
مروری بر داستان زندگی آنری شاریر، خالق «پاپیون»؛ محکومی فراری با پروانهای زیر گردن

ايبنا/ «معمولا قصه پاپيون را با فيلم کلاسيکي که استيو مککوئين و داستين هافمن در آن نقشآفريني ميکردند و سال 1973 ميلادي اکران شد، به ياد ميآوريم. اما پاپيون در واقع روايت چند سال از زندگي محکومي فرانسوي به نام هنري/ آنري شارير است. کسي که پاييز 1906 در شهري از شهرهاي جنوب فرانسه متولد شد، اوايل جواني به پاريس رفت و در يکي از محلههاي بدنام اين شهر ساکن شد.
از دزدي و جيببري شروع کرد و به تدريج در جرم و جنايت فرورفت. گويا 25 سالگي به اتهام قتل دستگير شد و دادگاه هم برايش حکم به حبس ابد با اعمال شاقه بريد. خودش چه در دادگاه و چه در زندان، هرگز اين اتهام را نپذيرفت و زير بار ظلمي که فکر ميکرد به او شده است نرفت. در آخرين روز محاکمه و پس از اعلام حکم نهايي، قاضي از او پرسيد: «حرفي داريد؟» و او پاسخ داد: «هيچ حرفي براي گفتن ندارم آقاي رئيس! جز اينکه احساس ميکنم بايد به صورتتان تف بيندازم. اما اين کار را هم نميکنم، چون ميترسم آب دهانم کثيف شود.»
دوستانش او را به لقب «پاپيون» ميشناختند، زيرا پروانهاي زير گردنش خالکوبي کرده بود (پاپيون در زبان فرانسوي به معني پروانه است). براي اجراي حکم به گويان، که آن زمان يکي از مستعمرات فرانسه بود منتقل شد، اما از آنجا فرار کرد. دوباره دستگير شد اما بازهم گريخت؛ و اين گريز و بازداشت تا 13 سال بعد، چند بار ديگر هم تکرار شد. باورش اين بود که - در ماجراي قتل - بيگناه است و به تنها چيزي که فکر ميکرد فرار از زندان و رسيدن به آزادي بود. زندگياش در آن باور و اين فکر خلاصه ميشد.
در اين سالهاي تعقيب و گريز، بخشي از آمريکاي لاتين را زير پا گذاشت، چندي در ترينيداد و جزاير سالو و جزيره شيطان ماند، از جذاميها که در جزيرهاي دور از مردم عادي مقيم بودند کمک گرفت، مدتي ميان سرخپوستها زندگي کرد و سرانجام در يکي از روستاهاي ساحلي در ونزوئلا به هدفش يعني آزادي رسيد.
چند سال بعد خاطراتش را نوشت و تجربيات از سالهاي حبس را روي کاغذ آورد. کتاب را «پاپيون» ناميد و آن را هم به ماهيگيران خليج پريا در ونزوئلا که به او پناه و غذا داده بودند، تقديم کرد. کتابي که با اين جمله شروع ميشود: «ضربه چنان محکم بود که من فقط 13 سال بعد توانستم از جا برخيزم.» 13 سال براي آزادي و براي حقي که باور داشت پايمال شده است، جنگيد و سرانجام موفق شد. در سختترين لحظات، چه زماني که در اجراي نقشه فرار ناکام ميشد و چه زماني که زندانبانها او را زير مشت و لگد ميگرفتند، مدام با خودش تکرار ميکرد: «زنده ماندن، زنده ماندن، زنده ماندن، اين بايد تنها مذهب من باشد.»
کتاب اواخر دهه 1960 ميلادي منتشر شد و فقط در فرانسه بيشتر از يکونيم ميليون جلد فروخت. شارير با همين يک کتاب - که حماسه تسليمناپذيري و پيروزي نهايي «انسان» است - هم به شهرت و ثروت رسيد و هم جايي در تاريخ ادبيات براي خودش دستوپا کرد. اما از همان اولين روزهاي انتشار کتاب، پرسشي شکل گرفت که معمولا درباره زندگينامهها و روايتهاي اينچنيني پيش ميآيد: اينکه نويسنده چقدر راست ميگويد و چقدر به واقعيت وفادار بوده است؟
مقامات دادگستري فرانسه - که در روايت شارير همچون شياطيني بيوجدان با چشماني بسته بهروي حق و حقيقت توصيف ميشوند - کتاب را سراسر دروغ و جعلي خواندند و گفتند چنين بيعدالتيهايي جز در ذهن و تخيلات نويسنده اتفاق نميافتد (البته چندي بعد، به سال 1970 نظام قضايي فرانسه حکم به برائت شارير از اتهام به قتل داد و پروندهاي را که منجر به حبس او شده بود مختومه اعلام کرد).
خود شارير ميگفت شايد حافظهام در يادآوري برخي رويدادهاي فرعي و جزييات حوادث اشتباه کند، اما بخش اصلي آنچه نوشتم واقعا برايم روي داده است. اما چند خبرنگار که درباره محکومان فرانسوي در سالهاي پيش از جنگ دوم جهاني تحقيق ميکردند، تضادها و تناقضهايي در روايت شارير ديدند و حتي به اين نتيجه رسيدند که او بعضي حوادث داستانش را نه از روي تجربه شخصي که براساس شنيدههايش از تجربيات زندانيان ديگر پرداخته است. با اين وجود کمتر کسي درباره اصالت نوشتههاي شارير ترديد کرد و اتهام دروغگويي و دروغنويسي به او نچسبيد.
او بعد از آزادي، مدتي در ونزوئلا ماند و زندگي تازهاي را شروع کرد. رستوراني در کاراکاس باز و همانجا هم ازدواج کرد. بعدها به فرانسه برگشت، اواخر عمر راهي اسپانيا و آنجا مقيم شد و تابستان 1973 در چنين روزي (29 جولاي)، در مادريد از دنيا رفت.»