داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت دهم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.
به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بستهي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…
فصل دهم:
گفتگوي پيپ و هربرت درباره ي عشق
در حالي که خواب دختر زيبايي را که اکنون براي خودش خانمي شده بود مي ديدم به لندن بازگشتم.او دوران کودکي مرا بسيار تحت تاثير قرار داده بود و من اميدوار بودم که شريک زندگي
آينده ي من شود.متاسفم که مي گويم درباره ي جوي عزيز اصلا" فکر نميکردم.حس کردم که بايد احساساتم را با کسي در ميان بگذارم.بنابراين رازم را آن شب به هربرت گفتم.به جاي تعجب
کردن همانطور که انتظار داشتم اينگونه جواب داد:من از قبل مي دانستم هندل،تو هرگز چيزي به من نگفتي اما مشخص بود.تو هميشه استلا را دوست داشتي.مايه ي خوشبختيست که او را براي
ازدواج برگزيدي.آيا او هم تو را پسنديده است؟
با اندوه سرم را تکان دادم و گفتم:نه اصلا".هربرت،تو شايد فکر کني که من خوش شانس هستم.آرزوهاي بزرگي دارم اما همه ي اينها به يک نفر بستگي دارد و من هنوز واقعا" نمي دانم که
چه تعدادي از آن ها برآورده خواهد شد يا کي؟هيچ چيز مشخص نيست.
هربرت با خوش رويي گفت:هندل،اميدت را از دست نده.آقاي جگرز خودش به تو گفته که ثروت بزرگي به دست خواهي آورد.اينطور نيست؟او هرگز درباره ي چنين چيزي اشتباه نمي کند.
به هر حال تو به زودي بيست و يک ساله مي شوي.شايد تا آن موقع بيشتر به اين موضوع پي ببري.
در حالي که احساس بهتري پيدا کردم گفتم:ممنونم هربرت!
هربرت يک دفعه جدي شد و گفت:هندل عزيزم،ميخواهم چيزي بپرسم.به استلا فکر کن.به تحصيلاتش و به اينکه چقدر ممکن است با او نگون بخت شوي.امکان ندارد که_به ياد داشته باش
که من به عنوان يک دوست به تو مي گويم_استلا را فراموش کني؟
با اندوه گفتم:مي دانم هربرت.حق با توست.اما نمي توانم از دوست داشتن او دست بکشم.
هربرت گفت:خوب مهم نيست.حالا ميخواهم درباره ي خودم چيزي بگويم.من نامزد کرده ام.
پرسيدم:نام اين دوشيزه ي جوان چيست؟
گفت:کلارا.مادرش فوت شده و همراه پدرش زندگي مي کند.ما بايد احساساتي را که نسبت به هم داريم مخفي نگه داريم.زيرا من هنوز پول کافي براي ازدواج با او ندارم.به محض اينکه بيمه کردن
کشتي ها را شروع کنم مي توانيم با هم ازدواج کنيم.
هربرت سعي ميکرد که درباره ي آينده اش اميدوار باشد.اما اين بار حتي نتوانست لبخند اميد بخش هميشگي اش را کنترل کند.
روزي نامه اي دريافت کردم که قلبم را لرزاند.
محتواي نامه اينگونه بود:
پس فردا با کالسکه ي ظهر به لندن خواهم آمد.خانم هاويشام از تو مي خواهد که با من ملاقات کني.
استلا
اگر وقت داشتم چندين لباس نو سفارش ميدادم.هيچ چيز نخوردم و همه ي صبح بي صبرانه منتظر کالسکه ماندم.زيباتر از قبل شده بود و در حالي که او را به خانه ي خانم هاويشام که براي ماندن او
تدارک ديده شده بود مي بردم رفتار خوشايندي با من داشت.به نظر مي رسيد که حتي کوچکترين جزئيات زندگيش توسط خانم هاويشام برنامه ريزي شده است.اميدوار بودم که من هم جزئي از اين
برنامه باشم.
قسمت قبل: