قند پارسی/ موجود نازنینی به نام بابا

آخرين خبر/ در داستانهاي هزار و يک شب آمده است که
" مردي بود عبدالله نام که از راه صيد ماهي با درويشي و مسکنت خانواده خود را روزي مي رساند.
روزي صيد سنگيني به دامش افتاد، که گمان برد ماهي بزرگ و پر برکتي است
اما وقتي دام را به ساحل آورد و باز کرد مردي را ديد به شکل و شمايل خويش که از دام بيرون آمد.
پرسيد کيستي و نامت چيست؟ و در اين حوالي به چه کار آمده اي
گفت من جفت و همزاد تو هستم که در قعر دريا زندگي مي کنم و نامم عبدالله است.
من عبدالله دريايي و تو عبدالله زميني، به ديدن تو آمده ام
و سبدي از جواهرات جانانه و شاهانه برايت هديه آورده ام.
عبدالله گفت قدمت مبارک، خوش آمدي و چه خوشتر که چندي ميهمان ما باشي.
او را به خانه برد و آنچه رسم مهمان دوستي بود بجا آورد
تا زماني که عبدالله دريايي ياد وطن کرد و نزد ياران دريايي بازگشت.
ياران دور او را گرفتند که از عجايب و غرايب روي زمين بر ما حکايت کن
گفت عجايب بسيار ديدم اما از همه عجيبتر موجودي بود که او را "بابا" مي گفتند
اين مرد مظلوم و محجوب هر روز صبح از خانه بيرون مي رفت
تا شام کار مي کرد و به هر زحمتي تن مي داد وآنچه خانوده اش نياز داشت براي آنها مي آورد
و تازه خرده مي گرفتند که اين چيست و آن چيست،بهتر از اين مي بايد
و باز فردا مرد عازم کار مي شد و وعده مي داد که همه خواستها را چنانکه پسند آنها است بر آورد.
ياران گفتند اين ممکن نيست، آن مرد مي توانست وقتي مي رود ديگر باز نگردد
شايد زنجيري به پايش بسته بودند و شب او را خانه مي کشيدند
گفت من هم همين گمان را داشتم اما خوب نگاه کردم و ديدم هيچ زنجيري به پا ندارد
صبح با پاي آزاد مي رود و شام با پاي آزاد باز مي گردد.
اصحاب دريا نمي دانستند که در جهان زنجيرهاي پنهاني هست
که مردان را مي برد و مي آورد:
زنجير زلفت هر طرف ديوانه وارم مي کشد
با اشتياقم مي برد، بي اختيارم مي کشد
اين سوداي عشق است که مرد را به قعر دريا مي کشاند
تا مرواريدي صيد کند و به گردن نازنيني بيندازد که او را دوست دارد
اين همه شور و غوغاي شعر و غزل و اين همه عربده مستانه و زمزمه شاعرانه
که بازار جهان را به خريداري گرم کرده و کالاي عشق را رونق بخشيده، از کجاست؟
بلبل اگر نه مست گل است اين ترانه چيست
گر نيست عشق، زمزمه عاشقانه چيست
زمزمه همين بلبلان بيدل و مردان مقبل است
که فضاي هزاران هزار خانه را گرم کرده
و آواي جان بخش عشق من، عشق من را
چون نسيم عطر گردان بهشتي همه جا به طنين آورده است.
و آفتاب نگاه اين عاشقان است
که کودکان در آن نشو و نما مي کنند تا زنان و مردان شوند
و زنان به ذوق کرشمه معشوقي
بالهاي بهشتي خود را به سر مردان مي گشايند
چه خوشتر که زنان قدر عشق و جان فشاني مردان را بدانند
و مردان قدر اين فرشته رويان فرشته خو را
که چون چراغ جادوي علاء الدين هزار کار شگفت از ايشان مي آيد
بيش از پيش دريابند
و فرزندان نيز منزلت رفيع اين صورت فلکي دو پيکر را
که چون دو ستاره فرخنده فال پدر و مادر
در آسمان اقبالشان بهم پيوسته اند،
هر دم بيش از پيش قدر شناسند.
قدرآيينه بدانيم چو هست
نه درآن وقت که افتاد و شکست