داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجاهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت پنجاهم:
_ باز مي خواهي قشقرق راه بيندازي؟خوب مرا مي خواستي حالا برگشته ام ديگر !
تصور در به دري دوباره برايم خيلي مشکل بود زمستان در پيش بود چه مي توانستم بکنم؟ با يک شال که در زمستان نمي شد باز هم توي دکان بخوابم خانه ي اوستا هم به طور مداوم نمي توانستم بروم مي فهميد که با زنم به هم زده ام نمي دانم چرا دلم نمي خواست او هم خبردار شود اصلا دلم نمي خواست احدي بداند که با زنم قهرم از خانه ام فراريم به خانه راهم نمي دهد خانه مال اوست مالک اوست و صاحب اختيار مادر را هم به خاطر دايگي بچه اش رو مي داد اگر تنبل نبود او را هم بيرون مي کرد مدتي ساکت نشستم سرش پائين بود در قيافه اش کوچک ترين بارقه ي اميدي وجود نداشت اگر آن شب کنار هم خوابيديم از استيصال بود نه از مهر و محبت که عشق در وجود هر دوتايمان نابود شده بود
روزي که من خانه بودم و محبوبه به همراه بچه حمام رفته بود مادر تعريف کرد که دايه آمده بود و خبرهاي تازه آورده بود.
_ دايه جان تازه چه خبر؟
_ خبر سلامتي ، نزهت عاقبت زائيد ، دو قلو ، دو تا دختر مثل دسته گل ، خجسته جانم پيانو مي زند ، آدم کيف مي کند بيا و تماشا کن ، منوچهر آنقدر شيرين شده که نگو ، هزار ماشاالله ، آقا جانتان مي گويند پايت را روي زمين نگذار بگذار روي چشم من ، بچه به اين کوچکي انگار چهل سال از عمرش مي رود ، چه قدر با ادب ، چه قدر با کمال ...
_ ديگر چه دايه جان
ديگر اينکه پسر خاله ات حميد خان ترياکي شده ، شب و روز پاي بساط منقل ، هر چه گيرش مي آيد ، مي کند تو حقه وافور و دود مي کند به هوا ... راستي برايت نگفتم ؟
_ چي را نگفتي ؟
_ که منصور آقا زن گرفت ؟
_ زن که خيلي وقت است گرفته ، پسردار شدنش را هم برايم گفتي
_ نه بابا آن زنش را نمي گويم ، يک زن ديگر گرفته ، سر دختر گيتي آرا هوو آورد ، اسمش اشرف السادات است ، پدرش آدم محترمي بوده ، اداره جاتي بوده ولي مرحوم شده.
_ راست مي گوئي دايه جان ؟
_ اوهوه ... دو سه ماهي مي شود ، يادم رفته بود برايت بگويم
_ از منصور بعيد است ! حالا زنش چه کار مي کند ؟
_ بيچاره منصور خودش که نخواسته ، نيمتاج خانم به زور وادارش کرده ، به منصور آقا گفته الا و بلا بايد زن بگيري ، هر چه منصور گفته والله به پير و پيغمبر من زن نمي خواهم ، گفته نه نمي شود ، بايد زن بگيري من دلم مي خواهد تمام وقتم را به نماز و روزه بگذرانم و عبادت کنم ، نمي توانم براي شما زن درست و حسابي باشم ، بيچاره نه که آبله رو است! اين طور گفته تا خودش هم زياد سبک نشده باشد . آخر سر هم خودش دست و آستين بالا زده و اشرف خانم را پيدا کرده و براي منصور آقا گرفته ، يک دختر قد کوتاه سفيد تپل موپول ، نيمتاج خانم شد خانم بزرگ و اشرف هم شده خانم کوچيک . آن اوايل هيچ کس اشرف را به حساب نمي آورد ، خانم بالا و خانم پائين نيمتاج خانم بود ، ولي از بخت بد او زد و دختره حامله شد ، بين خودمان بماندها... !
دختره از آن ناتوها از آب در آمده ، مي گويند آّبش با خانم بزرگ توي يک جوي نمي رود ، گفته چرا نيمتاج خانم بايد همه کاره و کيا و بيا باشد ؟ من به اين خوشگلي و آن وقت او سوگلي باشد؟!خلاصه روزگار را براي آقا منصور بيچاره سياه کرد ، هر چه مي گويد من از اول با تو شرط هايم را کرده بودم ، مي گويد اين حرف ها سرم نمي شود من يکي نيمتاج هم يکي ، زندگي را به کام شوهرش زهر کرده ، حالا هم که نزديک به سه ماهش است ، منصور خان مرتب به نيمتاج خانم مي گويد تقصير توست که اين بلا را به روزگار من آوردي.
_ خوب نيمتاج چه مي گويد ؟
_ هيچ ، لام تا کام حرف نمي زند ، آن قدر خانم است که نگو ، همين خانمي اوست که زبان منصور آقا را بسته است، فقط يک دفعه به خانم جان شما درد دل کرده و گفته اند که من شرمنده منصور هستم ، اين تکه را من برايش گرفتم؟!!
_ پس اين طور پسر عموي گردن کلفت اش با داشتن زن رفته يک زن ديگر عقد کرده و بچه درست کرده هيچ اشکالي ندارد هيچي که هنوز هم پسر عمو جان عزيز است ، يک پا آقاست ، محترم است ، اما من بيچاره گردن شکسته دو کلام با دختر خاله ام که داشت عروس مي شد حرف زدم يکسال است تاوان پس مي دهم.
_ آخه آقا منصور که خودش نرفته زن بگيرد دايه مي گفت نيمتاج خانم به زور مجبورش کرده .
_ شعر و ور مي گويند مگر مرد را مي شود مجبور به ازدواج کرد ؟ دختر معصوم نابالغ نيست که دست و پايش را ببندند و بزور بهش تجاوز بکنند ، اين حرف ها چيه مادر ، تو چرا باور مي کني؟ اين ها عادت دارند عيب هاي خودشان را طوري سرپوش مي گذارند که حسن جلوه مي کند ، مرديکه با زن آبله رو خوابيدنش هم از روي انسانيت نبوده که اگر بوده سرش هوو نمي آورد.
_ رحيم چرا حاليت نيست زنه خودش آستين بالا زده و رفته اين دختره را خواستگاري کرده-.
_ ننه جان تو چرا باور کردي ؟ مگر يادت رفته مي گفتي هيچ زني حاضر نيست شوهرش را بغل ديگري ببيند ، شوهر توي گور باشد براي زن قابل تحمل تر است تا بغل هوو.
مادر خنديد:
_ خب تو حالا منظورت چيه ؟ مي خواهي زن بگيري ؟
_ من ؟ به گور پدرم مي خندم يک بار غلط کردم براي هفت پشتم کافيست ، نه اما انچه سوز دارد داستان يک بام و دو هواست ، پدر پدر سوخته اش دو تا زن دارد ، پسر عموي عزيزش دو تا زن دارد ، عمويش فلان کاره است ، هيچ عيبي ندارد ، رحيم بيچاره حق ندارد نفس بکشد.
_ پسر جان مگر تو بخاطر ديگري خوبي ؟ تو براي خودت گناه نمي کني ، تو براي خودت با عفت هستي کاري به کار ديگران نداشته باش ، هر کسي در گرو اعمال خودش است ، در قيامت نامه اعمال هر کس بدستش است.
_ چه گروئي مادر ؟ چه قيامتي ؟ اين دنيا دارم مي سوزم کو تا آن دنيا ؟ کي از آنجا خبر آورده ؟ کي رفته دوباره برگشته ؟ خودت شاهدي که با اين غيرت الکي اش چه جوري آواره دشت و بيابانم کرد حسرت خانه به دلم بود ، من يک چيزي مي گويم تو يک چيزي مي شنوي ، پدرم در آمد ، پير شدم.
_ ولش کن رحيم ، گذشت ، خدا را شکر حالا روبه راهيد ، گذشته ها را بلغور نکن ، توکل به خدا بکن .
_ دلم آتش گرفت غمم تازه شد اخه ...
_ ديگه بعد از اين هيچي به تو نمي گويم ، تقصير من بود که خبرهاي دايه آورده را نقل قول کردم .
_ نه ، بد هم نشد ، اين دفعه يک کلام گفت مي دانم چه بگويم ، مي دانم چه جوري جوابش را بدهم هر چه من کوتاه ميام ، بدتر مي کند هه هه آقا جانم منصور خان ام پدر صلواتي ها...
اول تابستان بود باز حال محبوبه بهم شد ، دل بهم خوردگي ، سر درد استفراغ ، من بوي چوب مي دادم و اَخ بودم ، مادر هر غذائي مي پزد بويش حالش را بهم مي زند ، واه واه زن هم اين قدر بد ويار مي شود؟ اما باز دلم شاد است
بچه ديگري در راه است ، بچه را دوست دارم ، اميد دارم که بچه ديگر ارتباط مان را صيقل دهد ، رنگ خاکستري زندگي مان را روشن کند ، مادرم هم خوشحال است او هم فکر مي کند اگر چند تا بچه دور و برمان باشد زندگيمان رنگ ديگري خواهد يافت.
_ مبارک باشه انشالله .
محبوبه سرگردان است ، گوئي از اينکه حامله است بسختي نگران است ، چرا؟ دفعه اول که سر زايمان زياد اذيت نشد ، از چه مي ترسد ؟
هر چه من مي خنديدم و اظهار شادي مي کردم اخم هايش باز نمي شد ، چه شده؟ بچه را نمي خواهد ؟
بد دل شده بودم ، فکر مي کردم با پدر و مادرش توطئه اي چيده اند ، حتما مي خواهند ببرندش ، اگر برود چه مي کنم ؟ نه اينکه دوستش داشته باشم ، نه ، کم کم دلم مالامال از نفرت مي شد ، اما زن طلاق دادن براي مرد سر شکستگي است ، چه مي دانم ديگران چه احساسي دارند ، اما براي من چنين بود ، شب ها تا نيمه خوابم نمي برد دمادم صبح مي خوابيدم و مدام کسل و بي حال بودم ، به مادر سپردم اگر صبح آمد ديد خوابم ، بيدارم نکند بگذارد بخوابم، چون بدجوري خوابم بهم خورده بود ، فکر و خيال مثل خوره به جانم افتاده بود ، به مادر گفته بودم وقتي دايه مي آيد تنهايشان نگذارد ، نگذارد پچ پچ بکنند ، مي ترسيدم ، مي ترسيدم توطئه اي در کار باشد ، مي ترسيدم نقشه بکشند و مرا بيچاره تر بکنند ، محبوبه مدام دنبال بهانه مي گشت ، مدام با من سرگران بود ، نه اينکه من نبودم اما سرگراني من عکس العمل رفتار او بود ، مثل موم توي دست هايش نرم بودم ، اگر مي خنديد پر در مي اوردم اگر اخم مي کرد کسل و مغموم مي شدم،گرفتار شده بودم گرفتار ،
_ رحيم ظهر کجا بودي ؟
_ کجا بودم دنبال بدبختي، سرکار ، باغ دلگشا که نرفته بودم
_ تو که ظهرها توي دکان نمي ماندي !
_ يادت رفته ؟ پس ان موقع ها کي به سراغم مي امدي ؟يک بعد ازظهر نبود؟ از وقتي تو زنم شدي پايم را از دکان بردي
_ پس چرا صبح ها تا لنگ ظهر ميخوابي ؟خوب زود بلند شو برو به کارت برس عوضش ظهر بيا خانه
_ بيام که چي؟ تو را تماشا کنم که يا عق ميزني يامثل عنق منکسره بق کرده اي؟
_ خوب حامله هستم حال ندارم
_ حامله نبودنت هم ديديم..........با هفت من عسل نميشود خوردت-.
_ تو سير شده اي
ميزنم توي دهانت ها.!.......ان قدر سر به سر من نذار ، آقا بالا سر من شده اي!
مي دانستم دنبال بهانه است، مي دانستم مخصوصا من را عصباني مي کندم يدانستم همه اين ها توطئه است آن که سير شده بود، او بود ، نه اينکه من مشتاقش بودم نه، اما اول او شروع کرد اول او از خودش راند، در کمال اشتياق با تمام نياز به سويش رفتم ، با سردترين کلمات و با تلخ ترين نگاه ها مرا از خودش راند و کم کم من هم رانده شدم ، اشتياق از دست دادم، افسرده و ملول شدم و همه ي زندگيم به خورد خواب و بيداريم در غم مي گذرد، خواب از سرم پريده بيدار که هستم آرزوي خواب دارم لا اقل وقتي مي خوابم از دنياي واقعي اطرافم ميبرم و مغزم استراحتي مي کند، برايم يک
خواب عميق، آرزو شده بود، عميق نمي توانم بخوابم وقتي بيدار مي شوم بجاي اينکه خستگيم از بين رفته باشد احساس مي کنم کسل ترشده ام ، کوفته تر شده ام، صداي چه چه ي پرندگان که زماني فکر مي کردم اشعار عاشقانه است، آزارم مي دهد صداي عزاداريست، صداي ضجه و ناله است ، آفتابي که گرمابخش حياتم بود داغم م يکرد گويي کمر بسته که جزغاله ام بکند، باد که مي وزيد نسيم دل انگيزي بود که بوي گل به مشام مي آوردحالا که باد مي وزد فکر مي کنم ديو ها و شياطين قصد بهم زدن هرچه که دارم را کرده اند اخ که رنگ طبيعت چه بد عوض شده است، حتي شوخي و بازي با پسرم هم دلم را وا نمي کند حتي درددل کردن مادر هم سبکم نمي کند
اي عشق لعنت برتو، که شيطان واقعي هستي ،تا به لب سراب مي کشي و در چاه ذلت سرنگون مي کني ، اي عشق لعنت بر تو که زهر هلاهل هستي که رويش روکش شيرين کشيده باشند اي عشق لعنت بر تو که اول مي فريبي و آخر مي گدازي، اول مست ميکني و آخر ديوانه بندي مي نمايي اي عشق لعنت بر تو که مدهوش مي کني و بد ترين بلا ها را سر گرفتاران خود مي آوري.
_ رحيم جان من خوابم مي ايد نمي آيي برويم بخوابيم؟
_ خوب تو برو بخواب
_ بي تو؟
سرم را بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم، با دو چشم خمار نگاهم مي کرد با تعجب گفتم:
_ تو که حالت از من به هم مي خورد- !
خنديد: خوب ويار همين است ديگر ، آدم از يک چيز بدش مي آيد فردايش همان را مي خواهد مادرم با اشمئزاز سر تکان داد و بچه را با خشونت بغل زد و در حالي که از اتاق بيرون مي رفت گفت:
_ قباحت دارد به خدا! اين زن اصلا شرم و حيا سرش نمي شود.
وقتي از پله ها پايين مي رفت غرغرش را مي شنيدم که مي گفت خيلي بي حيا شده اي......
نزديکي هاي ظهر در دکان احساس کردم که دلم مي خواهد برگردم خانه، رحيم ، محبوبه دارد رو به راه مي شود دارد دوباره گرم مي شود، توهم کمک کن، تو هم تغيير رو به بده، اين قدر در گوشه ي اين دکان تنها نمان، فکر وخيال نکن، ظهرها برو خانه ، او که ديشب آغوش گرمش را به روي تو باز کرد، تو هم گرم شو، تو هم سعي خودت را بکن، يا مقلب القلوب والابصار به خدا رجوع کن، از خدا کمک بخواه، خدايي که دل ها رو بهم نزديک ميکنه ، زن و شوهرها رو به هم مهربان ميکنه ،کينه ها را از دل ها مي زدايد، مگر آن دفعه نکرد؟ بازهم مي کند همه ي زن وشوهرها گويا از اين جور
برنامه ها دارند چه مي دانم چرا؟ ولي دارند ، اما تا آخر عمر با هم مي سازند نمي دانم شايد باهم مي سوزند، به هر صورت تو سعي ات را بکن او يک قدم امده تو مردي تو از او بزرگتري، تو دو قدم برو جلو دکان را بستم ، گويي دوباره پر درآوردم ، سر راهم ، روي چهار چرخ انار نو برانه مي فروختند چهار تا انار درشت خريدم ،سر الماس محبوبه انار مي خورد
اين را هنوز معلوم نيست چي مي خواهد بخورد هرچه مي خورد بالا مي اورد، اما انار ترش و شيرين است به هر مزاجي مي سازد، انشاالله بخورد، فکر اين که بچه ي مرا در دلش دارد سر شوقم اورده بود، بازهم داشتم گرم مي شدم ، اگر اين بار دختر بياورد خوب است، يک پسر داريم يک دختر داشته باشيم جور است، تازه پسر هم باشد بد نيست دو تا پسر ان هم خوب است، الماس هم بازي پيدا مي کند با هم مي دوند با هم بازي مي کنند با هم کشتي مي گيرند من هميشه تنها بوده ام براي همان حالا هم گوشه گير شده ام، دير جوشم ، دوست و اشنايي ندارم يک دوست صميمي که هم سن من باشد اوستا را دوست دارم اما پدر من است هم زبان من نيست تا بحال نگفته ام که محبوبه چه بلايي به سرم مي اورد و چه به روزگارم مي اورد تا بحال نمي داند که از دست محبوبه فرار کرده ام به همراهش به بندر رفتم فرار نکرده بودم ،بيرونم کرده بود گفته بود برو.
ول کن رحيم دوباره گله ها را نکن از دست رفيقان چه بگويم گله اي نيست، گر هم گله اي است حوصله اي نيست گذشته را ول کن از ديشب شروع کن ديشب را بگذار آغاز تولدي ديگر براي زندگي مان باشد،
_ تولد دومين فرزندتان ، فرزند تو و محبوبه، دختري که ماه ها به خوابش ميديدي ، و با تمام وجود در تمنايش بودي به آن محبوبه فک کن به آن مجبوبه اي که دل از کف ات ربوده بود.
_ سلام مادر-
_ سلام رحيم چه عجب ظهر امدي ؟من اصلا به اندازه غذا درست نکرده ام ديدي چه شد؟
_ مشکلي نيست مادر بيگانه که نيستم با نان ميخوريم نان داريم؟
_ به اندازه نيست ميروم مي خرم
_ کو محبوبه؟
_ رفته حمام ، رحيم اين محبوبه خيلي بي حيا شده ،داشت مي رفت سوال کردم کجا، گفت حمام گفتم: دوروز پيش رفته بودي حمام گفت من که تقصير ندارم از رحيم بپرسيد چرا؟....
توي دلم بدم نيامد خب حرف راست را گفته بود اما همه ي حرفهاي راست را که نبايد اينجور وقيحانه برملا کرد
گفتم:
_ مادر تو هم زيادي توي کارهاي خصوصيش دخالت مي کني ،خودت را به آن راه ميزدي چه کار داشتي ؟
_ وا! نپرسم کجا مي رود؟-
_ وقتي بقچه حمام زير بغلش است پرسيدن ندارد-
_ زير چادر از کجا بفهمم چي زير بغلش است؟ خوبه خوبه کمتر طرفداريش را بکن قبول کن حيا ندارد. حوصله ي جر و بحث نداشتم رفتم دنبال نان.
_ روده بزرگم روده ي کوچکم را مي خورد، به شدت گرسنه بودم ، اول ناهار الماس را داديم خورد من هم ناخنک زدم ،ساعت دو شد نيامد ، سه شد نيامد يعني چه؟
کجا رفته مگر مي شود هشت ساعت تمام توي حمام ماند
مي گم رحيم ما ناهارمون را بخوريم مال محبوبه را همين جا مي گذاريم روي سماور گرم بماند
باشد بخوريم بعد از ظهر قراره يکي بياد توي دکان کارش را تحويل بگيرد بده بخورم اگر نيامد پيش الماس مي مانم تو برو سري به حمام بزن ببين چه خبره
دل توي دلم نبود نمي توانستم تصميم بگيرم که به چه فکر بکنم اين همه مدت نزديکي هاي ساعت چهار صداي در آمد يک ضربه به در خورد مادر توي حياط بود دويد به طرف در آمد آمد
از پنجره نگاه مي کردم منتظر بودم از حمام آمده بوي گل مي داد
فرياد مادر به گوشم رسيد رحيم بيااا بياااا
از پله پريدم پايين دويدم به طرف در کوچه واي خداي بزرگ محبوبه جلوي در دراز به دراز افتاده بود چي شده چرا افتاده
مثل اينکه غش کرده ببرش توي اطاق
با دستي زير زانوها و با دست ديگر زير سرش را گرفتم و مثل پر کاه از زمين بلندش کردم وقتي چادرش بلند شد بقچه حمامش را ديدم که زيرش افتاده
اسباب حمامش ننه اسباب حمامش را بياور
مادر بقچه حمامش را برداشت تند تند از پله ها بالا رفت و تا من به اطاق برسم تشک اش را توي اطاق کوچک پهن کرد و شمد روي آن کشيد نگاهي توي صورتش انداختم پيشاني اش پر از عرق درشت بود محبوبه جان چي شده توي حمام حالت به هم خورد
مادرم با بي حوصلگي گفت بگذارش زمين او که حمام نبوده
عصباني شدم مادر باز هم سرلج داشت با فرياد پرسيدم از کجا فهميدي
_ از موهايش که خشک است از اين که همان لباس هاي صبح تنش است از اينکه بوي حمام نمي دهد
محبوبه را آهسته روي تشک گذاشتم نمي دانم کجايش درد گرفت بخودش پيچيد
مادرم آهسته چادر را از سرش برگرفت هوا گرم بود به من گفت بلندش کن شمد را از زيرش بيرون بکشم دوباره بلند شدم مادر با وحشت گفت
_ رحيم ببين خونريزي کرده
کنار تشک اش زانو زدم به خوني که دامن و ملافه و تشک را سرخ کرده بود خيره شدم وحشتناک بود گويي سر گوسفندي را بريده اند محبوب جان چه شده چرا زمين خورده اي آخر آخر چرا تمام وجودم مالامال از دلسوزي و همدردي شده بود محبوب عزيز من چرا اين بلا سر تو آمد مادر برخلاف من حالت تهاجمي داشت گويي رفته رفته عصبي تر مي شد دامنش را بالا زد و بين پاهايش را ورانداز کرد اول مات اش برد و بعد با غضب گفت
_ دختره آب زير کاه زمين خورده نه جانم زمين نخورده رفته داده بچه اش را پايين کشيده اند
گويي صاعقه اي بر فرق سرم کوبيده شد چيزي راه گلويم را گرفت هي قورت دادم پايين نرفت
_ چي چي گفتي
_ هيچي رفته بچه اش را انداخته
_ بچه اش کي گفته اين بچه فقط مال اوست کي به او اين حق را داده بي اجازه من بي خبر از من بي اراده دستم را بالا بردم تا يک سيلي زير گوشش بزنم اي عفريته هفت خط اي جادوگر حرام زاده مادر دستم را ميان زمين و هوا گرفت
_ چه کار مي کني مي خواهي او را بکشي خودش دارد از زور خونريزي مي ميرد برو حکيم بياور.
*****************
_ چه خبرته سر مي بري
_ زنم دارد از دست مي ره
_ آخ بميرم برات بدو بدو
بي آنکه متوجه شوم به زني سخت تنه زده بودم که سرم داد کشيد اما وقتي فهميد چرا مي دوم عصبانيتش به محبت تبديل شد دويدم نفس نفس مي زدم اصلا چشمم اطرافم را نمي ديد جلوي چشم ام قيافه رنگ پريده محبوبه بود و ملافه پر از خون وقتي رسيدم جلوي در قابله اي که الماس را بدنيا آورده بود در را زدم تازه متوجه شدم که با کفش هاي کهنه مادر که پشت شان را خوابانده و توي خانه مي پوشيد اين همه راه را دويده ام
تمام شب من و مادر بالاي سر محبوبه نشستيم بي هوش بود رنگ پريده و نزار آخ که وقتي زبانش کار نمي کرد چقدر مظلوم و دوست داشتني بود الماس مدتي دور و برش چرخيد الماس جان بيا بگير پهلوي مادرت بخواب اوف شده
انگشت کوچکش را مي زد روي صورت مادرش و با تاسف مي گفت اوف اوف
مادر تکيده شده بود هيچ حرف نمي زد غمي بزرگ توي چشم هايش بود که نه فقط مختص اين لحظه و اين جريان بود بلکه غم بدبختي پسرش بود
_ رحيم رحيم اگر صبح بيدار نشد برو يک حکيم حسابي بياور
_ مادر قابله که بهتر از حکيم حاليش مي شود که چي به چيه يک مرد از کجا بفهمد چه بر سر يک زن آمده مي فهمد پسر جان مي فهمد تجربه دارد قابله فقط بچه را به دنيا مي آورد که اگر هم نباشد خود بچه بي کمک ديگري به دنيا مي آيد
_ حالا بگذار صبح بشود
_ من دلواپس به هوش آمدنش نيستم خون امان نمي دهد مي ترسم
_ چي مي شود خون بند نياد چي مي شود
_ خدا به دور خون مي بردش
_ يعني چي مي برد
مادر با ناراحتي نگاهم کرد و با صدايي که گويي از ته چاه در مي آيد گفت:
_ مي ميرد پسر مي ميرد
آنقدر آسمان را نگاه کردم ستاره ها را شمردم خدا خدا کردم تا صبح شود گويي شب ده برابر شده بود گويي آفتاب بنا نداشت بيرون بيايد نه خواب داشتم نه آرام اگر مي توانستم بخوابم اين قدر بدبختي نمي کشيدم مادر چادرش را رويش کشيده بود به ديوار تکيه داده بود گاه چرت مي زد گاهي مي پريد اما من تا صبح چشم بر هم نگذاشتم
خدايا من نمي دانستم اينقدر محبوبه برايم عزيز است خدايا نمي دانستم اينقدر محبت اش در دلم ريشه کرده
خدايا مرا ببخش اين بار محبوبه را به من ببخش دوستش دارم خدايا روا مدار الماس بي مادر شود بدبخت مي شويم بدبخت
بالاخره صبح شد کدام شب صبح نشده است
_ چيزي بخور از پا مي افتي
_ نه اشتها ندارم
_ يک چايي تلخ
دويدم باز هم همه راه را دويدم بين منزل ما و خانه اوستا حکيمي را سراغ داشتم پيرمردي بود خميده با عينک دسته دار که گاهي روي دماغش مي گذاشت و گاهي بر مي داشت دستم به دامنتان زنم دارد از دست مي رود
_ چه شده
_ خون دارد مي بردش
_ آخه چه شده زاييده پا به ماه است
رويم نمي شد بگويم چه بلايي سر خودش و سر ما آورده درشکه گرفتم و حکيم را بردم خانه حکيم وقتي محبوبه را ديد سرش را با تاسف تکان داد دور و بر اطاق را نگاه کرد الماس کنار مادر کز کرده بود
_ مگر چند تا بچه دارد که اين يکي را رد کرده
_ همين يکي است
حکيم لب هابش را ورچيد يعني چه کجا اين بلا را سرش آورده
نه من مي دانستم نه مادرم خجالت کشيديم حرفي بزنيم يک نسخه بلند بالايي نوشت و رفت دويدم دنبال دوا مادر گفته بود جگر گوسفند هم براش کباب کنيم بدهيم بخورد جان بگيرد جاي اين همه خون را بايد پر کرد
آن شب هم مثل شب قبل گذشت خدايا يک کلام حرف بزند چشمش را باز بکند تمام شب دستش توي دستم بالاي سرش نشستم مي ترسيدم تن اش سرد شود و من نفهمم با دست هايم گرماي تنش را احساس مي کردم و مي دانستم که هنوز زنده است
الماس هم ملول شده بود گاهي سرش را روي پاي مادرش مي گذاشت و ساکت دراز مي کشيد گاهي توي بغلش مي نشست و موهاي مادرش را نوازش مي داد مادر طفلي هي کهنه مي شست خشک مي کرد من محبوبه را بلند مي کردم و او زيرش را عوض مي کرد
_ رحيم فکر نمي کني به پدر و مادرش خبر بدهيم
_ که چي
اصلا نمي توانم بگويم چه مي شود اصلا سرم سوت مي کشد وقتي فکر مي کنم
_ مگر ما کرديم مگر ما خبر داشتيم دختر بي شعور خودشان کرده ما چه بکنيم
_ اي پسر اي پسر اين ها همه درست اما اگر زبانم لال بلايي سرش بيايد ترا ول نمي کنند
_ مادر خوب فکر کرده بود حق با مادر بود پول داشتند زور داشتند تا بوده پول حق را خريده اند با زر و زور مظلوم را کشته اند چه بکنم خدايا
آن پدرسگي که اين بلا را سرش آورده کيه آخر بروم دنبالش خودش بيايد ببيند چه خاکي به سرمان مي کند
_ آخه نمي شناسيم که نمي دانيم که کجا رفته پيش که رفته
_ برو حمام بپرس شايد آنها خبر داشته باشند
_ پسر اين اصلا قصد حمام نکرده آنها همه نقشه بود همه حقه بود ما را گير آورده بود
_ چه جوري نفهميدم چه مي خواد بکند عجب ما را خام کرد
مادر ساکت ماند نمي دانست چه بکند داشت فکر مي کرد مدتي به سکوت گذشت محبوبه بيهوش بود الماس خوابيده بود مادر بيچاره چرت مي زد و من در دنيايي از غم غوطه مي خوردم
خدايا جز چند ماهي بقيه زندگي مشترک ما تلخ بود هميشه قهر بوديم هميشه دعوا کرديم شيريني آن چند ماه ارزش اين همه بدبختي را داشت آن عشق سوزان ارزش اين تحقير جانگذاز را داشت اگر دوستم داشت آيا بچه مان را مي گشت بفکر آخرين حرفهايش بودم چه گفت آخرين کلامي که با هم حرف زديم چه بود
آخرين شب آري شب قبل از اين ماجرا شب چهارشنبه چه شبي بود بعد از ماه ها شب خوبي بود مرا زير و رو کرد مرا تکان داد همه گله هايم فروکش کرد هنوز در سکر آن شب بودم که گويي پتک بر مغزم فرود آمد اي احمق نادان آنها همه نقشه بود آن همه عشوه و ناز حيله زنانه بود همه حقه بود مي خواست چهارشنبه بهانه اي براي بيرون رفتن از خانه را داشته باشد حمام را بهانه کند کي مي تواند جلويش را بگيرد پس بي من نمي توانست بخوابد
کشک بود چرا نمي خواست مرا نمي طلبيد من وسيله بودم وسيله اي براي کشتن بچه مان واي خداي
ادامه دارد....
قسمت قبل: