اندر احوالات قبله عالم؛ هوای به این بدی، نوبر است!
خراسان/ سهشنبه، دوم رجب 1267 - امروز تصمیم داشتیم از یاتری برگردیم. متصل باد میآمد و گرد و خاک معرکه میکرد. ما در کالسکه تاریخ پادشاهان غرب را میخواندیم. همینطور هی تاریخ خواندیم تا رسیدیم به محل ناهارگاه حرم. دیدیم از بس گرد و خاک است چیزی دیده نمیشود. از کالسکه پیاده شدیم که بقیه راه را با اسب برویم، ران پایمان جوری رگ به رگ شد که درد شدیدی گرفت. هرطور بود سوار شدیم و رفتیم برای ناهار. آمدیم رسیدیم به نزدیک چادرها، دیدیم شیب بدی دارد. گفتیم کاشی را که بزرگ آبدارخانه است، آوردند. به او گفتیم: غلت بخور! او هم غلت خورد و رفت پایین، هی زیر بدنش سنگ میآمد و آخ و ناله میکرد. تا پایین رفت و برخاست؛ سرش گیج رفت و افتاد. خیلی خندیدیم. گفتیم حاجی حیدر آمد در این باد و خاک ریش بتراشد. ناهار را آوردند که بخوریم، اعتمادالسلطنه آمد در کمال نجاست! صورتش خاکی بود. یک روزنامه داشتیم، دادیم خواند. حوصلهمان سر رفت. گفتیم برود که کمی بخوابیم. هوای به این بدی نوبر است.