هشتم سپتامبر؛ سالروز نخستین انتشار «پیرمرد و دریا»/ ضرورت تابآوری

ايبنا/ ارنست همينگوي، پنجاه و سه ساله و نويسندهاي سرشناس بود که «پيرمرد و دريا» را نوشت. داستان در چنين روزي از سپتامبر 1952 در شمارهاي از مجله لايف منتشر شد و به روز سوم نرسيده، بيشتر از 5ميليون نسخه از آن فروش رفت. فروش داستان به شکل کتاب هم همين اندازه چشمگير و فراتر از پيشبينيهاي اوليه بود. ويل دورانت ميگفت من اين کتاب را با شک و ترديد نسبت به ارزش والايي که براي آن قايل ميشدند خواندم و بعد از پايان خواندن، به عظمت کار نويسندهاش اذعان کردم.
همينگوي سال بعد براي اين داستان جايزه پوليتزر را بُرد و سال بعدتر هم نوبل ادبي را از آن خود کرد. ميگفت مثل هميشه از آنچه ميتوانسته واقعاً وجود داشته باشد نوشتم و «سعي کردم پيرمردي واقعي، پسري واقعي، دريايي واقعي، ماهياي واقعي و کوسههايي واقعي بيافرينم.»؛ اما منتقدان تفسيرهاي ديگري براي داستان برشمردهاند و حتي درباره پاسخهاي اين پرسش که «مضمون اصلي پيرمرد و دريا چيست؟» هم بحثهاي مفصلي کردهاند.
شخصيت اصلي داستان -که پيرمردي ماهيگير به نام سانتياگو است- بعد از 85 روز ناکامي، در کوششي تازه به دل دريا ميزند و اين بار -تاحدي ناخواسته و بدون برنامهريزي- بيشتر از قبل از ساحل دور ميشود. او براي شکار ماهي بزرگ (يا به تعبيري، کشف راز بزرگ) قدم به قلمرو ناشناختهها ميگذارد و به جايي از دريا ميرسد که نه خودش قبلاً به آن رسيده و نه ماهيگيران ديگر به آن نزديک شدهاند؛ «به پشت سرش نگاه کرد و ديد که خبري از خشکي نيست. پيش خودش انديشيد فرقي نميکند. هميشه ميتوانم با ديدن روشنايي هاوانا به خشکي برسم. دو ساعت ديگر به غروب خورشيد مانده است و شايد اين ماهي پيش از غروب آفتاب بالا بيايد. اگر تا آن وقت بالا نيامد، شايد به هنگام برآمدن ماه بالا بيايد. اگر همراه ماه بالا نيامد، شايد تا برآمدن خورشيد بالا بيايد. عضلههايم درد نميکند و خودم هم سالمم. اوست که قلاب به دهانش گير کرده؛ اما کشيدن يک چنين ماهي بزرگي مشکل است. حتماً مفتول سر طناب را در دهانش فروبرده و دهانش را بسته است. کاش ميديدمش. کاش يک بار ميتوانستم ببينمش تا بدانم با چه جانوري روبهرو هستم.» ميتواند قلابش را رها و سختيهاي کار را بهانه کند و برگردد و سفر (يا سير و سلوکش) را نيمهتمام بگذارد؛ اما چنين تصميمي ندارد. «پيرمرد به آرامي و با صداي بلند گفت: آهاي ماهي! آنقدر با تو ميمانم تا بميرم.» طبيعت را به مبارزه طلبيده، ضربهاش را وارد کرده و حالا منتظر پاسخ است. حتي به بدترين احتمال ممکن نيز فکر کرده است. «احساس ضعف کرد؛ اما با تمام قدرتش همچنان ماهي بزرگ را نگه داشته بود. پيرمرد انديشيد، من تکانش دادم. شايد اين بار بتوانم به کنار قايق بياورمش. باز انديشيد، اي دستها! طناب را بکشيد. اي پاها! محکم باشيد. اي سر! تا ميتواني ايستادگي کن. هوشيار باش. تو هيچوقت تسليم نشدي... سپس گفت: مرد براي شکست آفريده نشده است. مرد را ميتوان نابود کرد، اما نميتوان شکست داد.» پيرمرد ماهيگير، ماهي بزرگ را تسليم ميکند و با خود به ساحل ميبرد. اما پيش از رسيدن به خشکي، کوسهها گوشت ماهي را ميخورند و از آن فقط اسکلتش باقي ميماند. قايق در ساحل پهلو ميگيرد، پيرمرد به خانهاش برميگردد تا بخوابد، آنهم در حالي که نميداند پيروز شده يا شکست خورده است. خواننده نيز براي اين پرسش، پاسخ قطعي ندارد، اما معناي شعار نويسنده را که ميگفت «نخستين ضرورت در زندگي، تاب آوردن است» بهتر ميفهمد.