
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت بیست و پنجم

آخرین خبر/ آنشرلی دخترکی ککمکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوهی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانیهای سادهاش ، سعی میکند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختیهای بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آنقدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار میآید و با هر شرایطی سازگار میشود. مجموعهی آنی شرلی شامل 8کتاب با نامهای آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانهی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، درهی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید میباشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
ماریلا با ملایمت گفت : آنی شرلی! من سنجاقم را که به شال توری سیاهم گیر کرده بود ، پیدا کردم . حالا می خواهم بدانم منظورت از آن قصه هایی که امروز صبح تعریف کردی ، چه بود ؟
آنی با بی حوصلگی گفت : تو گفته بودی تا زمانی که اعتراف نکنم مرا اینجا نگه می داری ، من هم تصمیم گرفتم اعتراف کنم تا پیک نیک را از دست ندهم . دیشب بعد از رفتن به رخت خواب جمله های اعترافم را آماده کردم و سعی کردم تا جایی که ممکن است اعتراف جالبی درست کنم . بعد آن قدر آن را تکرار کردم تا یادم نرود . ولی با این حال تو اجازه ندادی به پیک نیک بروم و همه ی زحمت هایم به هدر رفت.
ماریلا دلش می خواست بخندد ، ولی جلوی خودش را گرفت .
_آنی هرکاری از تو بر می آید ! ولی تقصیر من بود . نباید به حرف هایت شک می کردم تا تو مجبور شوی آن قصه را بسازی . البته تو هم نباید به کاری که نکرده بودی اعتراف می کردی ....این کار اشتباهی است . ولی خوب ، من مجبورت کردم ؛ بنابراین اگر تو مرا ببخشی ، من هم تو را می بخشم و همه چیز را از اول شروع می کنیم.حالا آماده شو تا به پیک نیک بروی .
آنی مثل موشک از جا پرید .
_آه ماریلا ! یعنی هنوز دیر نشده ؟
_نه ساعت دو است . آنها احتمالا تازه دور هم جمع شده اند و تا یک ساعت دیگر هم چای نمی خورند . صورتت را بشوی ، موهایت را شانه کن و پیراهن راه راهت را بپوش . من هم سبد خوراکیت را پر می کنم . جری را هم می فرستم
تا مادیان را آماده کند و تو را به محل پیک نیک برساند .
آنی در حالی که به طرف دست شویی می دوید ، گفت : آه ماریلا ! پنج دقیقه پیش به قدری بدبخت بودم که آرزو می کردم ای کاش هرگز به دنیا نیامده بودم و حالا حتی حاضر نیستم جایم را با یک فرشته عوض کنم!
آن شب آنی لبریز از شادی و خسته از تکاپو ، به گرین گیبلز برگشت . او نمی توانست سعادتی را که در قلبش موج می زد ، توصیف کند .
_آه ! ماریلا ! روز خیلی مطبوعی بود . کلمه ی مطبوع را امروز یاد گرفتم . مری آلیس بل از آن کلمه استفاده کرد . به نظر تو کلمه دل نشینی نیست ؟ همه چیز واقعا عالی بود . ما چای نوشیدیم . بعد ، همراه آقای هارمون اندروز روی دریاچه ی آب های درخشان قایق سواری کردیم ؛ هر دفعه شش نفر. راستی نزدیک بود جین اندروز غرق شود . او خم شده بود تا زنبق های آبی را بچیند و اگر آقای اندروز درست به موقع کمرش را نمی گرفت ، توی دریاچه می افتاد و ممکن بود غرق شود . از آن ماجراهایی بود که می شد برای خیلی ها تعرریف کرد . بعد ، ما بستنی خوردیم . کلمات برای توصیف آن بستنی مرا یاری نمی کنند . ماریلا ! فقط می توانم با اطمینان بگویم که فوق العاده بود .
آن شب ماریلا هنگام رفو کردن جوراب ها ، جریان را برای متیو تعریف کرد و در آخر گفت : قبول دارم که اشتباه کردم ، اما از این ماجرا درس گرفتم . هر وقت یاد اعتراف آنی میوفتم خنده ام می گیرد ، البته نباید این طور باشد ؛ چون او دروغ گرفته بود . اما خوب ، زیاد نباید سخت گرفت . به علاوه من هم مقصر بودم و باعث شدم او چنین دروغی بسازد . گاهی اوقات واقعا نمی توانم این بچه را درک کنم. اما مطمئنم به زودی رفتارش اصلاح می شود . ولی آنچه مسلم است ، این است که خانه با وجود او هرگز کسالت بار نمی شود .
پایان فصل 14
فصل 15
هیاهو در مدرسه
آنی نفس عمیقی کشید و گفت : چه روز باشکوهی ! چقدر خوب است که در چنین روزی زنده ایم ! بی چاره آنهایی که امروز به دنیا نیامده اند . چون چنین روزی را از دست دادند . البته ممکن است آنها هم در طول عمرشان روزهای خوبی داشته باشند ، اما چنین روزی هرگز تکرار نمی شود . و از همه بهتر این است که ما می توانیم از چنین راه زیبایی به مدرسه برویم ، این طور نیست ؟
-بله ، اینجا خیلی بهتر است ؛ چون آن طرف جاده گرم و پر از گرد و خاک است.
داینا همان طور که این حرف را می زد به داخل سبد ناهارش نگاهی انداخت و در ذهنش محاسبه کرد اگر بخواهد سه کیک تمشک خوشمزه اش را بین ده دختر تقسیم کند ، به هر نفر چند تکه می رسد . دختر کوچولوهای مدرسه ی اونلی همیشه ناهارشان را با هم می خوردند . خوردن سه کیک تمشک به تنهایی یا تقسیم کردن آن با یک نفر باعث می شود که تا ابد به خاطر آن کار انگشت نما شوی . البته بعد از تقسیم کیک ها بین ده نفر هم آنچه که به تو می رسید احتمالا فقط لای دندانت گیر می کرد .
مسیری که آنی و داینا از آنجا به مدرسه می رفتند ، واقعا زیبا بود .
آنی احساس می کرد لذت پیاده روی های بین خانه و مدرسه به همراه داینا واقعا غیرقابل تصور است . رفتن از مسیر اصلی خیلی غیر شاعرانه بود ، اما گذشتن از کوچه ی عاشق ها و راه درختی ، شاعرانه و خیال انگیز بود.
کوچه ی عاشق ها از پایین باغ گرین گیبلز شروع می شد و از میان درخت ها تا انتهای مزرعه ی کاتبرت ادامه پیدا می کرد . گاو ها را از این مسیر به مرتع پشتی می بردند و در زمستان ها از آنجا چوب به خانه می آوردند هنوز یک ماه از اقامت آنی در گرین گیبلز نگذشته بود که او اسم آنجا را کوچه ی عاشق ها گذاشت.
او به ماریلا توضیح داد : عاشق ها واقعا آنجا قدم نمی زنند ، اما من و داینا یک داستان جالب خواندیم که در آن یک کوچه ی عاشق ها وجود داشت . به خاطر همین ما هم دلمان خواست چنین چیزی داشته باشیم . اسم قشنگی است ، نه ؟ خیلی شاعرانه است ! ما حتی می توانیم عاشق ها را آنجا تصور کنیم . من آن کوچه را دوست دارم ؛ چون آنجا می توانم بدون آنکه کسی فکر کند دیوانه شده ام ، با صدای بلند فکر کنم .
آنی هر روز به تنهایی از خانه برون می رفت و از کوچه عاشق ها خودش را به رودخانه می رساند . در آنجا داینا به او ملحق می شد . دو دختر کوچولو زیر سقفی از شاخه های پر برگ افرا به راهشان ادامه می دادند. آنی همیشه می گفت : افراها خیلی اجتماعی اند ، چون هر وقت از کنارشان رد می شوی برایت زمزمه می کنند و سوت می زنند .
بعد ، انها به یک پل می رسیدند . سپس از کوچه بیرون می آمدند ، ا ز میان زمین های پشتی آقای بری می گذشتند و دریاچه بید را پشت سر می گذاشتند . آن سوی دریاچه ی بید ، دره ی بنفشه ها قرار داشت ؛ یک فرو رفتگی سرسبز و کوچک ، زیر سایه ی درختان کهنسال آقای اندرو بل . آنی به ماریلا گفته بود : البته آنجا هنوز هیچ بنفشه ای دیده نمی شود ، اما داینا می گوید که در فصل بهار ، ملیون ها بنفشه آنجا را پر می کنند . آه ! ماریلا ! می توانی آن صحنه را تصور کنی ؟ من که نفسم بند می آید . من اسم آنجا را گذاشتم دره ی بنفشه ها . داینا می گوید تا حالا کسی را مثل
من ندیده که بتواند برای همه جا چنین اسم های رویایی و جالبی انتخاب کند . خیلی خوب است که آدم در کاری استعداد داشته باشد ، این طور نیست ؟ اما اسم راه درختی را داینا انتخاب کرد .
چنین اسم ساده ای به ذهن هر کس می رسد . ولی به هر حال راه درختی قشنگ ترین مکان دنیاست ، ماریلا!!!!
همین طور بود . همه ی مردم هنگام قدم زدن در آن مسیر ، مثل آنی فکر می کردند. آنجا راه نسبتا باریک و پرپیچ و خمی بود که از بالای تپه ی بلندی پایین می آمد و از میان درختان آقای بل می گذشت ؛ جایی که نور خورشید از میان پرده ی سبز رنگ درختان اطراف جاده می گذشت و زمین را مملو از نقطه های نورانی و درخشان می کرد .
حاشیه ی آن جاده پر از درخت های توسکا با ساقه های سفید و ترکه های نرم و نازک بود .
کف آن را خزه ها ، گل های ستاره ای ، زنبق های وحشی و گل های سرخ پوشانده بودند. هوای آنجا همیشه عطر خوشی داشت و صدای آواز پرندگان و زمزمه ی درختانی که شاخه هایشان را به دست یاد سپرده بودند به گوش می رسید . گاه به گاه اگر سکوت می کردی ممکن بود خرگوشی از میان جاده عبور کند ، ولی این اتفاق برای آنی و داینا به ندرت پیش می آمد . راه درختی پس از سرازیر شدن به داخل دره ، وارد جاده ی اصلی می شد و درست بعد از تپه ی صنوبر ، مدرسه قرار داشت .
مدرسه ی اونلی ساختمانی سفید با سقف کوتاه و پنجره های بزرگ بود . داخلش نیمکت های قدیمی راحت و محکمی قرار داشت که باز و بسته می شدند و روی سرپوش هایشان امضا ها و یادگاری های دانش آموزان سه نسل پیش کنده کاری شده بود . ساختمان مدرسه کمی دورتر از جاده بود . پشت آن یک جنگل تاریک کاج قرار داشت و رودخانه ای از کنارش می گذشت که همه ی بچه ها صبح ها بطری های شیرشان را تا وقت ناهار داخلش می گذاشتند تا خنک بماند .
ادامه دارد....
قسمت قبل: