نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ تنها میان داعش (قسمت چهارم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ تنها میان داعش (قسمت چهارم)

آخرين خبر/اين داستان بر گرفته از حوادث حقيقي خرداد تا شهريور سال 1393 در شهرآمِرلي عراق است که با خوشه چيني از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور اين شهر، به ويژه فرماندهي بي نظير سپهبد شهيد قاسم سليماني در قالب داستاني عاشقانه روايت شد.
آمرلي در زبان ترکمن يعني اميري علي؛ امير من علي (ع) است!

قسمت چهارم:
گوشي در دستانم ثابت مانده و نگاهم يخ زده بود که پيامي ديگر فرستاد : من هنوز هر شب خوابتو ميبينم! قسم خوردم تو بيداري تو رو به دست بيارم و ميارم! نگاهم تا آخر پيام نرسيده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستي بازويم را گرفت و جيغم در گلو خفه شد. وحشت زده چرخيدم و در تاريکي اتاق، چهره روشن حيدر را ديدم. از حالت وحشتزده و جيغي که کشيدم، جا خورد. خنده روي صورتش خشک شد و متعجب پرسيد : چرا ترسيدي عزيزم؟ من که گفتم سر کوچه ام دارم ميام! پيام هوسبازانه عدنان روي گوشي و حيدر مقابلم ايستاده بود و همين کافي بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روي بازويم پايين آورد، فهميد به هم ريخته ام که نگران حالم، عذر خواست : ببخشيد نرجس جان! نميخواستم بترسونمت! با دلواپسي پرسيد : چي شده عزيزم؟ و سوالش به آخر نرسيده، پيامگير گوشي دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. رد ترديد نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشي در دستم کشيده شد و جان من داشت به لبم ميرسيد که صداي گريه زن عمو فرشته نجاتم شد. حيدر به سمت در اتاق چرخيد و هر دو ديديم زن عمو ميان حياط روي زمين نشسته و با بيقراري گريه ميکند. عمو هم مقابلش ايستاده و با صدايي آهسته دلداري اش ميداد که حيدر از اتاق بيرون رفت و از روي ايوان صدا بلند کرد : چي شده مامان؟ هنوز بدنم سست بود و به سختي دنبال حيدر به ايوان رفتم که ديدم دخترعموها هم گوشه حياط کِز کرده و بي صدا گريه ميکنند. ديگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه اي که در حياط برپا شده بود، خشکم
زد. عباس هنوز کنار در حياط ايستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدايي گرفته به من و حيدر هم اطلاع داد: موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت! من هنوز گيج خبر بودم که حيدر از پله هاي ايوان پايين دويد و وحشتزده پرسيد : تلعفر چي؟! با شنيدن نام تلعفر تازه ياد فاطمه افتادم. بزرگترين دخترِ عمو که پس از ازدواج با يکي از ترکمن هاي شيعه تلعفر، در آن شهر زندگي ميکرد. تلعفر فاصله زيادي با موصل نداشت و نميدانستيم تا الان چه بلايي سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سري تکان داد و در جواب دل- نگراني حيدر حرفي زد که چهارچوب بدنم لرزيد : داعش داره ميره
سمت تلعفر. هر چي هم زنگ ميزنيم جواب نميدن. گريه زن عمو بلندتر شد وعمو زير لب زمزمه کرد : اين حرومزاده ها به تلعفر برسن يه شيعه رو زنده نميذارن! حيدر مثل اينکه پاهايش سست شده باشد، همانجا روي زمين نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. ديگر نفس کسي بالا نمي آمد که در تاريک و روشن هوا، آواي اذان مغرب در آسمان پيچيد و به أشْهَدُ أنَ عَلِي اً وَلِيُّ الله که رسيد، حيدر از جا بلند شد. همه نگاهش ميکردند و من از خون غيرتي که در صورتش پاشيده بود، حرف دلش را خواندم که پيش از آنکه چيزي بگويد، گريه ام گرفت. رو به عمو کرد و با صدايي که به سختي بالا مي آمد، مردانگي اش را نشان داد : من ميرم ميارمشون. زن عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتي گل انداخته بود، خيره شد و عباس اعتراض کرد : داعش داره شخم ميزنه مياد جلو! تا تو برسي، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن ميدي!
اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن عمو را از شدت گريه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صداي گريه اش به وضوح شنيده ميشد. زينب کوچکترين دخترِ عمو بود و شيرين- زبان ترينشان که چند قدمي جلو آمد و با گريه به حيدر التماس کرد: داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بري، ما خيلي تنها ميشيم! و طوري معصومانه تمنا ميکرد که شکيبايي ام از دست رفت و اشک از
چشمانم فواره زد. حيدر حال همه را ميديد و زندگي فاطمه در خطر بود که با صدايي بلند رو به عباس نهيب زد : نمي بيني اين زن و دخترا چه وضعي دارن؟ چرا دلشون رو بيشتر خالي ميکني؟ من زنده باشم و خواهرم اسير داعشيها بشه؟ و عمو به رفتنش راضي بود که پدرانه التماسش کرد: پس اگه ميخواي بري، زودتر برو بابا! انگار حيدر منتظر همين رخصت بود که اول دست عمو را بوسيد، سپس زن عمو را همانطور که روي زمين نشسته بود، در آغوش کشيد. سر و صورت خيس از اشکش را ميبوسيد و با مهرباني دلدارياش ميداد : مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچه هاش برميگردم! حالا نوبت زينب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گريه کنند و قول بگيرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمي جلو آمد و با حالتي مصمم رو به حيدر کرد : منم باهات ميام.
و حيدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد : بابا دست تنهاس، تو اينجا بموني بهتره. نميتوانستم رفتنش را ببينم که زير آواري از گريه، قدمهايم را روي زمين کشيدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در درياي اشک دست و پا ميزدم که تا عروسيمان فقط سه روز مانده و دامادم به جاي حجله به قتلگاه ميرفت. تا ميتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو ميبردم تا کسي گريهام را نشنود که گرماي دستان مهربانش را روي شانههايم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمي آمد تا حرفي بزنم. با هر دو دستش شکوفه هاي اشک را از صورتم چيد و عاشقانه تمنا کرد : قربون اشکات بشم عزيزدلم! خيلي زود برميگردم! تلعفر تا آمرلي سه چهار ساعت بيشتر راه نيس، قول ميدم تا فردا برگردم! شيشه بغض در گلويم شکسته و صداي زخمي ام بريده بالا مي آمد : تو رو خدا مواظب خودت باش... و ديگر نتوانستم حرفي بزنم که با چشم خودم ميديدم جانم ميرود. مردمک چشمانش از نگراني براي فاطمه ميلرزيد و ميخواست اضطرابش را پنهان کند که به رويم خنديد و عاشقانه نجوا کرد: تا برگردم دلم برا ديدنت يهذره ميشه! فردا همين موقع پيشتم! و ديگرفرصتي نداشت که با نگاهي که از صورتم دل نميکَند، از کنارم بلند شد.
همين که از اتاق بيرون رفت، دلم طوري شکست که سراسيمه دنبالش دويدم و ديدم کنار حياط وضو ميگيرد. حالا جدال جدايي به جانم افتاده و به خدا التماس ميکردم حيدر چند لحظه بيشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد صورت زيبايش از طراوت وضو ميدرخشيد و همين ماه درخشان صورتش،بي تابترم ميکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش ميبرد و نمي- دانستم با اين دل چگونه او را راهي مقتل تلعفر کنم که دوباره گريه ام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را به سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگي اشکهايم را پاک کردم تا پاي رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پيش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. صداي اتومبيلش را
که شنيدم، پابرهنه تا روي ايوان دويدم و آخرين سهمم از ديدارش، نور چراغ اتومبيلش بود که در تاريکي شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که ديگر پيگير موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجيب دوباره به جانم افتاده است. شايد اگر ميماند برايش ميگفتم تا اينبار طوري عدنان را ادب کند که ديگر مزاحم ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهايي و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حيدر و دلشوره بازگشتش را يک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشيها بود.


قسمت قبل: 




به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره