آیت اللهِ دکتری که قبل از ترور زندگینامه اش را نوشت
ايسنا/ امروز هفتم تيرماه چهلمين سالگرد انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي و ترور دکتر شهيد سيدمحمد بهشتي و ۷۲ نفر از هم حزبيهايش در سال ۱۳۶۰ است، روزي که در تقويم رسمي کشورمان اولين روز هفته قوه قضاييه ناميده مي شود.
تصميم داشتم با مطالعه منابع مختلف شرح مفصلي از زندگينامه اين شخصيت والاي علمي و ديني بنويسم اما با مطالعه متني به قلم استاد شهيد که ابعاد پيدا و پنهان زندگي فردي و اجتماعي خود را با جزييات بيشتري به رشته تحرير درآورده بود، تصميمم را تغيير دادم و ترجيح دادم زندگينامه رسا و زيباي اين استاد فرزانه را به قلم خودشان و البته با انشاء و تنظيم رسانه اي تر بازنشر دهم.
اين متن چندين روز قبل از ترور استاد و شهادت ايشان توسط خودشان روايت شده است.
بهشتي به روايت سيدمحمد
من سيدمحمد حسيني بهشتي، در دوم آبان ۱۳۰۷ در محله لُنبان شهر اصفهان متولد شدم. منطقه زندگي ما از مناطق بسيار قديمي شهر است. خانوادهام يک خانواده روحاني است و پدرم هم روحاني بود. ايشان هم در هفته چند روز در شهر به کار و فعاليت ميپرداخت و هفتهاي يک شب به يکي از روستاهاي نزديک شهر براي امامت جماعت و کارهاي مردم ميرفت و سالي چند روز به يکي از روستاهاي دور که نزديک حسين آباد بود و به روستاي دورتر از آن که حسنآباد نام داشت، ميرفت.
پدرم سه فرزند داشت، من و دو خواهرم که هر دو در قيد حياتند. پدرم در سال ۱۳۴۱ به رحمت ايزدي پيوست و مادرم هنوز در قيد حيات است. مرگ پدر در زندگي جز تأثير عاطفي و بار مسئوليت براي مادر و خواهرانم تأثير ديگري نداشت. در واقع تأثير شکنندهاي نداشت، البته از نظر عاطفي چرا، من بسيار ناراحت شدم ولي چنان نبود که در شيوه زندگي من تأثير بگذارد. آن موقع من ازدواج کرده بودم و فرزند هم داشتم.
من ارديبهشت سال ۱۳۳۱ با يکي از بستگانم ازدواج کردم که او هم از يک خانواده روحاني است و ثمره ازدواجمان تا امروز، ۲۹ سال زندگي مشترک با سختيها و آسايشها و تلخيها و شاديها بوده است. همسرم همه جا همراه من بود، در خارج همينطور، در اينجا همينطور، و چهار فرزند دارم. دو پسر و دو دختر.
تحصيلاتم را در يک مکتب خانه در سن چهار سالگي آغاز کردم. خيلي سريع خواندن و نوشتن کتابي و خواندن قرآن را ياد گرفتم و در جمع خانواده به عنوان يک نوجوان تيزهوش شناخته شدم تا اين که قرار شد به دبستان بروم. دبستان دولتي ثروت در آن موقع، که بعدها به نام ۱۵ بهمن ناميده شد. وقتي آنجا رفتم از من امتحان ورودي گرفتند و گفتند که بايد به کلاس ششم بروم ولي از نظر سني نميتواند بنابراين در کلاس چهارم پذيرفته شدم و تحصيلات دبستان را در همان مدرسه به پايان رساندم. در آن سال در امتحان ششم ابتدايي شهر، نفر دوم شدم. آن موقع همه کلاسهاي ششم را يکجا امتحان ميکردند.
از آنجا به دبيرستان سعدي رفتم. سال اول و دوم را در دبيرستان گذراندم و اوايل سال دوم بود که حوادث شهريور ۱۳۲۰ پيش آمد. در اين حوادث علاقه و شوري در نوجوانها براي يادگيري معارف اسلامي به وجود آمد. دبيرستان سعدي در نزديکي ميدان شاه آن موقع و ميدان امام کنوني قرار داشت و نزديک بازار بود. جايي که مدارس بزرگ طلاب هم همان بود. مدرسه صدر، مدرسه جده و ساير مدارس. البته به طور طبيعي بين آنجا و منزل ما حدود چهار پنج کيلومتر فاصله بود که معمولا پياده ميآمدم و بر ميگشتم. اين سبب شد که با بعضي از نوجوانها که درسهاي اسلامي هم ميخواندند، آشنا شوم علاوه بر اين در خانواده خود ما هم طلاب فاضل جواني بودند.
همکلاسياي داشتم، که او نيز فرزند يک روحاني بود. نوجوان بسيار تيزهوشي بود و پهلوي من مينشست. او در کلاس دوم به جاي اين که به درس معلم گوش کند، کتاب عربي ميخواند. يادم هست و اگر حافظهام اشتباه نکند او در آن موقع کتاب معالم الاصول ميخواند که در اصول فقه است. خوب اينها بيشتر در من شوق به وجود ميآورد که تحصيلات را نيمه کاره رها کنم و بروم طلبه بشوم.
به اين ترتيب در سال ۱۳۲۱ تحصيلات دبيرستاني را رها کردم و براي ادامه تحصيل به مدرسه اسلامي صدر اصفهان رفتم. از سال ۱۳۲۱ تا ۱۳۲۵ در اصفهان ادبيات عرب، منطق کلام و سطوح فقه و اصول را با سرعت خواندم که اين سرعت و پيشرفت موجب شد حوزه آنجا با لطف فراواني با من برخورد کند؛ بخصوص که پدرِ مادرم، مرحوم حاج مير محمدصادق مدرس خاتون آبادي از علماي برجسته بود و من يک ساله بودم که او در سال ۱۳۰۸ فوت شد. به نظر اساتيدم، که شاگردهاي او بودند، من يادگاري بودم از آن استادشان.
کار و درس
در طي اين مدت، تدريس هم ميکردم. در سال ۱۳۲۴ از پدر و مادرم خواستم که اجازه بدهند، شبها هم در حجرهاي که در مدرسه داشتم بمانم و به تمام معنا طلبه شبانهروزي باشم. چون از يک نظر هم فاصله منزل تا مدرسه ۵-۴ کيلومتر ميشد و به اين ترتيب هر روز مقداري از وقتم از بين ميرفت و هم در خانهاي که بوديم پر جمعيت بود و من اتاقي براي خودم نداشتم و نميتوانستم به کارهايم بپردازم البته در آن موقع فقط يک خواهر داشتم ولي با عموها و مادربزرگم همه در يک خانه زندگي ميکرديم. به اين ترتيب خانه ما شلوغ بود و اتاق کم.
سال ۱۳۲۴ و ۱۳۲۵ را در مدرسه گذراندم و اواخر دوره سطح بود که تصميم گرفتم براي ادامه تحصيل به قم بروم. اين را بگويم که در دبيرستان در سال اول و دوم زبان خارجي ما فرانسه بود و در آن دو سال فرانسه خوانده بودم ولي در محيط اجتماعي آن روز آموزش زبان انگليسي بيشتر بود و در سال آخر که در اصفهان بودم تصميم گرفتم يک دوره زبان انگليسي ياد بگيرم. يک دوره کامل «ريدر» خواندم، و نزد يکي از منسوبين و آشنايانمان که زبان انگليسي ميدانست، با انگليسي آشنا شدم.
در سال ۱۳۲۵ به قم آمدم. حدود شش ماه در قم بقيه سطح، مکاسب و کفايه را تکميل کردم و از اول سال ۱۳۲۶ درس خارج را شروع کردم. براي درس خارج فقه و اصول نزد استاد عزيزم مرحوم آيت الله محقق داماد همچنين استاد و مربي بزرگوارم و رهبرمان امام خميني و بعد مرحوم آيت الله بروجردي و مدت کمي هم نزد مرحوم آيتالله سيد محمدتقي خوانساري و مرحوم آيت الله حجت کوه کمري رفتم.
در آن شش ماهي که بقيه سطح را ميخواندم، کفايه و مکاسب را هم مقداري نزد آيت الله حاج شيخ مرتضي حائري يزدي خواندم و مقداري از کفايه را نزد آيت الله داماد خواندم که بعد همان را به خارج تبديل کردم.
در اصفهان منظومه منطق و کلام را خوانده بودم که در قم ادامه ندادم، چون استاد فلسفه در آن موقع کم بود و من يکسره بيشتر به فقه و اصول و مطالعات گوناگون و تدريس ميپرداختم من، هم در اصفهان و هم در قم تدريس کردم.
به قم که آمدم به مدرسه حجتيه رفتم. مدرسهاي بود که مرحوم آيت الله حجت تازه بنيان گذاري کرده بودند. از سال ۱۳۲۵ در قم بودم و درس ميخواندم. در آن سالهايي بود که استادمان آيت الله سيد محمدحسين طباطبايي از تبريز به قم آمده بودند.
در سال ۱۳۲۷ به فکرم افتاد تحصيلات جديد را بخوانم بنابراين با گرفتن ديپلم ادبي به صورت متفرقه و آمدن به دانشکده معقول و منقول آن موقع که بعدها الهيات و معارف اسلامي نام گرفت، دوره ليسانس را در فاصله سالهاي ۱۳۲۷ تا ۱۳۳۰ گذراندم و سال سوم براي اين که بيشتر از درسهاي جديد استفاده کنم و هم زبان انگليسي را کاملتر کنم و با يک استاد خارجي که مسلط تر باشد ادامه دهم به تهران آمدم.
در سال ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰ در تهران بودم و براي تأمين مخارجم تدريس ميکردم و خودکفا بودم. هم کار ميکردم و هم تحصيل. سال ۱۳۳۰ ليسانس گرفتم و براي ادامه تحصيل و تدريس در دبيرستانها، به قم بازگشتم. به عنوان دبير زبان انگليسي در دبيرستان حکيم نظامي قم مشغول شدم و آن موقعها به طور متوسط روزي سه ساعت کافي بود که صرف تدريس کنم و بقيه وقتم را صرف تحصيل ميکردم.
از سال ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۵ بيشتر به کار فلسفي پرداختم و نزد استاد علامه طباطبايي درس اسفار ملاصدرا و شفاء ابن سينا را خواندم و شبهاي پنجشنبه و جمعه با عدهاي از برادران جلسات بحث گرم و پرشور و سازندهاي داشتيم. اين آموختن پنج سال طول کشيد که ماحصل اين دوره پنج ساله در قالب کتاب روش رئاليسم تنظيم و منتشر شد.
سيدمحمد سياسي مي شود
در طول اين سالها فعاليتهاي تبليغي و اجتماعي داشتيم. در سال ۱۳۲۶ يعني يک سال بعد از ورود به قم با مرحوم آقاي مطهري و آقاي منتظري و عدهاي از برادران، حدود ۱۸ نفر برنامهاي تنظيم کرديم که به دورترين روستاها براي تبليغ برويم و دو سال اين برنامه را اجرا کرديم.
در سال ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰ که تهران بودم، مقارن بود با اوج مبارزات سياسي - اجتماعي نهضت ملي نفت به رهبري مرحوم آيت الله کاشاني و مرحوم دکتر مصدق. من به عنوان يک جوان معممِ مشتاق در تظاهرات و اجتماعات و متينگها شرکت ميکردم. در سال ۱۳۳۱ در جريان ۳۰ تير به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات چهار روزه ۲۶ تا ۳۰ تير ماه شرکت داشتم و شايد اولين يا دومين سخنراني اعتصاب که در ساختمان تلگرافخانه بود را به عهده من گذاشتند.
يادم هست که کار ملت ايران را در رابطه با نفت و استعمار انگليس با کار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئله کانال سوئز و انگليس و فرانسه و اينها، مقايسه ميکردم. در آن موقع موضوع سخنراني اخطاري بود به قوامالسلطنه و شاه و اين که ملت ايران نميتواند ببيند نهضت مليشان مطامع استعمارگران باشد. بعد از کودتاي ۲۸ مرداد در يک جمعبندي به اين نتيجه رسيديم که در آن نهضت، ما کادرهاي ساخته شده کم داشتيم بنابراين تصميم گرفتيم که يک حرکت فرهنگي ايجاد کنيم و در زير پوشش آن کادر بسازيم؛ و تصميم گرفتيم که اين حرکت اصيل اسلامي و پيشرفته باشد و زمينهاي براي ساختن جوانها باشد.
در سال ۱۳۳۳ دبيرستاني به نام دين و دانش با همکاري دوستان در قم تأسيس کرديم، که مسئوليت ادارهاش مستقيما به عهده من بود. تا سال ۱۳۴۲ که در قم بودم و همچنان مسئوليت اداره آن را به عهده داشتم. در ضمن در حوزه هم تدريس ميکردم و يک حرکت فرهنگي نو هم در آنجا به وجود آوردم و رابطهاي هم با جوانهاي دانشگاهي برقرار کردم. پيوند ميان دانشجو و طلبه و روحاني را پيوندي مبارک يافتم و معتقد بودم که اين دو قشر آگاه و متعهد بايد هميشه دوشادوش يکديگر بر پايه اسلام اصيل و خالص حرکت کنند.
در آن زمان فعاليتهاي نوشتني هم در حوزه شروع شده بود. مکتب اسلام، مکتب تشيع، اينها آغاز حرکتهايي بود که براي تهيه نوشتههايي با زبان نو و براي نسل نو، اما با انديشه عميق و اصيل اسلامي و در پاسخ به سئوالات اين نسل انجام ميگرفت که من مختصري در مکتب اسلام و بعد بيشتر در مکتب تشيع همکاري کردم. بعد طي سالهاي ۱۳۳۵ تا ۱۳۳۸ دوره دکتراي فلسفه و معقول را در دانشکده الهيات گذراندم در حالي که در قم بودم و براي درس و کار به تهران ميآمدم.
سال ۱۳۳۸ جلسات گفتار ماه در تهران شروع شد. اين جلسات براي رساندن پيام اسلام به نسل جستوجوگر با شيوه جديد بود که در هر ماه در کوچه قايم در منزل بزرگي برگزار ميشد و در هر جلسه يک نفر سخنراني ميکرد و موضوع سخنراني قبلاً تعيين ميشد تا در مورد آن مطالعه بشود. اين سخنرانيها روي نوار ضبط ميشد و بعد آنها را به صورت جزوه و کتاب منتشر ميکردند. از عمده آنها سه جلد کتاب گفتار ماه و يک جلد به نام گفتار عاشورا منتشر شد. در اين جلسات مرحوم آيت الله مطهري و آيت الله طالقاني و آقايان ديگر شرکت داشتند و جلسات پايهاي خوبي بود. در حقيقت گامي بود در راه کاري از قبيل آنچه بعدها در حسينيه ارشاد انجام گرفت و رشد پيدا کرد.
در سال ۱۳۳۹ ما سخت به فکر سامان دادن به حوزه علميه قم افتاديم و مدرسين حوزه، جلسات متعددي براي برنامهريزي نظم حوزه و سازماندهي به آن داشتند. در دو تا از اين جلسات بنده هم شرکت داشتم، کار ما در يکي از اين جلسات به ثمر رسيد.
در آن جلسه آقاي رباني شيرازي و مرحوم آقاي شهيد سعيدي و آقاي مشکيني و خيلي ديگر از برادران شرکت داشتند و ما در طول مدتي توانستيم يک طرح و برنامه براي تحصيلات علوم اسلامي در مدت ۱۷ سال در حوزه تهيه کنيم و اين پايهاي شد براي تشکيل مدارس نمونهاي که نمونه معروفترش مدرسه منتظريه معروف به مدرسه حقاني است.
آقاي حسين حقاني که سازنده آن ساختمان است، مردي است که واقعاً با عشق و علاقه سرمايه و همه چيزش را روي ساختن اين ساختمان گذاشت. خداوند او را به پاداش خير مأجور بدارد به اين ترتيب مدرسه حقاني تأسيس شد و اين برنامه در آنجا اجرا شد.
آغاز نهضت
در سال ۱۳۴۱ انقلاب اسلامي با رهبري امام و روحانيت نهادينه شد. شرکت فعال روحانيت، نقطه عطفي در تلاشهاي انقلابي مردم مسلمان ايران به وجود آورد من نيز در اين جريان حضور داشتم تا اين که در همان سالها در قم به مناسبت تقويت پيوند دانشآموز و معلم و دانشجو و طلبه به ايجاد کانون دانشآموزان قم دست زديم و مسئوليت مستقيم اين کار را برادر و همکار و دوست عزيزم مرحوم شهيد دکتر محمد مفتح ببه دست گرفتند. جلسات بسيار جالبي بود. هر هفته يکي از ما سخنراني ميکرديم و دوستاني از تهران ميآمدند و گاهي مرحوم مطهري و گاهي مدرسان قم ميآمدند.
در يک مسجد طلبه و دانشآموز و دانشجو و فرهنگي همه دور هم مينشستند و اين در حقيقت نمونه ديگري از تلاش براي پيوند دانشجو و روحاني براي مبارزات و رشد دادن و گسترش دادن فرهنگ مبارزه و تبليغ اسلام بود. اين تلاشها و کوششها بر رژيم گران آمد و در زمستان سال ۱۳۴۲ من را ناچار کردند از قم خارج و به تهران بيايم. به تهران آمدم و در ادامه کارها با گروههاي مبارز از نزديک رابطه گرفتم.
با جمعيت هياتهاي مؤتلفه رابطه فعال و سازمان يافتهاي داشتيم و در همين جمعيتها بود که به پيشنهاد شوراي مرکزي، امام خميني يک گروه چهار نفري به عنوان شوراي فقهي و سياسي تعيين کردند: مرحوم آقاي مطهري، بنده، آقاي انواري و آقاي مولايي. در همان سالها به اين فکر افتاديم تا با دوستان کتاب تعليمات ديني مدارس را که امکاني براي تغييرش فراهم آمده بود دور از دخالت دستگاههاي جهنمي رژيم بنويسيم و توانستيم اين کار را در سلسله جلساتي پايهگذاري کنيم. پايه برنامه جديد و کتابهاي جديد تعليمات ديني با همکاري آقاي دکتر باهنر و آقاي دکتر غفوري و آقاي برقعي و بعضي از دوستان، آقاي رضي شيرازي که مدت کمي با ما همکاري داشتند و برخي ديگر مانند مرحوم آقاي روزبه که نقش مؤثري داشتند، فراهم شد.
سال ۱۳۴۱ اگر اشتباه نکرده باشم، ۴۱ يا اوايل ۴۲ بود در جشن مبعثي که دانشجويان دانشگاه تهران در اميرآباد در سالن غذاخوري برگزار کرده بودند، از من دعوت کردند تا سخنراني کنم. در اين سخنراني موضوعي را به عنوان مبارزه با تحريف که يکي از هدفهاي بعثت است، مطرح کردم. در اين سخنراني طرح يک کار تحقيقاتي اسلامي را ارائه کردم که آن سخنراني بعدها در نشريه مکتب تشيع چاپ شد. مرحوم حنيف نژاد و چند تاي ديگر از دانشجويان که از قم آمده بودند، و عدهاي ديگر از طلاب جوان که آنجا بودند، اصرار کردند که اين کار تحقيقاتي آغاز بشود. در پاييز همان سال ما کار تحقيقاتي را با شرکت عدهاي از فضلا در زمينه حکومت در اسلام آغاز کرديم.
ما همواره به مسئله سامان دادن به انديشه حکومت اسلامي و مشخص کردن نظام اسلامي علاقهمند بوديم و اين را به صورت يک کار تحقيقاتي آغاز کرديم. اين کارهاي مختلف بود که به حکومت گران آمد و من را ناچار کردند به تهران بيايم. که در تهران نيز آن همکاري را با قم ادامه ميداديم. بعد از چند ماه، فشار دستگاه کم شد. باز گاهي آمد و شد ميکرديم، هم براي مدرسه حقاني و هم براي همين جلسات حکومت در اسلام که البته بعدها ساواک اينها را گرفت و دوستان ما را تار و مار کرد.
در سال ۱۳۴۳ که تهران بودم و سخت مشغول اين برنامههاي گوناگون، مسلمانهاي هامبورگ به مناسبت تأسيس مسجد هامبورگ که به دست مرحوم آيت الله بروجردي صورت گرفته بود، به مراجع فشار آورده بودند که چون مرحوم محققي به ايران آمده بودند، بايد يک روحاني ديگر به آنجا برود. اين فشارها متوجه آيت الله ميلاني و آيت الله خوانساري شده بود و آيت الله حائري و آيت الله ميلاني به بنده اصرار کردند که بايد به آنجا برويد. آقايان ديگر هم اصرار ميکردند، از طرفي ديگر چون شاخه نظامي هياتهاي مؤتلفه تصويب کرده بودند که منصور را اعدام کنند و بعد از اعدام انقلابي منصور، پرونده دنبال شد؛ اسم بنده هم در آن پرونده بود.
دوستان فکر ميکردند که به يک صورتي من را از ايران خارج کنند تا خارج از کشور مشغول فعاليتهايي باشم. وقتي اين دعوت پيش آمد، به نظر دوستان رسيد که اين زمينه خوبي است که بنده بروم و آنجا مشغول فعاليت بشوم. البته خودم ترجيح ميدادم که در ايران بمانم. ميگفتم که هر مشکلي که پيش بيايد، اشکالي ندارد. ولي دوستان عقيده داشتند که بروم خارج بهتر است. مشکل من گذرنامه بود که به من نميدادند، ولي دوستان گفتند از طريق آيت الله خوانساري ميشود گذرنامه را گرفت و در آن موقع اين گونه کارها از طريق ايشان حل ميشد و آيت الله خوانساري اقدام کردند و گذرنامه را گرفتند.
سفرهاي برون مرزي
به اين طريق مشکل گذرنامه حل شد و در رابطه با اين آقايان مراجع، بخصوص، آيت الله ميلاني، به هامبورگ رفتم. دشواري کار من اين بود که از فعاليتهايي که اينجا داشتيم، دور ميشدم و اين براي من سنگين بود و تصميم اين بود که مدت کوتاهي آنجا بمانم و کارها که سامان گرفت، برگردم. در آنجا احساس کردم که دانشجويان واقعاً به يک نوع تشکيلات مثلِ تشکيلات اسلامي محتاج هستند. چون جوانهاي عزيز ما از ايران با علاقه به اسلام ميگرويدند ولي کنفدراسيون و سازمانهاي الحادي چپ و راست اين جوانها را منحرف و اغوا ميکردند. تا اين که با همت چند تن از جوانهاي مسلماني که در اتحاديه دانشجويان مسلمان در اروپا بودند و با برادران عرب و پاکستاني و هندي و آفريقايي و غيره کار ميکردند، و بعضي از آنها هم در اين سازمانهاي دانشجويي ايراني هم بودند، هسته اتحاديه انجمنهاي اسلامي دانشجويان گروه فارسي زبان آنجا را به وجود آورديم و مرکز اسلامي گروه هامبورگ سامان گرفت.
فعاليتهايي براي شناساندن اسلام به اروپاييها و فعاليتهايي براي شناساندن اسلام انقلابي به نسل جوانمان داشتيم. بيش از پنج سال آنجا بودم طي اين مدت يک بار هم به حج مشرف شدم. سفري هم به سوريه و لبنان داشتم و بعد به ترکيه رفتم براي بازديد از فعاليتهاي اسلامي آنجا و تجديد عهد با دوستان و مخصوصاً برادر عزيزمان آقاي امام موسي صدر که اميدوارم هر جا هست مورد رحمت خداوند باشد و انشاءالله به آغوش جامعه مان باز گردد.
در سال ۱۳۴۸ سفري هم به عراق داشتم و به خدمت امام رفتم و کارهاي آنجا سر و سامان گرفت و در سال ۱۳۴۹ به ايران برگشتم اما مطمئن بودم که با اين آمدن امکان بازگشتم به هامبورگ کم است. يک ضرورت شخصي ايجاب ميکرد که حتما به ايران بيايم. به ايران آمدم و همانطور که پيشبيني ميکردم مانع بازگشتم شدند.
در اينجا مدتي کارهاي آزاد داشتم. باز مجددا قرار شد کار برنامهريزي و تهيه کتابها را دنبال کنيم همچنين فعاليتهاي علمي را در قم ادامه داديم و در مدرسه حقاني فعاليتهاي تحقيقاتي گستردهاي را با همکاري آقاي مهدوي کني و آقاي موسوي اردبيلي و مرحوم مفتح و عدهاي ديگر از دوستان انجام داديم.
ساختارسازي انقلاب
بعد مسئله تشکيل روحانيت مبارز و همکاري با مبارزات، بخشي از وقت ما را گرفت. تا اينکه در سال ۱۳۵۵ هستههايي براي کارهاي تشکيلاتي به وجود آورديم و در سال ۱۳۵۶-۱۳۵۷ روحانيت مبارز شکل گرفت و در همان سالها درصدد ايجاد تشکيلات گسترده مخفي يا نيمه مخفي و نيمه علني به عنوان يک حزب و يک تشکيلات سياسي بوديم.
در اين فعاليتها دوستان هميشه همکاري ميکردند. در سال ۱۳۵۶ که مسائل مبارزاتي اوج گرفت، همه نيروها را متمرکز کرديم در اين بخش و به حمدالله با شرکت فعال همه برادران روحاني در راهپيمائيها، مبارزات به پيروزي رسيد.
البته اين را باز فراموش کردم بگويم که از سال ۱۳۵۰ يک جلسه تفسير قرآني را آغاز کردم که در روزهاي شنبه به عنوان مکتب قرآن برگزار ميشد و مرکزي بود براي تجمع عدهاي از جوانان فعال از برادرها و خواهرها که در اين اواخر حدود ۴۰۰ الي ۵۰۰ نفر شرکت ميکردند. جلسات سازندهاي بود. در سال ۱۳۵۴ به دليل تشکيل اين جلسات و فعاليتهاي ديگر که در رابطه با خارج داشتيم، ساواک مرا دستگير کرد. چند روزي در کميته مرکزي بودم، که با اقداماتي که قبلاً کرده بوديم توانستيم از دست آنها خلاص شويم. البته قبلا مکررا ساواک من را خواسته بود، قبل از مسافرتم و بعد از آن ولي در آن موقع بازداشتها موقت و چند ساعته بود. اين بار چند روز در کميته بودم و آزاد شدم، ديگر آن جلسه تفسير را نتوانستيم ادامه بدهيم.
تا در سال ۱۳۵۷ بار ديگر به دليل فعاليت و نقشي که در اين برنامههاي مبارزاتي و راهپيمائيها داشتيم در روز عاشورا مرا دستگير کردند و به اوين و بعد به کميته بردند و باز آزاد شدم و به فعاليتهايم ادامه دادم تا سفر امام به پاريس. بعد از رفتن امام به پاريس چند روزي خدمت ايشان رفتيم و هسته شوراي انقلاب با نظرهاي ارشادي که امام داشتند و دستوري که ايشان دادند تشکيل شد.
هسته اصلي شوراي انقلاب در ابتدا متشکل بود از آقاي مطهري، آقاي هاشمي رفسنجاني و آقاي موسوي اردبيلي و آقاي باهنر و بنده. بعدها آقاي مهدوي کني، آقاي خامنه اي و مرحوم آيت الله طالقاني و آقاي مهندس بازرگان و دکتر سحابي و عده ديگر هم اضافه شدند. تا بازگشت امام به ايران.
من در هامبورگ اقامت داشتم، ولي حوزه فعاليتم کل آلمان به خصوص اتريش بود و يک مقدار کمي هم سوييس و انگلستان بود؛ و با سوئد، هلند، بلژيک، امريکا، ايتاليا و فرانسه به صورت کتبي ارتباط داشتم. من بنيانگذار اين انجمنها بودم و با آنها همکاري ميکردم و مشاور بودم و در سخنرانيها، مشورتهاي تشکيلاتي و سازماندهي شرکت ميکردم و مختصر کمکهاي مالي که از مسجد ميشد براي آنها ميبردم. يک سمينار اسلامي بسيار خوبي براي آنها در مسجد هامبورگ بهطور شبانهروزي تشکيل داديم. سمينار جالبي بود و نتايج آن هم در چند جزوه در حوزهها پخش شد. جزوههاي «ايمان در زندگي انسان»، «کدام مسلک» در آن موقع پخش ميشد که جزوههاي مؤثري هم بود.
اولين دوستان در حوزه که خيلي با هم مأنوس بوديم و هم بحث بوديم: آقاي حاج سيد موسي شبستري زنجاني از مدرسين برجسته قم هستند. آقايان سيد مهدي روحاني، آذري قمي، مکارم شيرازي و امام موسي صدر اينها دوستاني بودند که پيش از همه با هم بحث داشتيم.
کتابهايي که تاکنون نوشتم شامل خدا از ديدگاه قرآن، نماز چيست، بانکداري و قوانين مالي اسلام، يک قشر جديد در جامعه ما، روحانيت در اسلام و در ميان مسلمين، مبارز پيروز، شناخت دين، نقش ايمان در زندگي انسان، کدام مسلک، شناخت و مالکيت است.
نکوداشت بهشتي
سه روز بعد از اين جنايت رهبر فقيد انقلاب اسلامي در نهم تيرماه ۱۳۶۰ با صدور پيامي انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي را به شدت محکوم کردند.
ايشان در اين پيام گفتند: «بسم الله الرحمن الرحيم. انا لله و انا اليه راجعون
ملتي که براي اقامه عدل اسلامي و اجراي احکام قرآن مجيد و کوتاه کردن دست جنايتکاران ابرقدرت و زيستن با استقلال و آزادي قيام نموده است ، خود را براي شهادت و شهيد دادن آماده نموده است و به خود باکي راه نمي دهد که دست جنايت ابرقدرت ها از آستين مشتي جنايتکار حرفه اي بيرون آيد و بهترين فرزندان راستين او را به شهادت رساند. مگر شهادت ارثي نيست که از مواليان ما که حيات را عقيده و جهاد مي دانستند و در راه مکتب پر افتخار اسلام با خون خود و جوانان عزيز خود از آن پاسداري مي کردند به ملت شهيد پرور ما رسيده است؟ مگر عزت و شرف و ارزش هاي انساني گوهرهاي گرانبهايي نيستند که اسلام صالح اين مکتب عمر خود و ياران خود را در راه حراست و نگهباني از آن وقف نمودند؟
مگر ما پيروان پاکان سرباخته در راه هدف نيستيم که از شهادت عزيزان خود به دل ترديدي راه دهيم ؟ مگر دشمن قدرت آن دارد که با خيانت خود مکارم و ارزش هاي انساني شهيدان عزيز ما را از آن سلب کند ؟ مگر دشمن هاي فضيلت مي توانند جز اين خرقه خاکي را از دوستان خدا و عاشقان حقيقت بگيرند ؟
بگذار اين ددمنشان که جز به من و ماهاي خود نمي انديشند، عاشقان راه حق را از بند طبيعت رهانده و به فضاي آزاد جوار معشوق برسانند. ننگتان باد اي تفاله هاي شيطان و عارتان باد از خود فروختگان به جنايتکاران بين المللي که در سوراخ ها خزيده و در مقابل ملتي که در برابر ابرقدرت ها برخاسته است به خرابکاري هاي جاهلانه پرداخته ايد. عيب بزرگ شما و هوادارانتان آن است که نه از اسلام و قدرت معنوي آن و نه از ملت مسلمان و انگيزه فداکاري اطلاعي نداريد.
شما ملتي را که براي سقوط رژيم پليد پهلوي و رها شدن از اسارت شيطان بزرگ ده ها جوان عزيز خود را فدا کرد و با شجاعت بي مانند ايستاد و خم به ابرو نياورد ، نشناخته ايد. شما ملتي را که معلولانشان در تخت هاي بيمارستان ها آرزوي شهادت مي کنند و ياران را به شهادت دعوت مي کنند ، نشناخته ايد. شما کوردلان با آنکه ديده ايد با شهادت رساندن شخصيت هاي بزرگ صفوف فداکاران در راه اسلام فشرده تر و عزم آنان مصمم تر مي شود ، مي خواهيد با به شهادت رساندن عزيزان ما اين ملت فداکار را از صحنه بيرون کنيد.
شما تا توانستيد به فرزندان اسلام چون شهيد بهشتي و شهداي عزيز مجلس و کابينه با حربه ناسزا و تهمت هاي ناجوانمردانه حمله کرديد که آن ها را از ملت جدا کنيد و اکنون که آن حربه از کار افتاده و کوس رسوائي همه تان بر سر بازارها زده شده در سوراخها خزيده و دست به جناياتي ابلهانه زده ايد که به خيال خام خود ملت شهيدپرور و فداکار را با اين اعمال وحشيانه بترسانيد و نمي دانيد که در قاموس شهادت واژه وحشت نيست. اکنون اسلام به اين شهيدان و شهيد پروران افتخار ميکند و با سرافرازي همه مردم را دعوت به پايداري مينمايد و ما مصمم هستيم که روزي رُخش ببينيم و اين جان که از اوست تسليم وي کنيم.
ملت ايران در اين فاجعه بزرگ ۷۲ تن بيگناه به عدد شهداي کربلا از دست داد. ملت ايران سرفراز است که مرداني را به جامعه تقديم ميکند که خود را وقف خدمت به اسلام و مسلمين کرده بودند و دشمنان خلق گروهي را شهيد نمودند که براي مشورت در مصالح کشور گرد هم آمده بودند، ملت عزيز، اين کوردلان مدعي مجاهدت براي خلق ، گروهي را از خلق گرفتند که از خدمتگزاران فعال و صديق خلق بودند ، گيرم که شما با شهيد بهشتي که مظلوم زيست و مظلوم مرد و خار در چشم دشمنان اسلام و خصوص شما بود دشمني سرسختانه داشتيد ، با بيش از ۷۰ نفر بيگناه که بسياري شان از بهترين خدمتگزاران خلق و مخالف سرسخت با دشمنان کشور و ملت بودند چه دشمني داشتيد؟ جز آنکه شما با اسم خلق از دشمنان خلق و راه صاف کنان چپاولگران شرق و غرب مي باشيد.
ما گرچه دوستان و عزيزان وفاداري را از دست داديم که هر يک براي ملت ستمديده استوانه بسيار قوي و پشتوانه ارزشمند بودند. ما گرچه برادران بسيار متعهدي را از دست داديم که بودند و براي ملت مظلوم و نهادهاي انقلابي سدي استوار و شجره اي ثمر بخش به شمار مي رفتند ، ليکن سيل خروشان خلق و امواج شکننده ملت با اتحاد و اتکال به خداي بزرگ هر کمبودي را جبران خواهد کرد.
ملت ايران با اعتماد به قدرت لايزال قادر متعال همچون دريايي عاجز را که در سوراخ ها خزيده ايد و نفس هاي آخر را مي کشيد به جهنم مي فرستد و خداوند بزرگ پشت و پناه اين کشور و ملت است. اين جانب بار ديگر اين ضايعه عظيم را به حضور بقيه الله ارواحنا له الفداه و ملت هاي مظلوم جهان و ملت رزمنده ايران تبريک و تسليت عرض مي کنم. من با بازماندگان شريف و عزيز اين شهدا در غم و سوگ شريک و رحمت واسعه خداوند رحمان را براي اين مظلومان و صبر و شکيبايي را براي بازماندگان محترم آنان از درگاه خداوند متعال خواستارم. رحمت خدا و درود بي پايان ملت بر شهداي انقلاب از پانزده خرداد ۴۲ تا هفت تير ماه ۶۰ و سلام و تحيت بر مظلومان جهان و مظلومان ايران در طول تاريخ.»
امام خميني(ره) ۱۰ تيرماه در جمع روحانيون تهراني هم شهيد بهشتي را يک ملت توصيف کردند و گفتند: «تکليف بزرگ هم اين است که در هر جا هستيد و هر کاري داريد، جديت کنيد که حتي اشتباه نکنيد! آنها فکر اين هستند که شما را از صحنه خارج کنند. از صحنه خارج کردن به اين است که اگر يک خطايي از شما ديدند، بزرگش کنند و بزرگش کنند و به رخ مردم بکشند و مردم را از شما منحرف کنند. اين جريان در کار بود که مردم را از شما جدا کند، تا کسي به شما فحش بدهد. اين آقاي بهشتي مسلمان، متعهد، مجتهد، اين چه کرده بود که تو تاکسي مي نشستي، مي ديدي که دو نفر آدم به هم مي رسند يک حرفشان فحش به اوست؟! تو اجتماعات، يک دسته اي مرگ برکي، «طالقاني را تو کشتي» [مي گفتند.] خوب، شما ببينيد چه ظلمي [بود] به يک همچو موجود فعالي، که مثل يک ملت بود براي اين ملت ما با چه حيله هايي اين را مي خواستند بيرون کنند. خوب، حالا رفته است کنار، ولي اينها بدانند که با رفتن اين و آن و آن و آن، خير، مسائلشان حل نمي شود؛ مردم بيشتر مي فهمند که شما چه کاره بوديد و مي خواستيد چه بکنيد.