6 نکته درباره کتاب معروف «موشها و آدمها»
آخرين خبر/«موشها و آدمها» رماني از جان اشتاينبک، نويسنده تواناي آمريکايي، برنده نوبل ۱۹۶۲ و خالق «خوشههاي خشم» است. جرج ميلتون و لني اسمال دو دوستاند که با مهتري در آخوري روزگار ميگذرانند. آرزوي هميشگي آنها اين است که روزي بتوانند خودشان جايي را بخرند و در آن خرگوش پرورش دهند. لني خيلي با هوش نيست اما مهربان است و از بچگي عاشق چيزهاي نرم و نوازش آنها بوده است؛ او زور بازوي زيادي هم دارد و به همين خاطر مدام دچار دردسر ميشود؛ تا اين که يک روز ناخواسته هنگام نوازش موهاي زن پسر ارباب، او را ميکشد و از ترس فرار ميکند. کرلي، پسر ارباب با افرادش به دنبال يافتن لني راهي ميشوند. جرج هم مجبور ميشود برخلاف سوگندي که براي حمايت از دوستش خورده با آنان همراه شود. «لني شروع کرد با انگشتان درشت خود موي زن را نازکردن! زن گفت: «ديگه بهمشون نزن!» لني گفت: «واي، چه نرمه! چه کيفي داره!» و با شدت بيشتري ماليد. «آخ چه خوبه!» «گفتم مواظب باش! همه رو به هم زدي!» بعد با خشم داد زد: «بس کن ديگه! دستتو بکش کنار، يالا، فورآ! موامو خراب کردي!» و سرش را بهضرب به يک طرف کشيد و انگشتان لني دور موهاي او حلقه شد و در آنها آويخت. زن داد زد: «ولم کن، گفتم ولم کن!» لني وحشت کرد. صورتش از ترس درهم پيچيده بود. زن جيغ کشيد و دست ديگر لني بر دهان و بينياش حلقه شد و به التماس ميگفت: «نکن، جيغ نزن! تو رو به خدا جيغ نزن! جورج منو ميکشه!» زن زير چنگال او بهشدت تقلا ميکرد. پاهايش را روي يونجه ميکوبيد و به هر طرف ميپيچيد تا خود را خلاص کند و شيوني خفه از لاي دستهاي لني بيرون زد.» مبناي اين داستان اشتاينبک، آموختههاي او درباره زندگي مردان بيخانمان و دربدري آنها در پي کاگري در اصطبلها است. در «موشها و آدمها» همه به نوعي تنها هستند و دنياي آرزوهايشان را تبديل به پناهگاهي براي فرار از اين تنهايي کردهاند. اين داستان به خوبي استثمار بيچارگان و تهيدستان به دست ثروتمندان را نشان ميدهد.
برگرفته از اينستاگرام انتشارات امير کبير