نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت یازدهم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت یازدهم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته‌ و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.

به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بسته‌ي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…

فصل يازدهم
حضور پيپ در مراسم خاکسپاري
شبي يک پاکت که به گوشه اش نواري سياه وصل شده بود به دستم رسيد.نامه ي داخل آن خبر از مرگ خواهرم در دوشنبه ي هفته ي گذشته مي داد و اينکه مراسم خاکسپاري او نيز در دوشنبه ي
هفته ي آينده ساعت سه بعد از ظهر برگزار خواهد شد.اين خبر شوکه ام کرد.اولين بار بود که نزديکترين خويشاوندم فوت شده بود و من نميتوانستم زندگي را بدون وجود خواهرم تصور کنم
اگرچه هرگز او را دوست نداشتم و اخيرا" حتي به او فکر هم نکرده نبودم. اوايل بعد از ظهر روز دوشنبه به آهنگري رسيدم.جو در اتاق جلويي نشسته بود و يک رداي مشکي به دور خود پيچيده بود.
پرسيدم:جوي عزيز حالت چطور است؟
گفت:پيپ،دوست عزيزم،تو او را زماني که زن خوبي بود ميشناختي...بيشتر از اين نتوانست بگويد.
بايدي در لباس آراسته ي کوچک سياهش مشغول آماده کردن غذا بود.دوستان قديمي اي که اهل دهکده بودند به آرامي داشتند باهم صحبت مي کردند و من متوجه پامبل چاک ترسناک شدم که
در حين نوشيدن برندي )نوعي مشروب( و بلعيدن تکه هاي بزرگ کيک سعي ميکرد که با من چشم در چشم شود.در حالي که دهانش پر بود مشتاقانه با من دست داد.جسد خواهرم به آرامي در حالي
که ما به دنبال آن حرکت مي کرديم در داخل دهکده حمل شد.ميتوانستيم مرداب ها و بادبان کشتي هاي روي رودخانه را ببينيم.خواهر بيچاره ام در گورستان کنار پدر و مادر ناشناخته ام آرام گرفت.
در حالي که پرندگان آواز مي خواندند و ابرها در آسمان حرکت ميکردند زماني که همه ي ميهمان ها رفته بودند احساس بهتري به من،بايدي و جو دست داد و ما کنار هم با آرامش شام خورديم.تصميم گرفتم که شب را در آهنگري سپري کنم که موجب خشنودي جو شد.خودم هم بابت اين مسئله خوشحال بودم.منتظر ماندم تا بايدي را تنها ببينم.سپس گفتم:تصور ميکنم که اکنون ديگر نميتواني اينجا بماني.اينطور نيست بايدي؟
گفت:نه،آقاي پيپ من در دهکده خواهم ماند اما تا جايي که بتوانم از آقاي گرگري مراقبت خواهم کرد.
پرسيدم:چگونه ميخواهي مخارج زندگيت را تامين کني بايدي؟اگر پول مي خواهي...
در حالي که گونه هايش سرخ شده بود سريعا" گفت:من معلم مدرسه ي دهکده خواهم شد.خودم ميتوانم پول در بياورم.
گفتم:بايدي،خواهرم چگونه مرد؟
جواب داد:زماني که يک شب خيلي واضح نام جو را صدا زد حالش بدتر از قبل شده بود.بنابراين به سمت کارگاه دويدم تا جو را بياورم.خواهرت دستش را دور گردن جو پيچيد و سرش را در حالي که شادي در چهره اش نمايان بود روي شانه ي او گذاشت.يک بار گفت:معذرت ميخواهم و بار ديگر نام تو را صدا زد.او سرش را ديگر بلند نکرد و يک ساعت بعد فوت شد.

بايدي و من هر دويمان گريه کرديم.پرسيدم:چه بر سر اورليک آمد بايدي؟
گفت:او هنوز در دهکده است.ديگر براي خانم هاويشام کار نمي کند.او هر از گاهي دنبال من مي افتد.
گفتم:بايدي،اگر اذيتت ميکند به من بگو.از اين پس اغلب اوقات اينجا خواهم بود.جوي بيچاره را تنها نخواهم گذاشت.بايدي حرفي نزد.ادامه دادم:بي خيال بايدي،منظورت از اين سکوت چيست؟
پرسيد:کاملا" مطمئني که براي ديدن جو اينجا خواهي آمد؟!
با اندوه گفتم:اووه بايدي،اين واقعا جنبه ي بد شخصيت توست.ديگر چيزي نگو.
آن شب فکر کردم که بايدي چقدر بي رحمانه و غير منصفانه با من رفتار کرده است.صبح روز بعد قبل از ترک دهکده نگاهي به آهنگري انداختم تا با جو که سخت مشغول کار شده بود خداحافظي کنم.
گفتم:جو،به زودي براي ديدنت باز خواهم گشت.
جو گفت:به زودي نه قربان،اغلب اوقات نه پيپ.
در حالي که داشتم مي رفتم فهميدم که ديگر به دهکده باز نخواهم گشت.حق با بايدي بود.در لندن فکرم به شدت مشغول شد.مي توانستم ببينم شخصيتم از زماني که درباره ي آرزوهايم شنيده ام

بهبود نيافته است.پول خيلي زيادي خرج ميکردم و بدتر اينکه تاثير بدي روي هربرت گذاشته بودم و او نيز پول زيادي خرج ميکرد.ميخواستم که به او پيشنهاد پرداخت هزينه هايش را بدهم اما
غرورش اجازه ي شنيدن چنين پيشنهادي را نميداد.اميدوار بودم که در تولد بيست و يک سالگيم به چيزهاي بيشتري در مورد آينده ام پي ببرم.اما آقاي جگرز توضيح داد که نمي تواند اطلاعات
بيشتري در اختيارم بگذارد.به جز اينکه ساليانه مبلغي معادل پانصد پوند دريافت خواهم کرد و مي توانم آن را هر طور که دوست دارم خرج کنم.
ناگهان به فکر راهي افتادم تا به هربرت کمک کنم.وقتي از وميک پرسيدم که آيا مي تواند به من درباره ي چگونگي کمک به يک دوست براي شروع يک حرفه مشاوره دهد دهان صندوق پستي اش باز شد و در جوابم گفت:يکي از شش پل لندن را انتخاب و پولت را از روي آن پرت کن.انجام اين کار از سرمايه گذاري روي يک دوست بهتر است.البته اين نظر رسمي من است.
گفتم:بنابراين در والورت )محل زندگي وميک( نظر متفاوتي خواهي داشت!
يکشنبه ي بعد با وميک و پدر پيرش ديدار کردم.اين بار دوشيزه اي هم حضور داشت به نام خانم اسکفينز که به طور مرتب به ديدنشان مي رفت.او چاي درست کرد و روي مبل کنار وميک نشست.زماني که من و وميک تنها شديم او به دقت به درخواست من گوش داد و پس از تفکر فراوان پاسخي يافت.با کمک او من پولم را روي يک شرکت بيمه به نام کلاريکرز سرمايه گذاري نمودم.در نهايت با آنها توافق نامه اي امضا کردم که در آن متعهد به استخدام هربرت شدند و اينکه بعدها او شريک آنها خواهد شد.سرانجام احساس کردم که آرزوهايم سودي براي کسي داشته است.

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره