داستان شب/ تنها میان داعش (قسمت هشتم)

آخرين خبر/اين داستان بر گرفته از حوادث حقيقي خرداد تا شهريور سال 1393 در شهرآمِرلي عراق است که با خوشه چيني از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور اين شهر، به ويژه فرماندهي بي نظير سپهبد شهيد قاسم سليماني در قالب داستاني عاشقانه روايت شد.
آمرلي در زبان ترکمن يعني اميري علي؛ امير من علي (ع) است!
قسمت هشتم
شايد اگر اين پيام را جايي غير از مقام امام حسن خوانده بودم، قالبتهي ميکردم و تنها پناه امام مهربانم جانم را به کلابدم برگرداند. هرچند براي دل کوچک اين دختر جوان، تهديد ترسناکي بود و تا لحظهاي که خوابم برد، در بيداري هر لحظه کابووسش را ميديدم که ازصداي وحشتناکي از خواب پريدم. رگبار گلوله و جيغ چند زن پردهگوشم را پاره کرد و تاريکي اتاق کافي بود تا همه بدنم از ترس لمسشود. احساس ميکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پايم پيچيده ونميتوانم از جا بلند شوم. زمان زيادي طول کشيد تا توانستم ازرختخواب جدا شوم و نميدانم با چه حالي خودم را به در اتاق رساندم.
در را که باز کردم، آتش تيراندازي در تاريکي شب چشمم را کور کرد. تنها چيزي که ميديدم ورود وحشيانه داعشيها به حياط خانه بود وعباس که تنها با يک ميله آهني ميخواست از ما دفاع کند. زن عمو ودخترعموها پايين پله هاي ايوان پشت عمو پناه گرفته و کار ديگري ازدستشان برنمي آمد که فقط جيغ ميکشيدند.
از شدت وحشت احساس ميکردم جانم به گلويم رسيده که حتينميتوانستم جيغ بزنم و با قدمهايي که به زمين قفل شده بود، عقبعقب ميرفتم. چند نفري عباس را دوره کرده و يکي با اسلحه به سرعمو ميکوبيد تا نقش زمين شد و ديگر دستشان را از روي ماشهبرداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدي به کمرش او را با صورت به زمينکوبيدند و براي بريدن سرش، چاقو را به سمت گلويش بردند. بدنمطوري لمس شده بود که حتي زبانم نميچرخيد تا التماسشان کنم دستاز سر برادرم بردارند.
گاهي اوقات مرگ تنها راه نجات است و آنچه من ميديدم چاره اي جزمردن نداشت که با چشمان وحشتزده ام ديدم سر عباسم را بريدند،فريادهاي عمو را با شليک گلولهاي به سرش ساکت کردند و ديگرمانعي بين آنها و ما زنها نبود. زن عمو تلاش ميکرد زينب و زهرا را درآغوشش پنهان کند و همگي ضجه ميزدند و رحمي به دل اين حيواناتنبود که يکي دست زهرا را گرفت و ديگري بازوي زينب را با همه قدرتميکشيد تا از آغوش زن عمو جدايشان کند.
زن عمو دخترها را رها نميکرد و دنبالشان روي زمين کشيده ميشد کهناله هاي او را هم با رگباري از گلوله پاسخ دادند.
با آخرين نوري که به نگاهم مانده بود ديدم زينب و زهرا را با خودشانبردند که زير پايم خالي شد و زمين خوردم. همانطور که نقش زمينبودم خودم را عقب ميکشيدم و با نفسهاي بريده ام جان ميکَندم کههيولاي داعشي بالاي سرم ظاهر شد. در تاريکي اتاق تنها سايهوحشتناکي را ميديدم که به سمتم مي آمد و اينجا ديگر آخر دنيا بود.
پشتم به ديوار اتاق رسيده بود، ديگر راه فراري نداشتم و او درستبالاي سرم رسيده بود. به سمت صورتم خم شد طوري که گرماينفسهاي جهنمي اش را حس کردم و ميخواست بازويم را بگيرد کهفريادي مانعش شد.
نور چراغ قوه اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشي فرياد زد : گمشو کنار! داعشي به سمتش چرخيد و با عصبانيت اعتراض کرد: اين سهم منه!
چراغ قوه را مستقيم به سمت داعشي گرفت و قاطعانه حکم کرد : ازاون دوتايي که تو حياط هستن هر کدوم رو ميخواي ببر، ولي اين مالمنه!
و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلمروي زمين نشست. دستش را جلو آورد و طوري موهايم را کشيد کهناله ام بلند شد. با کشيدن موهايم سرم را تا نزديک صورتش بُرد و زيرگوشم زمزمه کرد : بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمي!
صداي نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه ديدم کهباورم شد آخر اسير هوس اين بعثي شده ام. لحظاتي خيره تماشايم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهايم در چنگش بود کهمرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهايم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جيغ کشيدم. همانطور مرا دنبالخودش ميکشيد و من از درد ضجه ميزدم تا لحظه اي که روي پله هايايوان با صورت زمين خوردم. اينبار يقه پيراهنم را کشيد تا بلندم کند ومن ديگر دردي حس نميکردم که تازه پيکر بي سر عباس را مياندرياي خون ديدم و نميدانستم سرش را کجا برده اند؟
يقه پيراهنم در چنگ عدنان بود و پايين پيراهنم در خون عباس کشيدهميشد تا از در حياط بيرون رفتم وهنوز چشمم سرگردان سر بريدهعباس بود که ديدم در کوچه کربلا شده است.
بدن بي سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار ديوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا براي خودش مي خواست که جسم تقريباً بي جانم را تا کنار اتومبيلش کشيد و همين که يقه ام رارها کرد، روي زمين افتادم. گونه ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روي زمين به پيکرهاي بي سر مدافعان شهر نااميدانه نگاه ميکردم کهدوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهايم چنگ انداخت و از روي زمين بلندم کرد و ديگر نفسي براي ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در همکشيده شد و او بر سرم فرياد زد : چشماتو وا کن! ببين! بهت قولداده بودم سرپسرعموت رو برات بيارم!
پلکهايم را به سختي از هم گشودم و صورت حيدر را مقابل صورتمديدم در حالي که رگهاي گردنش بريده و چشمانش براي هميشه بستهبود که تمام تنم رعشه گرفت.
عدنان با يک دست موهاي مرا ميکشيد تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههاي دست ديگرش به موهاي حيدر بود تا سر بريده اش را مقابلنگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم مي لرزيد.
در لحظاتي که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق حيدر ميتوانست قفلقلعه قلبم را باز کند که بالاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکيچکيد و با آخرين نفسم با صورت زيبايش نجوا کردم : گفتي مگه مردهباشي که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودي، تا زنده بودينذاشتي دست داعش به من برسه!
و هنوز نفسم به آخر نرسيده، آواي اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشت زده دنبال صدا ميگشت و با اينکه خانه ما از مقام امامحسن فاصله زيادي داشت، ميشنيدم بانگ اذان از مأذنه هاي آنجاپخش ميشود.
هيچگاه صداي اذان مقام تا خانه ما نميرسيد و حالا حس ميکردم همهشهر مقام حضرت شده و به خدا صداي اذان را نه تنها از آنجا که ازدر و ديوار شهر ميشنيدم.
درتاريکي هنگام سحر، گنبد سفيد مقام مثل ماه ميدرخشيد کهچلچراغ اشکم در هم شکست و همين که موهايم در چنگ عدنان بود،رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس ميکردم تا نجاتم دهد کهصداي مردانه اي درگوشم شکست.
با دستهايش بازوهايم را گرفته و با تمام قدرت تکانم ميداد تا مرا ازکابوس وحشتناکم بيرون بکشد و من همچنان ميان هق هق گريه نفسنفس ميزدم. چشمانم نيمه باز بود و همين که فضا روشن شد، نور زردلامپ اتاق چشمم را زد.
هنوز فشار انگشتان قدرتمندي را روي بازويم حس ميکردم کهچشمانم را با ترس و ترديد باز کردم. عباس بود که بيدارم کرده و حليهکنار اتاق مضطر ايستاده بود و من همين که ديدم سرعباس سالماست، جانم به تنم بازگشت.
حليه و عباس شاهد دست وپا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو باغصه نگاهم ميکردند و عباس رو به حليه خواهش کرد : يه ليوان آببراش مياري؟ و چه آبي مي- توانست حرارت اينهمه وحشت را خنککند که دوباره در بستر افتادم و به خنکاي بالشت خيس از اشکم پناهبردم. صداي اذان همچنان از بيرون اتاق به گوشم ميرسيد، دل منبراي حيدرم در قفس سينه بال بال ميزد و مثل هميشه حرف دلم راحتي از راه دور شنيد که تماس گرفت.
حليه آب آورده بود و عباس فهميد ميخواهم با حيدر خلوت کنم که ازکنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدايم هنوز از ترس ميتپيد وبا همين تپش پاسخ دادم : سلام! جاي پاي گريه در صدايم ماندهبود که آرامشش ازهم پاشيد، براي چند لحظه ساکت شد، سپس نفسبلندي کشيد و زمزمه کرد : پس درست حس کردم!
قسمت قبل: