
چند داستان هنری را در «نان زنان افسونگر» بخوانید

باشگاه خبرنگاران/ مجموعه داستان «نان زنان افسونگر» اثر اُ.هنري نويسنده آمريکايي با ترجمه علي فاميان در انتشارات کتاب نيستان منتشر شد. نان زنان افسونگر، ماجراي عشقي يک کارگزار بورس، گشت و گذار در عالم حافظه پريشي، اتاق مبله، داستان اسکناس ده دلاري آلوده، تراژدي در هارام، نيويورکي شدن، گزارش شهري دو مرد در روز شکرگزاري، وجدان کاري، تحول مارتين برني، مثلث اجتماعي، در سبز، آخرين برگ، کارت بهاري، جهان وطني در کافه و از روي صندلي راننده تاکسي عناوين داستانهاي اين کتاب هستند.
سيد مهدي شجاعي، نويسنده چند مقدمهاي براي کتاب «نان زنان افسونگر» نوشته است. مترجم کتاب از اين که اکثر داستانهاي هنري به زمان زندگي اش يعني اوايل قرن نيستم باز ميگردد ميگويد و ميافزايد: «بيشتر قصههاي ا. هنري در شهر نيويورک رخ ميدهد و اغلب روايتگر زندگي آدمهاي معمولي نظير فروشندهها، پليسها و خدمتکاران است. در نثر او طنز و شوخطبعي موج ميزند.» مترجم نويسنده را «فرزند زمانه خويش» لقب داده است او را نويسندهاي ميداند که عصرش را در نهايت دقت به خواننده نشان ميدهد.
در آغاز داستان نان زنان افسونگر ميخوانيم:
«خانم مارتا ميچام صاحب نانوايي سر چهارراه بود از آن مغازههايي که وقتي واردش ميشويد و در را باز ميکنيد صداي جرينگجرينگ زنگ به گوش ميرسد.
مارتا چهل ساله بود. دو هزار دلار در بانک داشت، به همراه دو دندان مصنوعي و قلبي آکنده از حس همدردي و دلسوزي. بسياري از آدمهايي که ازدواج کردهاند از اين بابت يعني داشتن حس دلسوزي و همدردي به گرد پاي مارتا هم نميرسند. يکي از مشتريان نانوايي خانم مارتا، مردي بود که هفتهاي دو سهبار به مغازه ميآمد و مارتا او را با دقت ميپاييد. مردي ميانسال که عينک ميزد و ريش قهوهاي را با دقت مرتب ميکرد. مرد، انگليسي را با لهجه غليظ آلماني صحبت ميکرد. لباسهايش کهنه مندرس بود. با آن همه آثار رفوکاري و چروکشدگي در لباسش، مرتب به نظر ميآمد و رفتارش بسيار معقول و مودبانه بود.
در بخش ديگري از کتاب ميخوانيم:
«ماکسول سراسيمه وارد اتاق مجاور شد و مقابل ميز تندنويس ايستاد. لسلي لبخندزنان به او نگاه کرد. گونههايش سرخ شد، در نگاهش مهرباني و صداقت موج ميزد. ماکسول آرنجش را روي ميز گذاشت. هنوز کاغذهاي لرزان را در دست داشت و خودنويس روي گوشش بود با عجله گفت: دوشيزه لسلي، فرصت زيادي ندارم. در همين فرصت کوتاه ميخواهم چيزي بگويم. همسر من ميشويد؟ من تا به امروز وقت نداشتم مثل بقيه آدمها عشق خودم را به شما نشان بدهم، اما واقعاً دوستتان دارم. لطفاً عجله کنيد يک عده دارند پول روي هم ميگذارند تا سهام بخرند
زن جوان بياختيار داد زد: درباره چي صحبت ميکني؟ بعد، از روي صندلي بلند شد و با چشماني از حدقه درآمده به او خيره شد. ماکسول با بيقراري گفت: متوجه نشديد؟ از شما ميخواهم با من ازدواج کنيد. من عاشق شما هستم دوشيزه لسلي. ميخواستم قبلاً اين موضوع را به شما بگويم، اما حالا که کار کمي سبک شده از فرصت استفاده کردهام. خب دوشيزه لسلي چه ميگوييد؟ تندنويس مات و مبهوت مانده بود. اول انگار بر خود مسلط شده بود، ولي بعد يکباره اشک از چشمانش جاري شد.»