن ، ديگر حق ندارد اين بچه را از خانه بيرون ببرد ، الماس بايد حمامش را هم با تو برود ، فهميدي ؟ دستت سپردم ، يا علي ما رفتيم.
از در خانه بيرون آمدم ، خانه نه جهنم دره ، نه ، دروازه دوزخ ، واي خدايا ، آيا مي شود زندگي اينقدر تلخ باشد؟ چگونه مي شود عشق اين چنين تبديل به تنفر شود ؟
آن محبوب نازنين چه شد ؟ کجا رفت ؟ مرد ؟ آن عشق آتشين چه شد ؟ خاموش شد ؟ افسرد ؟ اين همان دختري ست که گاه و بيگاه لذت به در دکانم مي افشاند ؟ اين همان است که با من راز دل مي خواست بگويد ؟ اين همان است که همه چيز را بخاطر من ول کرد و آمد ؟
آري رحيم ، يادت باشد ، دختري که به پدر و مادرش وفا نکند به شوهرش هم وفادار نمي ماند ، کسيکه آن دبدبه و کبکبه را پايمال هوا و هوس نفس و آتش شهوت بکند ، زندگي محقر ترا هم ول مي کند اين رسم روزگار است ، اين قانون غير قابل تغيير است ، همانطور هم مَرد ، پسري که بخاطر زن ، مادرش را بيازارد در آينده نه چندان دور بخاطر زن ديگري ، زن قبلي را خواهد آزرد ، دخترها و پسرها احمق و نادان هستند که فکر مي کنند پسر را از مادر جدا بکنند بُرده اند يا دختر را از پدر و مادرش دور کنند تمام محبت هايش را به خود اختصاص داده اند.
چه بکنم ؟ خدايا چه بکنم ؟ من کجا را دارم بروم ؟ من هم بي کسم من هم بي خانمانم ، برگردم خانه ؟ به آن خانه ؟ واي نه ، اصلا پاي رفتن نداشتم ، ويلان و سرگردان توي کوچه راه مي رفتم ، شال کشمير زير بغلم بود و من فراموشش کرده بودم ، در عالم خودم بودم جريانات سه روز را مرور مي کردم.
_ آقا مي فروشيد ؟
صداي زني بخودم آورد.
_ چي را خانم ؟
با دست اشاره کرد به شال : اينرا.
تازه متوجه شال شدم ، نه خانم ، فروشي نيست.
خوب بيادم آورد ، رواندازي دارم ، مي روم دکان ، مي روم دکان ، بطرف دکانم راه افتادم ، وقتي در دکان را باز کردم دلم براي محبوبه سوخت ، طفل معصوم ، اين دکان متعلق به اوست ، اما خودش جا و مکان ندارد ، اگر کليد اينجا را داشت امروز لااقل اميدي داشت.
حال کار کردن نداشتم ، تمام اعضاي بدنم کوفته بود ، انگاري کُشتي گرفته ام ، انگاري کتک خورده ام خاک بر سر من ،با اين دست ، با اين دست صاحب مرده زدم توي صورت محبوبم ، زنم ، مادر بچه ام چقدر بي غيرتم ، کو مردي و مردانگي ؟ پدرم جوانمرد بود دست روي ضعيف بلند نمي کرد ، هار شده بودم ديوانه شده بودم ، چه بکنم ؟ بروم به پايش بيفتم ؟ پوزش بطلبم ؟ پايش را ببوسم ؟ صورتم را جلو ببرم بگويم بزن ؟ بزند که دلش خنک شود ، غصه از دلش بيرون رود ، مرا ببخشد ، دوباره در آغوشم بخزد ، دوباره سرش را روي سينه ام بگذارد چه بکنم ؟
خاک اره ها را روي هم تلمبار کردم صاف کردم بصورت بستري در آوردم قبايم را که به ميخ آويزان بود و ماه ها
بدون استفاده مانده بود برداشتم مچاله کردم مثل متکا کردم ، عجب رختخوابي درست کردم ، شال کشمير خيلي نرم است ، چه کيفي دارد زيرش خوابيدن ، اين سه شب را ديدم محبوبه صدايش در نيامد ، نگو کار اين شال است ، نرم است ، سبک است ، گرم است ، هزار مرتبه بهتر از آن لحاف سنگين پنبه اي است.

مدتي گذشته ها را مرور کردم ، يادم آمد که محبوبه خودش تعريف کرده بود که شبي که مادرش برادرش را مي زائيد ، با خواهرش بدون زيرانداز و پتو توي نمي دانم انباري يا کجا خوابيده بودند خب چه شد ؟ يک شب که هزار شب نمي شود تازه آن دو شب را زير اين شال نرم خوابيده بود که خيلي هم گرم است.

_ اوستا خيلي خوشگل شده دستتان درد نکند .
_ رحيم روزگار تنهايم را پر کرده ،غصه هايم را ريزه ريزه با کندن اين چوب ها از خودم دور مي کنم. رحيم نمي داني تنهايي چقدر طاقت فرساست ، وقتي تنها هستي غم و غصه مثل موريانه به جانت مي افتد ،مي خراشد مي خراشد مي تراشد ،مي تراشد و يک موقعي به خود مي آيي که از درون پوک شده اي ،با يک تلنگر وا مي روي ،پوسيده مي شوي و فرو مي ريزي، در تنهايي غصه ها بزرگ مي شوند مثل تکه سنگي که توي آب انبار بيفتد ،چه جور صدا مي کند ،غصه ها هم آنطور بزرگ مي شوند. اما اگر کار داشته باشي مسئله توفير مي کند ، کار تو را از تنهايي درمي آورد مونس بي صدايت مي شود، مطيع و فرمانبردار تو ، اين کار روي چوب مرا نجات داده باور کن رحيم بعد از مرگ حاجيه خانم کم مانده بود قاطي کنم، يواش يواش در تنهايي با خودم حرف مي زدم ،گاهي با آدمي موهم دعوا مي کردم، فحش مي دادم. خودم متوجه حال و روزگارم بودم خدا اوستا فضل الله را حفظ کند دستم را گرفت و اين فن را يادم داد.
_ اوستا خودتان رنگ مي کنيد؟
_ نه مي دهم مبل ساز خودش رنگ مي کند ،لاک الکل مي کند .
_ من لاک الکل زدن را بلدم اوستا ياد گرفته ام .
پير شي رحيم ،تو خيلي زرنگي ،به خودت بجنبي يک روز مبل ساز خوبي مي شوي ،وضع ات بهتر مي شود ،ترقي مي کني ميداني رحيم ؟ ما مردها اسير زن هايمان هستيم راست گفته هر که گفته:
زن خوب و فرمانبر و پارسا کند مرد درويش را پادشاه
وقتي مرد پشتش به زن اش به خانه و زندگي اش گرم است ،در کارش حالا هر کاري که دارد موفق مي شود اما برعکس ،واي از روزگاري که زنت ناسازگار باشد ،به زندان قاضي گرفتار به که در خانه بيني به ابرو گره ،از خانه ميزني بيرون اما مگر افکارت ولت مي کند؟ مادام مثل خوره تو را مي خورند ،من با حاجي خانوم زندگي خوبي داشتيم رحيم ،اما آخر آخر ها پا پيچم شد بهتاني به من زد که دود از کله ام بلند شد ، ديوانه شدم ، هر چه مدارا کردم نشد که نشد ،آخر سر مرا بدبخت کرد خودش هم دق کرد ،وقتي زن سوءظن پيدا کند ،ديگر به هيچ وسيله اي نمي تواني از دلش در بياوري، قسم هم بخوري باور نمي کند ، نمي داني رحيم چطور زندگي را براي من و خودش تبديل به جهنم کرد ،نمي داني چه به روزگار من آورد خدا پدر بصير الملک را بيامرزد ،درست است که سر پنجره ي ارسي حقم را نداد اما دکان را خوب خريد ،زندگي ام را نجات داد ،وقتي دکان را فروختم و تو هم آواره شدي حاجي خانوم تا حدي راضي شد اما مدتي بعد باز هم شيطان درونش به وسوسه پرداخت ،زور مي گفت تو رحيم را جاي ديگر مي بيني ، تو دست از رحيم بر نمي داري ،جوان بي آن که بداني روزگار من به خاطر تو سياه شد ،و ديگر روي سفيدي به خود نديد.

وقتي استاد حرف ميزد ياد بهتان محبوبه افتادم ،اوستا راست مي گفت دود از کله آدم بلند مي شود ،تو که اصلا در باغ نيستي ،ماتت مي برد ،دستپاچه مي شوي ،رنگ به رنگ مي شوي و همين حرکات بيشتر متهم ات مي کند ،کوکب بيچاره چه خبر از ماجراي ما دارد؟ مثل من که نمي دانستم تمام اختلافات اوستا با زنش سر من است.
اما رحيم آني که بايد قاضي باشد خداست ، ديدي ما بي گناه بوديم ، حالا کنار هم نشسته ايم و آن بيچاره زير خاک پوسيده ، اصلا رحيم تا روزي که زنم بگويد به پير به پيغمبر من نمي دانستم که تو اينقدر خوشگلي ، باش ،پسر من هستي ،تو را مثل پسرم دوست دارم ،اما وقتي دلش چرکين شد ،ديگر نتوانستم پايم را توي دکان خودم بگذارم ،يادت هست که بيرون مي ايستادم و زود بر مي گشتم ،اين ها را مي گويم که تو هم متوجه شوي ،نمي گويم مراقب رفتار خودت باش ،چون نمي شود فهميد که زن ها به چه چيز حساسيت دارند ،تو فقط هميشه به ياد خدا باش هميشه خودت را در محضر او بدان ،بقيه را ول کن خدا خودش قضاوت مي کند.
دلم مي خواست ماجراي خودم را با اوستا در ميان بگذارم اما رويم نشد ،دلم مي خواست دردل کنم سبک شوم اما زبانم ياراي گفتن نداشت 

 خانه ي اوستا سوت و کور بود ديگر توي حياط آن گل ها ،و از آن سبزي هاي معطر خبري نبود ،دوتا تخت توي حياط را اوستا روي هم خوابانده بود ،پايه هاي روئي رو به هوا بود ،معلوم بود که مدت هاست کسي روي آن ننشسته ،توي اتاق اوستا مجموعه اي از اتاق و مطبخ بود ،چراغ خوراک پزي را گوشه ي اتاق گذاشته بود ،همان جا مي پخت ،همان جا مي خورد و همان جا مي خوابيد.
انگاري ماها بود که اتاقش رنگ جارو به خود نديده بود ،تارعنکبوت از سقف آويزان بود اما نور چشم استاد کم شده بود متوجه آن ها نبود.
_اوستا جارو کجاست؟ خاک انداز کو ؟
_ چه مي خواهي بکني رحيم؟ زحمت نکش .
_ چه زحمتي اوستا وظيفه ي من است ،کار نکرده که نيستم ، توي خانه اغلب کارها را من مي کردم حالا مادرم آمده بيکار شدم.
_ راستي مادرت خوب است؟ محبوبه خانم خوب است؟-
_ به مرحمت شما هر دو خوبند ،همراه بچه ها رفتند ورامين خانه ي پسر خاله ام .
_ چه خوب چرا تو نرفتي؟
_ کار دارم ،نان بايد دربياورم ،بيکار که نيستم .
_ پس بمان اينجا ،بمان پهلوي من بگذار چند روز از تنهايي در بيام ،کي بر مي گردند؟
_ خودم بايد بروم دنبالشان ،بستگي به اين دارد که چقدر خوش بگذرانند؟
_ خوب کردي فرستادي رحيم ،اشتباهي که من در زندگي مرتکب شدم اين بود که در تمام عمر ازدواجمان هرگز از هم جدا نشديم تا ،مرگ ما را از هم جدا کرد و اين اشتباه است ،آب زلال هم يک جا بماند مي گندد ،نمي دانم که کبوتر ها را ديده اي و دقت کرده اي و چگونه دو جفت مدام در حال مغازله و بوس و کنارند؟ اين به خاطر اين است که يک ماه مرداد را گرماي تابستان شدت دارد زن و شوهر از هم جدا مي شوند چون تخم ها در گرما خراب مي شود ،جدا مي شوند که تخم نگذارند ،و همين جدايي يک ماهه در هر سال ،بقيه سال آن ها را شيرين مي کند و اين قدر نسبت به هم وفا دارند که اگر يکي بميرد آن ديگري تا آخر عمر تنها زندگي مي کند و به طرف جنس مخالف ديگري نمي رود و رحيم به خاطر همين است که در تمام دنيا کبوتر مقدس است ،و در بالاي حرم ها رفت و آمد مي کند و دانه ي فراوان نصيبش مي شود ،چون مردم حتي آن هايي هم که فاسدند ،تقوا و پاکي را دوست دارند و محترم مي دارند ،هر چند که خودشان بوئي از عفت و نجابت نبرده باشند ،دربرابر پاکان و با تقوايان فروتن مي شوند.در هيچ جاي دنيا کبوتر را نمي کشند ،شکار نمي کنند مقدس مي دانند ،کبوتر حرم مصون از تعرض است ،منظورم اين است که زن را به سفر بفرست ،خودت مسافرت کن ،هميشه نچسب به خانه يه زن ،اشتباه است ،من اين اشتباه را کردم پسرم تو تکرار نکن.
پيش اوستا ماندم.
خانه ي اوستا خانه ي اميدم شد ،پدرم زنده شده بود ،پدرم را يافته بودم ،گه گاهي به محلمان مي رفتم ،به دکان دار و قصاب و نانوا سپرده بودم مادرم هر چه مي خواهد بدهند و هفته به هفته مي رفتم حسابشان را مي رسيدم و بدهکاري شان را مي دام ،اين وسيله ارتباط من و مادر بود ،مادر مي فهميد که سلامت هستم ،کار مي کنم ،زنده ام.

گاهي به خانه ي اوستا نمي رفتم توي دکان مي خوابيدم و اوستا فکر مي کرد ورامين رفته ام، پيش زن و بچه ام هستم ،وقتي بر مي گشتم همه ي آن چه را که در آن سفري که براي آوردن مادر به ورامين کرده بودم را شاخ و بال مي دادم و تعريف مي کردم.
_ نمي خواهند بيايند؟
_ نه اوستا ،آنجا مثل اينکه خوش مي گذرد ،مي خواهم زندگي ام را منتقل کنم ورامين ، ارزان تر است.
_ کارت چه مي شود
_ نه خودم نمي روم خودم اينجا کار مي کنم گاه گاهي به آنها سر مي زنم
_ بد نيست اين هم بد نيست از قديم گفته اند دوري دوستي
اما خودم مي ترسيدم از دل برود هر آنکه از ديده رود خودم داشتم به نبودنشان عادت مي کردم هنوز شرنگ دعواي آخر در کام او بود هنوز اداهاي محبوبه رنگ نباخته بود در درونم از مادر هم رنجيده بودم اون هم سر ناسازگاري داشت دوتايي به جان من افتاده بودند
هر بار دلم تنگ مي شد راهي خانه مي شدم وسط راه پشيمان مي شدم و بر مي گشتم
يک روز بعد از اينکه کارم را تمام کردم ديدم با تمام وجود دلم مي خواهد برگردم خانه آخه توي دکان با اين زندگي سگي که داشتم حوصله ام سر آمده بود خانه اوستا هم که مدام نمي توانم بروم حالا ديگر اوستا فکر مي کند
مادرم و زن و بچه ام از ورامين برگردانده ام گاه گاه مي روم خانه اوستا
رفتم جلوي درمان ايستادم خودم را آماده کردم که در را باز کنم و بروم تو چه بگويم چه مي گويد پسرم چه مي کند طفل معصوم گرفتار اخلاق نحص اطرافيانش شد دده دده الهي قربان تو بروم الهي دده برايت بميرد نه چرا بميرم تا پسرم زنده است زنده باشم پسرم يتيم نشود صداي بگو مگو از توي خانه شنيدم نمي دانم محبوب چي مي گفت صدايش دور بود حتما توي اطاق بود يک چيزهايي مي گفت پس هنوز جنگ و دعوا ادامه دارد صداي مادر نزديکتر بود حتما توي اطاق بود حتما مطابق معمول توي حياط است دارد کار مي کند
_ پسره آلاخون والاخون شد
باز صداي محبوبه بطور مبهم بگوش مي رسيد نتوانستم بفهمم چي مي گويد
_ دعا کن زودتر از کوکب سر بشود و برگردد سرخانه و زندگيش
باز محبوبه چيزي گفت دوباره مادر گفت
_ نترس عقدش نمي کند آن قدرها هم خام نيست يک چند صباحي صيغه اش مي کند و آب ها از آسياب مي افتد
_ ااا؟
يعني چه پشت سرما عجب حرف هايي است که ما خبر نداريم برگشتم نه گويا هنوز آتش تنور داغ است مادر که مي دانست کوکب مي خواهد زن قهوه چي بشود اين حرف ها چيه پشت سر دختره مي زند مادر ديگه چرا

رفتم توي دکان روي رختخوابي که درست کرده بودم دراز کشيدم
صداي الماس نمي آمد چه شده حتما خواب بود فکر کردم گفتگوهاي سه ماه قبل را مرور کردم آخرين حرف هاي محبوبه را دوباره تکرار کردم چه شده چرا کار به اينجا رسيده
و بالاخره به اين نتيجه رسيدم که اون هي گفته هاي خودش را تکرار کرده مادر هم حوصله اش سر رفته مثل خود من فهميده که اين به هيچ صراطي مستقيم نيست قسم و آيه هم سرش نمي شود حالا هم کلامش شده چه مي دانم يا مي خواهد بچزاندش يا واقعا او هم باور کرده که رحيم بيکار نيست صيغه اي کرده حالا اگر کوکب هم نشده چه فراوان زن زن صيغه بشو.

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره