داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت پنجم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.
به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بستهي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…
فصل پنجم:
تنها در عرض يک سال همه چيز تغيير کرده بود.قبل از رفتن به خانه ي خانم هاويشام و ملاقات با استلا هميشه ميخواستم شاگرد جو باشم و علي رغم همه ي شماتت هاي خواهرم از بودن در خانه
لذت ميبردم.اکنون به خاطر شغل و خانه ام احساس شرمساري ميکردم.بسيار غمگين بودم.با اين حال به خاطر جو در آهنگري مي ماندم و سخت کار ميکردم.خوشحالم به او هرگز درباره ي اينکه
چقدر ناراحت بودم چيزي نگفتم.تلاش کردم تا پيرو الگوي او باشم.يعني يک مرد صادق، خوشحال و سخت کوش.
با اين حال بدترين ترسم اين بود که روزي استلا به آهنگري بيايد و مرا ببيند که دارم به عنوان يک آهنگر معمولي،با صورت و دستهاي سياه کار ميکنم.با خود فکر ميکردم که اگر مرا ببيند يقينا" با نفرت از من دور خواهد شد.
شب ها براي اينکه بتوانم خود را تا سطح استلا آموزش دهم به سختي مطالعه ميکردم و هر آنچه را که ياد ميگرفتم با جو در ميان ميگذاشتم.در نتيجه معلومات جو بيشتر ميشد و ديگر به خاطرش در
مواجه با استلا احساس شرمساري نميکردم.
در يکي از روزهاي يکشنبه من و جو به مرداب ها رفتيم تا طبق معمول با هم مطالعه کنيم.گمان نميکردم او هرگز چيزي را از يک هفته تا هفته ي بعد به ياد داشته باشد.اما او با آسودگي خاطر پيپش را مي کشيد و تا جايي که ميتوانست خود را دانا و باهوش نشان ميداد.سوالي داشتم که ميخواستم از او بپرسم.
گفتم:جو؟فکر ميکني آيا من دوباره بايد خانم هاويشام را ملاقات کنم؟
گفت:خوب پيپ!آيا او گمان نخواهد کرد که تو از او انتظار چيزي داري؟به من گفت که چيز ديگري به تو نخواهد داد.
گفتم:اما جو،من اکنون تقريبا يک سال است که شاگردي تو را ميکنم و بابت اين هرگز از خانم هاويشام قدرداني نکرده ام.
جو آرام گفت:حق با توست پيپ
پرسيدم:جو،ميتواني نصف روز فردا را به من مرخصي دهي؟مايلم به ملاقات خانم است هاويشام بروم.
جو محکم گفت:پيپ،تا جايي که ميدانم نام ايشان است هاويشام نيست.
- ميدانم جو!لطفا" جو.
- باشه پيپ اما گر از ديدنت خوشحال نشد بهتر است ديگر آنجا نروي.
جو آهنگر ديگري داشت که در کارگاه برايش کار ميکرد.نامش اورليک بود و هيچ دوست و فاميلي در دهکده نداشت.او مردي درشت هيکل،قوي و تنبل بود که به طرز عجيبي در حالي که شانه هايش خميده و چشمانش رو به پايين بود با طمانينه راه ميرفت.او مرا به دلايلي دوست نداشت،حتي زماني که بچه بودم و زماني که شاگرد جو شدم به نظر مي رسيد از من متنفر است.وقتي که در مورد مرخصي نيم روزي من مطلع شد با عصبانيت چکشش را روي زمين انداخت.
به جو گفت:استاد،حالا که به پيپ جوان مرخصي داده اي به من هم بده.
جو پس از اندکي تامل سرش را به نشانه ي موافقت تکان داد و گفت:خوب به تو خواهم داد.
چند لحظه بعد خواهرم که مخفيانه از بيرون کارگاه به صحبت آنها گوش داده بود از يکي از پنجره ها جو را صدا زد.
گفت:تو احمقي.فکر ميکني مرد ثروتمندي هستي و به مرد تنبلي چون اورليک مرخصي ميدهي!کاش من استاد او بودم تا نشان ميدادم يک من ماست چقدر کره دارد.
اورليک با عصبانيت به خواهرم گفت:تو ميخواهي استاد همه باشي و يک چيز ديگر:تو يک زن شرور،پير و زشت هستي.
خواهرم جيغ زنان گفت:چه گفتي؟ اووه! اووه! مرا چه صدا زدي؟ کسي جلوي مرا بگيرد.
خواهرم داشت کم کم خودش را به عمد عصباني ميکرد.من وجو چنين اتفاقي را قبلا بارها ديده بوديم.
اورليک با انزجار گفت:خودت را نگه دار.اگر همسر من بودي گردنت را سفت ميگرفتم تا خفه شوي.
خواهرم جيغ زد:اووه! اووه! من يک زن متاهلم.در خانه ي خودم با من اين گونه صحبت ميشود و شوهرم اينجا کنارم ايستاده.اووه! اووه!
مانند يک زن ديوانه موهايش را کشيد و شتابان به سمت در کارگاه رفت که خوشبختانه من آن را بسته بودم.جوي بيچاره هيچ انتخابي نداشت.مجبور بود اورليک را به مبارزه بطلبد.
اما جو قوي ترين مرد دهکده بود و اورليک خيلي زود مانند آن مرد جوان رنگ پريده ) که در باغ خانم هاويشام با او مبارزه کرده بودم( نقش بر زمين شد.سپس جو در کارگاه را باز کرد و خواهرم را که فقط چند لحظه بعد از تماشاي دعوا از طريق پنجره بيهوش روي زمين افتاده بود بلند کرد.
خواهرم بقيه ي روز را در آشپزخانه ماند و جو همراه اورليک با صلح و صفا يک گيلاس آب جو در آهنگري نوشيد.آن روز بعد از ظهر که به خانه ي خانم هاويشام رسيدم کس ديگري جز استلا که دختر عموي دوشيزه ي پير بود در را برايم باز کرد.خانم هاويشام درست مثل قبل به نظر مي رسيد.
گفت:خوب،اميدوارم که از من انتظار چيزي نداشته باشي؟!
گفتم:در واقع نه خانم هاويشام.تنها ميخواهم بدانيد که از کمک شما بابت شاگردي جو بسيار سپاس گذارم.
خانم هاويشام گفت:خوب است.روز تولدت براي ديدنم دوباره بيا.
ناگهان فرياد زد:دنبال استلا ميگردي؟ جواب بده؟!
اعتراف کردم و گفتم:بلي.اميدوارم حال استلا خوب باشد.
گفت:استلا براي گذراندن تحصيلات به خارج از کشور رفته است.او بيش از پيش زيبا شده و توسط همه ي اطرافيانش مورد ستايش قرار ميگيرد.احساس نميکني او را از دست داده اي.
او چنان خنده ي ناخوشايندي با گفتن آخرين کلمات کرد که نمي دانستم چه بگويم و زماني که خانه را ترک کردم اندوه بيشتري بر من چيره شد.
سر راهم که از وسط شهر ميگذشت آقاي واپسل را ديدم.دو تايي تا خانه پياده روي کرديم.شب تاريک،مه آلود و باراني اي بود و تنها مي توانستيم کساني را که از روبرو مي آمدند ببينيم.
گفتم:سلام،اورليک تو هستي؟
گفت:بلي،تا خانه همراهتان مي آيم.تمام بعد از ظهر داخل شهر بودم.صداي بلند اسلحه را که از کشتي هاي مخصوص نگهداري زندانيان شليک ميشد شنيديد؟چند زنداني بايد فرار کرده باشند.
گفته ي او مرا به فکر زندانيم انداخت.بيشتر از اين صحبت نکرديم و در سکوت تا خانه راه رفتيم. دير وقت بود که به دهکده رسيديم و زماني که ديديم چراغ هاي داخل بار روشن است و مردم دارند به داخل و بيرون مي دوند متعجب شديم.آقاي واپسل داخل رفت تا بفهمد چه اتفاقي رخ داده است.
بعد از چند دقيقه شتابان بيرون دويد و فرياد زد:پيپ،اتفاق بدي در کارگاه افتاده!بدو.مي گويند شايد يک زنداني فراري زماني که جو بيرون بوده داخل خانه شده و به کسي حمله کرده است.
تا رسيدن به کارگاه از دويدن بازنايستاديم.در آشپزخانه ي خانم جو دکتر،جو و گروهي از زنان حضور داشتند و خواهرم وسط آنها بيهوش روي زمين افتاده بود.ديگر هرگز نمي توانست غر بزند.
جو آن شب در بار بود و زماني که چند دقيقه قبل از ساعت ده به خانه رسيد ديد خواهرم روي زمين افتاده.چيزي به سرقت نرفته بود.با يک ابزار سنگين ضربه ي محکمي به پشت سر خواهرم وارد شده بود.روي زمين کنار او زنجير آهني مجرم افتاده بود. آن زنجير به زنداني هايي که آن روز فرار کرده بودند تعلق نداشت.
پليس هفته ي بعد به تحقيقات در مورد حمله پرداخت.با اين حال کسي دستگير نشد.مطمئن بودم که آن زنجير آهني به زنداني من تعلق دارد اما گمان نميکردم که او به خواهرم حمله کند.مهاجم ميتوانست اورليک يا آن غريبه اي که سوهان را در بار نشانم داده بود باشد.اما تعدادي از شاهدين اورليک را تمام شب در شهر ديده بودند.تنها علت شک من به اورليک دعواي او با خواهرم بود اما خوب خواهرم ده هزار بار با همه در دهکده دعوا کرده و اگر آن غريبه براي باز پس گرفتن دو پوندي که داده بود آمده باشد خواهرم با خوشحالي آنها را به او ميداد.بنابراين نمي توانستم حدس بزنم که چه کسي به او حمله کرده بود.او براي مدتي طولاني مريض احوال روي تخت خواهد بود.
نميتوانست حرفي بزند يا چيز زيادي بفهمد و شخصيتش کاملا" عوض شده بود.ساکت و صبور شده بود و به خاطر مراقبت هايي که انجام ميداديم خوشحال بود.زماني که چيزي ميخواست عادت کرده بود نام آن را بنويسد يا با کشيدن تصوير نشانش دهد و ما هم سعي ميکرديم که منظورش را متوجه شويم.او نياز داشت تا کسي تمام وقت مراقبش باشد و خوشبختانه از آنجايي که خانم واپسل پير فوت شده بود بايدي آمد تا با ما زندگي کند.او خواهرم را کاملا درک ميکرد و از او به خوبي مراقبت مي نمود.
روزي خواهرم حرف ت را کشيد و به نظر مي رسيد که بسيار خواهان آن است.
من برايش نان توست و چايي آوردم اما بايدي سريعا" متوجه منظورش شد و فرياد زد:منظورش حرف ت نيست بلکه چکش اورليک را کشيده.خواهرت نامش را فراموش کرده و مي خواهد او را ببيند.بايد بگويم که انتظار داشتم خواهرم اورليک را متهم به حمله کند اما در عوض از ديدن او بسيار خوشحال به نظر مي رسيد.بعد از آن اغلب عادت داشت که با اورليک ملاقات کند و کسي هم دليلش را نمي دانست.در يکي از روزهاي يکشنبه از بايدي خواستم تا با هم براي قدم زني به مرداب ها برويم.
با جديت گفتم:بايدي!ميخواهم چيزي به تو بگويم.قول بده که مثل يک راز بينمان بماند.دوست دارم يک جنتلمن شوم.
بايدي در جوابم گفت:فکر نميکني به خاطر همين که هستي خوشحالتري.
اغلب خودم هم از اين موضوع متعجب بودم با اين حال نميخواستم آن را از زبان بايدي بشنوم.
گفتم:ميدانم سخت است.اگر ميتوانستم با کار کردن در آهنگري خوشحال باشم عالي مي شد.شايد ميتوانستيم لحظات بيشتري را کنار هم سپري کنيم و مي شد به اندازه ي کافي برايت خوب باشم.اينطور نيست بايدي؟
گفت:بلي اينگونه است.اما نمي خواهم زياد با من خوب باشي.
من با عصبانيت گفتم:نکته همين است.اگر کسي مرا بي نزاکت و عوام خطاب نميکرد در موردش فکر نميکردم.
بايدي با علاقه به من نگريست و گفت:گفتن چنين حرفي درست و مودبانه نيست.چه کسي چنين چيزي گفته؟
اين حرف قبل از اينکه بتوانم جلويش را بگيرم از دهانم در رفت:دوشيزه ي زيبايي در منزل خانم هاويشام زندگي مي کند که بسيار ستودنيست.من مايلم که جنتلمن او باشم.
بايدي با ملايمت گفت:ارزش دردسر را ندارد پيپ.
گفتم:شايد حق با تو باشد اما نميتوانم از ستايش او دست بکشم.
بايدي عاقل ترين دختر دهکده بود و سعي نداشت که مرا بيش از اين ترغيب کند.در حالي که به سمت خانه قدم زنان مي رفتيم احساس آرامش و راحتي به من دست داد.با خود گفتم:چقدر احمقي پيپ!متوجه شدم که با بودن در کنار بايدي از بودن در کنار استلا خوشحالترم.
ناگهان گفتم:بايدي،کاش ميتوانستم عاشقت شوم!تو از آنجايي که دوست قديمي من هستي به طرز حرف زدنم اهميت نمي دهي؟!
با کمي اندوه پاسخ داد:نه البته که نه.اما ميداني تو هرگز عاشقم نخواهي شد.
به اين فکر ميکردم که آيا به صادقانه و درست کار کردن با جو ادامه دهم و با بايدي ازدواج کنم يا شجاعت به خرج دهم و اميدوارم باشم که خانم هاويشام مرا به همسري استلا در آورده و خوشبختم کند.
قسمت قبل: