نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت ششم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت ششم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته‌ و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.

به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بسته‌ي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…

فصل ششم:
شب يکي از روزهاي شنبه که چهار سالي ميشد شاگردي جو را ميکردم با هم همراه بعضي از دهاتي هاي داخل بار نشسته بوديم و به آقاي واپسل گوش ميداديم.او داشت با يک سري حرکات نمايشي گزارش دادگاه قاتلي را که در روزنامه چاپ شده بود ميخواند و همگي ما از تماشاي او که به ايفاي نقش شخصيت هاي اصلي مي پرداخت لذت مي برديم.
شاهدان پير و ضعيف بودند و وکلا باهوش و تيز بين و متهم يک قاتل خشن و خبيث.
ناگهان ما متوجه حضور جنتلمن عجيبي که به واپسل گوش ميداد شديم.نگاه سردي به ما داشت.
در حالي که گوشه ي انگشتش را گاز ميگرفت به ما گفت:خوب،پس شما به اين نتيجه رسيده ايد که فرد متهم قاتل است.اين طور نيست؟
آقاي واپسل قاطعانه جواب داد:بلي به نظر من او گناهکار است.
همگي ما به نشانه ي تاييد حرف واپسل سرمان را تکان داديم.
غريبه گفت:آيا شما مي دانيد که قوانين انگلستان هر فردي را بي گناه ميپندارد ولو اينکه گناهکاري او اثبات شود؟
آقاي واپسل اين گونه شروع کرد:قربان،من خودم به عنوان يک مرد انگليسي...
غريبه گفت:از زير سوال فرار نکن.جواب بده.ميداني يا نه؟ کدام است؟
واپسل بيچاره در جوابش گفت:البته که ميدانم.
غريبه پرسيد:پس چرا همان ابتدا جواب سوالم را ندادي؟يک سوال ديگر،آيا ميداني دادگاه هنوز تمام نشده است؟
واپسل مردد شد و همگي ما نظر نسبتا" بدي به او پيدا کرديم.
غريبه ادامه داد:و شما داشتيد مي گفتيد که متهم قبل از پايان دادگاه و قبل از اينکه جرمش اثبات شود گناهکار است.
متوجه شديم که واپسل نگون بخت اصلا هيچ درکي از قانون يا به واقع هيچ چيز ديگري ندارد.
غريبه روبروي گروه کوچکمان ايستاد و گفت:دنبال آهنگر دهکده جو گرگري و شاگردش پيپ ميگردم.

او مرا نشناخت.اما من متوجه شدم که او همان جنتلمني است که در راه ملاقاتم با خانم هاويشام ديده بودمش.حتي از دستانش بوي همان صابون معطر مي آمد.
گفت:مايلم با شما دو نفر خصوصي صحبت کنم.
بنابراين من و جو بار را ترک کرديم و همراه او قدم زنان رهسپار خانه شديم.زماني که به کارگاه رسيديم غريبه گفت:نام من جگرز است و وکيل هستم.جو گرگري من از جانب کسي مامور شده ام که به تو پيشنهاد ميدهد تا دوره ي شاگردي اين پسر را لغو کني.آيا در ازاي از دست دادن شاگردت خواهان مبلغي هستي؟
جو که خيره مانده بود گفت:من هرگز سر راه پيپ قرار نمي گيرم.جوابم نه است (پولي نميخواهم).
آقاي جگرز گفت:سعي نکنيد که بعدا" نظرتان را تغيير دهيد.من مامورم و معذور.از جانب خود سخن نميگويم.چيزي که بايد بگويم اين است که اين مرد جوان آرزوهاي بزرگي دارد.
جو ومن به نفس نفس افتاديم و به يکديگر نگاه کرديم.جگرز ادامه داد:به من گفته شده که بگويم اين مرد جوان وقتي بزرگتر شود بسيار ثروتمند خواهد شد.علاوه بر اين شخصي که مرا مامور کرده خواهان اين است که مرد جوان خانه را ترک کرده و به عنوان يک جنتلمن که انتظار ميرود وارث ثروتي باشد آموزش ببيند.
روياي من به حقيقت پيوسته بود.خانم هاويشام داشت مرا ثروتمند ميکرد.
وکيل ادامه داد:اکنون دو شرط وجود دارد.اولا"،شما هميشه از نام پيپ بايد استفاده کنيد و دوما" نام شخصي که در حق شما بسيار لطف کرده است بايد به عنوان يک راز باقي بماند تا اينکه آن شخص خود انتخاب کند به شما بگويد يا نه.شما از پرسيدن هرگونه سوال يا تلاش براي پي بردن به اينکه آن شخص کيست منع هستيد.
او ادامه داد:خوب حالا بپردازيم به جزئيات.من به اندازه ي کافي به تو پول خواهم داد تا در حين تحصيل مانند يک جنتلمن زندگي کني.براي تقاضاي هر چيزي که نيازمندش هستي نزد من خواهي آمد.آقاي متيو پاکت را به عنوان معلم پيشنهاد ميدهم.


يادم آمد که متيو نام يکي از بستگان خانم هاويشام بود که اغلب به ديدن خانم هاويشام نمي آمد.
ادامه داد:بايد لباس هاي جديدي براي خود تهيه کني.بيست پوند بدهم کافيست؟
او بيست سکه ي يک پوندي را که داخل کيف بزرگش بود با دقت شمرد و روي ميز انداخت.سپس پرسيد:کي ميتواني به لندن بيايي؟شنبه هفته ي بعد؟
من در حالي که بسيار سردرگم شده بودم موافقت کردم.او به جو که حتي سردرگم تر به نظر مي رسيد نگاه کرد و گفت:خوب جو گرگري شايد،فقط مي گويم شايد،قول چيزي را نمي دهم.شايد به من گفته شود که به تو هديه اي در ازاي از دست دادن شاگردت دهم.
جو دست بسيار قدرتمندش را با ملايمت روي شانه ام گذاشت و گفت:پيپ مي داند که آزاد است به دنبال سرنوشت و خوش بختيش برود.اما اگر فکر مي کنيد که اين پول ميتواند از دست رفتن اين بچه ي کوچک که به آهنگري مي آمد و هميشه بهترين دوستم بوده است را جبران کند...
جو ديگر نمي توانست ادامه دهد.
گفتم:جوي خوب عزيز،من کاملا" آماده ام تا تو را ترک کنم و نسبت به تو بسيار ناسپاس بوده ام.اکنون ميتوانم تو را ببينم که با دست تنومند آهنگريت جلوي چشمانت را گرفته اي.
شانه هايت دارند مي لرزند و اشکهايت بر گونه هايت جاري ميگردد.
اما من در اين لحظه به خاطر بخت خوبم بسيار هيجان زده بودم و چيزي را که به جو مديون بودم فراموش کرده بودم.آقاي جگرز فکر ميکرد جو واقعا احمق است که پولي نميگيرد و در عين حال که به من يادآوري ميکرد تا هفته ي آينده در زمان رسيدن به لندن مستقيما" نزد ايشان بروم خانه را ترک نمود.هنگام ترک خانه بدون توجه کيفش را از يک دستش به آن يکي مي انداخت.
جو به بايدي گفت که چه اتفاقي افتاده و هر دو به من تبريک گفتند.آنها ابتدا بسيار ساکت و غمگين بودند چون داشتم ترکشان ميکردم.با اين حال قول دادم که هرگز فراموششان نخواهم کرد و اغلب براي ملاقاتشان به دهکده باز خواهم گشت.بايدي سعي کرد تا اين خبرهاي خوش را به خواهرم توضيح دهد اما زن بيچاره نميتوانست چيزي بفهمد.هر چقدر که جو و بايدي بيشتر خوشحال مي شدند و در مورد برنامه هاي احتمالي من براي آينده بحث ميکردند من غمگين تر مي شدم.اکنون ميتوانستم همانطور که آرزويش را داشتم به يک جنتلمن تبديل شوم.مطمئن نبودم که ميخواهم خانه اي را که پر از خاطرات شيرين بچگي بود ترک کنم.آن هفته به کندي گذشت.آخرين پياده روييم را از گورستان به مرداب ها انجام دادم.حداقل نياز نداشتم که ديگر در مورد زندانيم فکر کنم.بي شک،او تاکنون مرده است.قصد داشتم سوال خاصي از بايدي بپرسم.زماني که تنها بوديم گفتم:بايدي،فکر نميکني بتواني به جو کمي درس بدهي؟
بايدي پرسيد:منظورت چيست؟به او ياد دهم؟!
گفتم:خوب،من دوست عزيزم جو را بيشتر از هر کس ديگري دوست دارم اما تحصيلات و رفتارهاي او ميتواند بهتر از اين باشد.
چشمان بايدي از فرط تعجب گرد شد و گفت:اووه!پس رفتارش تاکنون به اندازه ي کافي خوب نبوده است.
گفتم:اووه!رفتارش براي اينجا مناسب است.اما زماني که ثروتمند مي شوم دنبال کسي هستم که با افراد مهم ديدار کرده و بتواند به درستي رفتار نمايد.
بايدي در حالي که به من نگاه ميکرد پرسيد:آيا تاکنون در موردش فکر کرده اي؟او نميخواهد با افراد مهم ديدار کند.نميخواهد کارش را که به درستي انجام ميدهد و همچنين دهکده اي را که در آنجا دوست داشته ميشود ترک کند.
با عصبانيت گفتم:بايدي،تو به خوش اقبالي من حسادت مي کني؟! از تو انتظار چنين چيزي نداشتم.اين روي بد شخصيت توست بايدي.
بايدي بچاره در جوابم گفت:چه مرا شماتت کني يا قدردانم باشي هميشه تمام وقت براي خانواده تلاش خواهم کرد و صرف نظر از اينکه در موردم چه فکر ميکني به يادت خواهم ماند.
از اين مصاحبت لذت نبردم و عجيبتر اينکه خبر آرزوهايم خوشحالم نکرده بود.
زماني که براي سفارش لباس هاي جديدم به شهر رفتم آقاي پامبل چاک جلوي درب فروشگاهش منتظر من ايستاده بود.در حالي که هر دو دستم را گرفته بود فرياد زد:دوست عزيز من،البته اگر بگذاري به اين نام صدايت کنم.اجازه بده بخاطر خوش شانسيت تبريک بگويم.کسي به اندازه تو استحقاقش را ندارد.
نسبت به قبل بسيار عاقل تر به نظر مي رسيد طوري که من پذيرفتم تا با هم ناهار ميل کنيم.

او با خوشحالي گفت:زماني که فکر مي کنم من پامبل چاک توانستم سهم کوچکي در کمک کردن به تو داشته باشم با بردنت به خانه ي خانم... حرفش را قطع کردم و گفتم يادت باشد ما هرگز نبايد درباره ي کسي که اينقدر در حق من بخشنده بوده است صحبتي کنيم.
گفت:نگران نباش.به من اعتماد کن دوست عزيزم.کمي مشروب ميل داري؟جوجه چي؟ اووه!
جوجه! تو فکر نمي کردي زماني که در مزرعه به دورو اطراف ميروي به اندازه ي کافي خوش شانس باشي تا خدمتکاري کسي را کني که...
او بلند شد تا دوباره با من دست بدهد.زماني که باهم مشروب مي خورديم پامبل چاک لحظات شادي را که با هم در دوران کودکي سپري کرده بوديم برايم ياد آوري کرد.کاملا" عين آن چيزهايي را که تعريف ميکرد به ياد نمي آوردم اما احساس کردم که او چه مرد خوش قلب و صادقيست.او ميخواست بداند که نظر من در مورد يک مسئله ي شغلي چيست؟
ميگفت که اميدوار است جنتلمن جواني را پيدا کند تا در حرفه اش سرمايه گذاري نمايد و به نظر مي رسيد که به ايده (نظر) من بسيار مشتاق است.
گفت:اجازه دارم؟
دوباره با هم دست داديم.
گفت:هميشه عادت داشتم که بگويم اين پسر ثروت بزرگي به دست خواهد آورد.او يک پسر معمولي نيست.
گمان کردم که در مورد اظهار نظرش بسيار مخفي کاري کرده باشد.
قبل از رفتنم به لندن شخصي بود که واقعا" ميخواستم ملاقاتش کنم.با لباس هاي جديدم به خانه ي خانم هاويشام رفتم و دوباره دختر عمويش در را به رويم باز کرد.زماني که خانم هاويشام مرا ديد گفت:خوب پيپ،چه عجب از اين ورا؟!
با دقت در انتخاب کلمات گفتم:خانم هاويشام،فردا به لندن خواهم رفت و خواستم که از شما خداحافظي کنم.از زمان آخرين ملاقاتمان من بسيار خوش شانسي آورده ام و از اين بابت بسيار خرسندم.

خانم هاويشام در حالي که با خوشحالي به دختر عمويش که به لباس هاي جديد من خيره شده بود نگاه ميکرد گفت:خوبه،خوبه!در موردش اطلاع دارم.آقاي جگرز را ديده ام.بنابراين يک شخص ثروتمند تو را به فرزند خواندگي پذيرفته است؟!
گفتم:بلي خانم هاويشام.
او در حالي که با بي رحمي به دختر عمويش که نسبتا" مريض به نظر مي رسيد لبخند ميزد گفت:به ياد داشته باش کاري را که آقاي جگرز گفته است انجام دهي و نام تو براي هميشه پيپ خواهد بود.درسته؟خدا نگهدار پيپ.
او دستش را به من داد و من آن را بوسيدم.انجام دادنش يک چيز عادي به نظر مي رسيد بنابراين دوشيزه ي پير را که در لباس عروسيش زير نور شمع بود با اسباب اثاثيه ي غبار آلود اطرافش ترک کردم.
در صبح روز شنبه قبل از خروج براي پيمودن چندين مايل به سمت شهر به منظور سوار شدن به کالسکه ي شهر لندن آن قدر عجله کردم که تنها توانستم يک خداحافظي سريع با خانواده ام داشته باشم.زماني که دهکده ي ساکت و در خواب را ترک کردم مه روي مرداب ها را گرفته بود تا دنياي ناشناخته ي بزرگي را که داشتم واردش ميشدم نشانم دهد.ناگهان متوجه چيزي شدم که پشت سرم مانده بود داشتم ترکش ميگفتم.کودکيم،خانه ام و جو.سپس آرزو کردم اي کاش از او خواسته بودم که پياده همراه من تا کالسکه بيايد و نميتوانستم از گريه کردن دست بکشم.هر زمان که اسب ها در طول سفر عوض مي شدند با قلب شکسته ام حسرت ميخوردم که اي کاش پياده شوم و برگردم تا به خوبي از خانواده ام خداحافظي کنم.اما هوا کاملا مه آلود شده بود و دنيايي جديد پيش روي من قرار داشت.


 قسمت قبل:



به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره