نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و نهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و نهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت چهل و نهم:

بهار نمي گذشت اين فصل لعنتي به پايان نمي رسيد هر شب و روز با آن درد و عذاب ياد آور خاطره هايم بود هر لحظه اش با شکنجه و اندوه سپري مي شد کي اين بهار تمام مي شود کي بوي پيچ امين الدوله دست از سر من بر مي دارد بوي خاطره هايي که اين همه تلخ شده بودند خواب مي ديدم که توي دکان ايستاده ام مشتاق و شيفته او از راه مي رسد با لبخند مهربان و عاشقانه يک شاخه گل به همراه داشت دستم را دراز مي کنم که بگيرم اما به من نمي دهد
چرا محبوبه چرا فرياد مي کشيدم التماس مي کردم اما فرار مي کرد به سرعت مي دويد از خواب مي پريدم خيس عرق بودم محبوبه ديگر بمن گل نمي دهد چرا حتما من لياقت گل گرفتن را ندارم در خواب نداد اما در بيداري داد و گرفتارم کرد اي کاش دستم خشک شده بود و آن يک شاخه گل را نمي گرفتم
رحيم ديگر صحبت اي کاش و ميکاش نيست اگر اشتباه کرده اي تمام شده زن ات است مادر بچه ات هست بساز سوختي هم چاره نيست بسوز
بسکه توي دکان کار کرده بودم خدا را شکر اوضاعم روبراه بود رفتم يک جفت کفش خريدم سر و صورتم را اصلاح کردم پيراهنم را توي خانه اوستا جا گذاشته بودم رفتم پيش اوستا حالش خوب بود کارهايش را کردم
خريدش را کردم و بطرف خانه پر در آوردم اشرفي و النگوها را هم توي جيبم گذاشتم
چه بايد بکنم چه بگويم کافيست يک لبخند برويم بزند مثل آفتابي که همه رطوبت را خشک مي کند همه کينه و گله هايم از بين مي روند در را باز کردم دلم بشدت مي زد تاپ تاپ از پله ها بالا رفتم در اتاق را باز کردم محبوبه نشسته بود داشت گلدوزي مي کرد
_ سلام
_ سلام
خم شد بند کفشم را باز کنم گفت
_ رحيم
سر بلند کردم جان رحيم خنديدم دلم گرم شد خوشحال شدم سرش پايين بود
_ تا حالا کجا بودي هر جا که بودي حالا هم برو همان جا
از آسمان به زمين نه به ته چاه سقوط کردم تمام اشتياق و تمنا در وجودم از بين رفت عشقم به کينه بدي تبديل شد
فقط گفتم چشم
و از راهي که آمده بودم برگشتم
رحيم يک کار خوبي در بنادر جنوب هست دلم مي خواهد بروم آنجا بعد که برگشتم بروم مکه خدا بيامرزد حاجي خانم را هميشه مي گفت آقا محمود من و تو الکي الکي حاجي آقا حاجي خانم شده ايم يعني مي شود قسمت بشود و برويم سفر حج نشد رحيم تا وقتي آن خدا بيامرز بود براي من مقدور نشد به اندازه دخل ام خرج داشتم حالا شکر خدا را با وضعم بهتر است کار زيادتر شده يه خرده هم پول آن دکان پر و بالم را باز کرد بي دکان هم کار دارم مي بيني که ماشالله يک روز خدا بيکار نيستم شب ها هم که اين کنده کاري را دارم اما دولت يک عده نجار مي خواهد براي کار در بنادر جنوب مي گويند دستمزد خوبي هم مي دهند مي گم تا زور بازو دارم بروم آنجا بعد بيايم بروم سفر حج انشالله اوستا از قديم گفته اند "نيت ها را منزل او را"
_ يعني چي رحيم ترکي است و خنديد
اتفاقا هم ترکي است ها را يعني هر کجا اورا يعني آنجا يعني هر کجا نيت کني آنجا منزل مي کني حالا نيت حج کرده ايد حتما مي رويد صحبت قسمت و همت است
_ چه مي دانم رحيم شايد سفر مرگم باشد شايد بروم و همانجا بميرم که سعادتي است عظما
_ خدا نکند بميريد اوستا رحيم بيچاره باز بي کس و کار مي شود
_ رحيم کس و کار آدم هاي خوب خداست پسرم تو با خدا هستي من متوجه هستم چه آن زمان که عذب بودي چه حالا که زن داري خدا را شکر بي ياد خدا نيستي کس بيکسان خداست آدم هاي گناهکار تنها مي مانند
_ اوستا جنوب چه کاري ست مهارت زيادي مي خواهد
_ مي آيي برويم رحيم نه چه مهارتي نجار معمولي خواسته اند گويا بلم سازي است اسکله سازيست کار ندارد که تو بهتر از من مي تواني زور بازو داري اما زن و بچه را چه مي کني
_ با مادرم هستند کاري به کار من ندارند به پسر خاله ام هم مي سپارم گاهي به آنها سر بزند مرد خوبي است.
_ ديگر من نمي دانم اينها مشکل خود تست اگر مي تواني روبرا هشان کني بکن برويم.

چند روز راجع به اين موضوع فکر کردم چه بکنم؟ اگر نروم چه بکنم ؟ بعد از آن همه مدت با آن اشتياق رفتم به خانه آن چه معامله اي بود که با من کرد؟ اصلا وقت نکردم خم بشوم صورت پسرم را ببوسم خودش براي خودش بهتان زده قهر کرده هوار کشيده من بيچاره که هيچ تقصير ندارم حق با مادر است آلاخون والاخون شدم آواره شدم توي دکان از بس خوردم وخوابيدم از شکل دکان در آمده رختم را آنجا مي شويم ظرفم را انجا مي شويم اين اصلا نمي گويد بروم ببينم توي دکان چه خبر است ؟ اين همان رحيم است که توي دکان ديگري ولش نمي کرد حالا رحيم هم مال خودش است دکان هم مال خودش است, اخه نمي گويد بروم ببينم مرده است يا زنده است؟ کار مي کند يا بيکار ول مي گردد؟

دايه گردن شکسته اش نمي پرسد دختر شوهرت کو؟ نمي گويد دختر شوهرت جوان است, اين همه مدت نبايد ولش کني؟ اين نمي فهمد آن زن گنده که مي فهمد. باز پايم شل شد که برگردم خانه, باز ميل به زندگي در کنار زن و فرزند و در کنار مادر در من جوشيد اما هر بار جلو رفتم قيافه مثل يخ محبوبه مثل سنگ گنده اي جلوي پايم سبز شد و پاي رفتن را شکست, با خودم کلنجار رفتم به خودم نهيب زدم, رحيم تو را از خانه بيرون کرد چه جور مي شود؟ اگر خانه تو بود جرات داشت با اين کار را بکند ؟ زن جماعت اينجور است, اگر امروز بروي و نازش را بکشي پررو مي شود, فکر مي کند که اصلا نفهميدي که عذرت را خواست که مثل سگ از خودت راند, فردا دمت را مي گيرد از دکان هم مي اندازد بيرون, وفا که ندارد, مادر خوب فهميده, زن ها خوب همديگر را مي شناسند, سير شده, دلش را زده اي, اين ها مخلص دل هوسناک خودشان هستند ديگر به تو ميل نمي کند هوس بود و فرو نشست, خودت را يخ روي آب نکن مرد باش يک بار اشتباه کردي دنبال دلت رفتي اين طوري شد دل صاحب مرده ات را سر کوفت بزن ,جلوي ضرر را از هر کجا که بگيري منفعت است, بگذار تا هر زمان که مي خواهد تنها بماند برو, با اوستا برو هم از اينجا دور شو هم پول و پله اي جور کن خودت را از زير بار منت اين قوم و قبيله خلاص کن, تو خانه نداري آواره شده اي اگر خانه مال تو بود جرات ميکرد به تو امر و نهي کند ؟

رفتم بازار زرگرها اشرفي طلا راخرد کردم, النگوها را هم گرو گذاشتم همه پول را آوردم دادم به آقا سيد صادق همسايمان, مرد محترمي بود سقط فروش بود, کار و بارش خوب بود مي دانستم که دستش به دهنش مي رسه محتاج سي شاهي صنار ما نيست.
آقا سيد قربان دستت من مي روم جنوب براي کار نجاري, شما شما فقط هفته اي سري به دکان قصابي, بقالي و نانوا بزنيد, و هرچه مادرم خريد کرده و بدهکار استشما به حسابش برسيد خدا شما را براي محله نگه دارد, عمر باقي باشد جبران مي کنم.

_ اختيار داري آقا رحيم همسايگي ما فوق خويشاوندي است حضرت فرمود خداوند تبارک و تعالي انقدر همسايه را سفارش کرد که فکر کردم دستور خواهد داد که از هم ارث ببرند, راحت باش تو هم اولاد مني زن و بچه ات هم بمنزله عروس ونوه خودم هستن, برو بسلامت از هر نظر خيالت جمع باشد حالا که جواني برو دنبال کار بعد پيري مي رسد و هزار درد بي درمان.
مديون شما هستم اول خدا و بعد به اميد شما.
_ خيالت راحت باشد از جانب من خيالت راحت باشد حواسم پهلوي اهل عيال تست اما...
آقا سيد صادقي مکثي کرد وسرش را خاراند و گفت: ولش کن ولش کن.
_ چي را ولش کن آقا سيد؟ نگرانم کرديد مساله اي هست؟ از بابت چيزي نگرانيد؟
_ والله رحيم نمي دانم چه جوري بگويم ولش کن برو بسلامت.
_ نگران شدم چي شده؟ تا نگوييد نمي روم.
_ والله آقا رحيم مادر آقا مرتضي ما چند بار به من گفته که...
_ که چي؟ چي شده؟
دلم فر وريخت مدتي بود از خانواده ام خبر نداشتم خاک بر سرم نکند.. نکند...
_ ببينم آقا رحيم خانم شما ناراحتي اعصاب دارد؟
_ ناراحتي اعصاب؟ نه مگر چي شده؟ بداخلاقي کرده؟ به کسي فحش داده؟
نه والله مادر آقا مرتضي مي گويد مثل اينکه خيلي ببخشيد ها مثل اينکه از دماغ فيل افتاده افاده ها طبق طبق سگا به دورش وق و وق...من گفتم شايد هم طفلي تقصيري ندارد مرضي, دردي دارد, والا زن جوان چه جوري با هيچ کس تا نمي کند؟ حتي خانم من که جاي مادرش است سلامش کرده وجوابش نداده.

چه مي گفتم؟ چه جواب مي دادم ؟ گفتم والله اقا سيد داستانش دراز است, خانم من دختر شازده بصير المک است اين شازده ها را که مي شناسيد از دار دنيا هيچ هم نداشته باشند افاده را دارند خنديد, انگاري سبک شد من هم سبک شدم هم زنم را بالا بردم هم عذر اخلاق نحس اش را خواستم.
_ پس آقا رحيم صحبت خاطر خواهي بوده آهان پس برو به سلامت برگرد يک شب با خانم و بچه ها بايد بيايي پيش ما و داستان عشق و عاشقي تان را برايمان تعريف کنيد حتما خيلي شيرين است.
توي دلم گفتم شيرين بود حالا چنان تلخ است, چنان متنفر شده ام که حاضر نيستم توي صورت نه خودش نگاه کنم و نه بچه اي که زاييده, نخواستيم آقا نخواستيم گه خورديم عاشق شديم پا از گليم خودمان بيرون گذاشتيم گه زيادي خورديم و حرف مادرمان را گوش نداديم و دو پا را در يک کفش کرديم و بسوي بدبختي و آوارگي دويديم
داستان شيرين؟ هه هه, آواز دهل از دور شنيدن خوش است واقعيت زندگي با خيال ورويا فرق مي کند.

غروب آفتاب در کنار دريا دنياي ديگري ست آنهايي که دور از دريا زندگي مي کنند آنهايي که در استان هاي مرکزي ايران هستند از اين نعمت محروم اند.
هزار رنگ بهم آميخته, سرخ, نارنجي, عنابي زرد آبي کبودي هزار رنگ که نام ندارند و آفتاب مثل سلطاني فاتح در ميان اين رنگ ها با جلا و جبروت با طمانينه و متانت ذره ذره پشت پرده شبستان مي رود ,دل نداري لحظه اي چشم از اين منظره برداري دوست داري زندگي در همان لحظه پايان پيدا کند اين تصوير در چشمان تو جاودان بماند.
باد ملايمي موج هاي کوچکي همچون چين و شکن دامن پرچين بوجود مي آورد يکي به يکي ديگري مي خورد و دو تايي با هم فرومي روند, کجا؟ زير آب براي چه؟ نمي دانم

شب جمعه بود غروب پنجشنبه همه کارگراني که آن نزديکي ها خانه و زندگي داشتند زودتر از غروب آفتاب اسکله را ترک مي کردند من و اوستا توي چادر زندگي مي کرديم همه فکر مي کردند پدر و پسريم رشته هاي محبت محکم تر از علايق خانوادگي ما را بهم وصل کرده بود هر دو دردمند بوديم و اين درد مشترک بود که يگانه مان کرده بود شب هاي جمعه اوستا نماز جعفر طيار مي خواند بيرون چادر روي شن ها سجاده اش را پهن مي کرد و زير آسمان کبود با خداوند راز ونياز مي کرد تسبيح مي زد و به تک تک مردگاني که مي شناخت فاتحه مي خواند.

رحيم اول تسبيح و آخر تسبيح فاتحه حاجي خانم است شب جمعه روح ها آزاد مي شوند حتما دور و بر من است وجودش را احساس مي کنم مي فهمم که حجاب ها را از جلوي چشمش برداشته اند و حقايق را فهميده است سائل فاتحه است مي آيد برايش نثار مي کنم مي رود.
نماز اوستا طول مي کشيد و من ساکت و صامت پشت سرش مي نشتم و به غروب افتاب نظاره مي کردم به زندگيم که پشت سر گذاشته بودم به زنم که او هم براي من مرده بود وقتي عشق نيست زندگي مرگ است حالا چه مي کند؟ آيا اين همه مدت سراغي از من گرفته؟
اگر مي گرفت مي فهميدم بچه ها مي روند و مي آيند براي سيد آقا پول مي فرستم لااقل مي گفت که زنت يک سلام خشک و خالي برايت فرستاده ,آه...

السلام و عليکم و رحمته والله و برکاته. چيه رحيم؟ باز رفتي توي فکر مي خواهي برگرد برو سري به خانه ات بزن دل نگراني غصه مي خوري برو برو سري بزن بيا.
نه اوستا هيچ نگراني ندارم مادرم هست آقا سيد هست, پدر و مادر خودش هستند دايه هميشه مي آيد و مي رود هيچ نگران نيستم.
پس چي؟ دلت برايشان تنگ شده؟ خب حق داري جوان حق داري.
دلم تنگ شده بود؟ هواي خانه ام را کرده بودم؟ نه بيزار بودم از آن خانه, مي ترسيدم مي ترسيدم بروم و باز بيرونم کند نه اصلا هوس رفتن به خانه را نداشتم اما غروب ها دلم مي گرفت مخصوصا غروب هاي پنج شنبه که نماز اوستا طول مي کشيد اسکله کارگر ها خالي مي شد و دور وبرم ساکت بود تنهايي دلم را چنگ مي زد و غصه هايم را رو مي آورد.
رحيم من زياد فک و فاميل ندارم زياد هم دوست و آشنا نداشتم سرم هميشه تو کار بود برايت تعريف کردم که پدرم زن گرفت و من ولش کردم از همان موقع بکش کار کرده ام فرصت معاشرت و برو بيا را نداشتم اما باور کن شب هاي جمعه که مي شينم سر سجاده گويي مرده ها را خبر مي کنند يکي يکي مي آيند و طلب فاتحه مي کنند چه کس هايي؟ چه کس هايي که در غير اين موقع اصلا بيادم نيستند اما سر نماز همه دور و برم مي نشينند و منتظر فاتحه اند.
گاهي مي خنديدم و گاهي هول مي کردم نه من هرگز همچو نمازي نخواهم خواند من جز پدرم مرده اي ندارم که سائل فاتحه باشد اما وقتي اوستا با مهرباني و علاقه براي زنش, زني که آخر عمري روزگارش را سياه کرده بود فاتحه مي خواند دلم مالش مي رفت يعني هنوز در زواياي قلبش محبت او را داشت؟
آيا من هم خواهم توانست دوباره محبوبه را دوست داشته باشم؟ آيا کينه ها و گله ها را فراموش خواهم کرد؟ يعني باز هم مثل سابق عشق در تمام بدنم جاري شود؟ چرا نمي شود رحيم چرا نمي شود؟ اگر تو اراده کني مي شود زن حلال تو است خدا به تو کمک مي کند دوباره دوستش داشته باشي به خدا رجوع کن به خدا متوسل شو, يا مقلب والقلوب والابصار يا مدبر و اليل و النهار يا محول
الحول و الااحوال حول حالنا الي احسنو الحال.
يا مقلب و والابصار...
اين دعا را از يکي از کارگران بندر ياد گرفته بودم و از آن روز به بعد هر شب بعد خواندن قل اعوذ برب الناس همين دعا را مي خواندم آنقدر تکرار مي کردم تا خوابم مي برد.
اوستا براي اينکه فکر مرا مشغول کند گاه گاهي داستان مي گفت گاهي از خاطرات گذشته اش تعريف مي کرد گاهي نصيحتم مي کرد گاهي شوخي مي کرد گاهي به جد سخن مي گفت.
رحيم مي گويند وقتي کريم خان زن در شيراز بازار وکيل را مي ساخت هر از گاهي براي سرکشي مي رفت و از نزديک کارها را نظارت مي کرد در چندمين رفت وآمدي که داشت کارکرد بناي جواني نظرش را جلب کرد ديوار بازار بلند شده بود و بنا آن بالا مي نشست و با صداي بلند آواز مي خواند بي آنکه متوجه کسي شود سرش بکار خودش گرم بود, آن زمان که از اين وسائل تازه نبود که عمله از پايين اجر را پرت مي کرد و بنا آن بالا بي آنکه آجر را نگاه کند دست دراز مي کرد و آجر را مي گرفت و روي کار مي گذاشت و دوباره دستش را براي گرفتن آجري ديگر دراز مي کرد.
وکيل الرعيا مدتي مي ايستاد و تماشايش مي کرد و تحسين اش مي نمود و به اطرافيان مي گفت که عجب بناي ماهري است روزي يکي از همراهان که پيرمرد دنيا ديده اي بود گفت:
_ جناب وکيل بنا زياد ماهر نيست زن خوبي دارد
کريم خان به شدت تعجب کرد:
_ يعني چي؟ اوستاي بنا روي ديوار زنش توي خانه چه ارتباطي به مهارت او دارد؟
پيرمرد گفت:
_ جناب وکيل اين بنا به زنش پشت گرم است اين قدرت عشق زنش است که او را بر بالاي بلندترين ديوار استوار کرده و در عالم خوشي فرو رفته و با علاقه کارش را انجام مي دهد
کريم خان باور نکرد و پيرمرد از او اجازه گرفت که فرصت بدهد تا به او ثابت کند که آنچه مي گويد عين حقيقت است.
پيرمرد زني دوره گرد را مامور کرد که زير پاي زن جون اوستاي بنا بنشيند و از راه به درش کند پيرزن به بهانه ي فروش خرت و پرت راه به خانه ي اوستا بنا يافت زن جوان را ديد آشنا شد بمرور رفت و آمدهايش زياد شد و کم کم صحبت ها از خريد و فروش و صحبت هاي خصوصي مبدل شد پيرزن به زن اوستاي بنا باور راند که با اين همه حسن جمال و اين قد و قواره و يال و کوپال و اين چشم و ابرو و عشوه و غمزه حيف است زن يک بناي معمولي شده او لايق وکيل الرعاياست او لايق شاه و وزير است.

زن جوان باور کرد گول خورد و نسبت به شوهرش نامهربان شد سرسنگين شد نامهرباني آغاز کرد بهانه جوئي کرد و بهشت زندگي را تبديل به جهنم کرد
اوستاي بنا وا رفت بيچاره شد آسمان زندگيش تيره و تار شد عشق اش غروب کرد زنش بدعنق شد و آسمان گرم حيات شان سرد و افسرده شد.
پيرمرد با تجربه وکيل الرعايا را براي سرکشي به بازار برد ديوار ديگر بازار ساخته مي شد نصف اولي کوتاهتر از اولي اوستاي بنا بي صدا و مغموم بر بالاي ديوار کوتاه با بي حالي کار مي کرد و مدام بر سر عمله فرياد مي زد:
آجر را بد مي اندازي کج مي اندازي شل مي اندازي. و آجرها يکي يکي بر زمين برمي گشتند و مي شکستند.
وکيل مدتي نگاه کرد و بي اندازه ملول شد پيرمرد تعريف کرد که چه بر سر اوستاي بنا آمده که مرغ خوش آواز لال شده و مهارتش از بين رفته است.
آن شب تا مدتي از شب گذشته نتوانستم بخوابم آيا دايه خانم هم همين معامله را با ما مي کند؟ آيا اوست که محبوبه را نسبت به من سرد مي کند؟ نکند پدرش نقشه کشيده طلاق دخترش را بگيرد؟
کاکا مراد را همه توي بندر مي شناختيم بعضي ها او را مجنون صدا مي کردند و واقعا مجنون بود عاشق زنش بود وقتي از نرگس خاتون صحبت ميکرد گوئي در پرده اي از لذت و افتخار پيچيده بود تمام شب و روزش وصف عشق و عاشقي اش بود به همه مي گفت همه داستانش را مي دانستيم.
در يک شب مهتابي وقتي ماه از زير ابر گاه مي آمد و گاه پنهان مي شد با الاغ نرگس خاتون فرار دادم همه ي قبيبله خواب بودند هيچکس دنبالمان نکرد و الاغه چه خوب مي دانست که آهسته قدم بردارد و آن راه پر از شادي و شعف را طولاني کند تمام قرار و مدارهايمان را روي الاغ تجديد کرديم حجله گاهي، با عظمت بر روي الاغ بستيم که هنوز پابرجاست.
_ چندتا بچه داريد؟ کاکا مراد؟-
هشت تا يکي از يکي بهتر يکي از يکي خوشگل تر بزرگيش خانه شوهر و کوچکترينش توي قنداق قاه قاه مي خنديد.
کاکا مراد در طول مدتي که بندر بوديم هر ماه يکبار مي رفت پيش زن و فرزندانش و تمام ماه سرشار از شادي و عشق بود نزديک به آخر ماه پرواز مي کرد هر کار مشکلي را با جان و دل انجام مي داد خستگي نمي فهميد غم نداشت گرماي محبت زنش خون را در رگ هايش به جريان انداخته بود و سرزنده بود.
گاهي فکر مي کردم شايد حق با مادر بود که گفت:
_ اگه چند تا بچه بغل محبوبه مي گذاشتي اينقدر پاپي تو نبود سرش بکار بچه ها بود و کمتر دنبال بهانه مي گشت . و بالاخره اگر به خانه برگشتم از برکت وجود کاکا مراد بود که همه ي مان را به زن و زندگي علاقه مند مي کرد.
شب بود که به شهر رسيدم و تا خانه با پاي پياده مدتي طول کشيد که برسم وقتي رسيدم موقع خواب بود الماس خوابيده بود اين بار بي آنکه حرفي بزنم الماس را بوسيدم مادر شکسته شده بود اما محبوبه معلوم بود که کک اش هم نگزيده بود من زير آفتاب جنوب سياه شده بودم لاغر شده بودم فکر مي کنم ده سال پيرتر از سن ام شده بودم.
بعد از اين همه مدت حتي آغاز سخن مشکل بود چه بگويم؟ چگونه صحبت را شروع کنم؟
مادر بلند شد برود بخوابد الماس را هم بغل کرد برد تنها شديم نگاهش کردم نگاهم نکرد باز هم داشت گلدوزي مي کرد الهي روي قبر من گل بدوزي آخه اين همه گلدوزي چه فايده اي دارد؟

_ محبوبه جان هنوز خوشگلي ها !
ساکت بود نه حرف مي زد نه نگاهم مي کرد مدتي نگاهش کردم هنوز مي توانستم مثل کاکا مراد باشم دوستش داشته باشم دوباره شروع کنم اما قيافه ي اخم آلودش خشکم کرد پس ام زد دلگيريش از چه بود؟ آه فکر مي کرد
که من دارم با کوکب خوش مي گذرانم آخ که زن ها چقدر احمق اند گفتم:
_ صيغه اش را پس خواندم دلت خنک شد؟
کدام صيغه کدام زن پدرم زير آفتاب بندر درآمده هرچه دراوردم کف دست آقا سيد صادق ريختم اين زن عزيز هيچ به روي خودش نمي آورد که آخر پول گوشت و نان و بنشن از کجا مي آيد <قصاب و بقال خيرات پدرشان نسيه مي دهند؟ اصلا ممنون نيست که هيچ يک قورت و نيم اش هم باقيست چه بکنم خدايا؟ از دربه دري خسته شده ام دلم مي خواهد سر خانه و زندگيم باشم کنار بچه ام باشم کنار مادرم باشم زنم را مي خواهم خزيدم به طرفش دستم را گذاشتم روي شانه اش و زير گوشش زمزمه کردم:
_ دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را.
اين شاه بيت معجزه گر زندگيم بود هر وقت اين را مي خواندم يا بياد مي آوردم همان احساس روز اول به سراغم مي آمد دوباره کينه ها رنگ مي باخت دوباره عشقم زنده مي شد دست هاي پر از تمانيم را به سوريش دراز کردم
آغوش باز کردم که خودش را در آغوشم بياندازد پدر کشتگي که نداشتيم من که گناهي نکرده بودم او هم گناهي نکرده بود بسکه دوستم دارد حسادت مي کند سوء ظن پيدا مي کند اين خيلي خوب هم است کاکا مراد مي گفت زن وقتي عاشق است حسود است وقتي بي تفاوت شد يعني که ديگر دوستت ندارد دستم را با تغير پس زد.
_ ولم کن رحيم دست به من نزن و فرياد بلند شد.

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره