آخرین عاشق بزرگ دوران پهلوانی شاهنامه کیست؟
ایسنا/ محمدعلی اسلامی ندوشن، کتایون دختر قیصر را آخرین عاشق بزرگ دوران پهلوانی شاهنامه میخواند.
این نویسنده و پژوهشگر پیشکسوت در کتاب «آواها و ایماها»ی خود درباره یکی از شخصیتهای شاهنامه به نام کتایون نوشته است: آخرین عاشق بزرگ دوران پهلوانی شاهنامه کتایون دختر قیصر است. گُشتاسب که از پدر رنجیدهخاطر شده ناشناس به کشور روم میرود و زندگی را با عسرت و گمنامی و سرگردانی میگذراند. چون کتایون دختر قیصر هنگام شوهر کردنش است، پدرش به رسم روم همه جوانان اشرافی شهر را در مکانی جمع میکند تا از میان آنان هر کس مورد پسند دخترش واقع شد به همسری او درآید. شب پیش از این انجمن، کتایون، گُشتاسب را در خواب میبیند و در عالم رؤیا بر او عاشق میشود.
روز بعد که مهترزادگان شهر جمع میشوند، کتایون هیچ کس را نمیپسندد. قیصر دستور میدهد که جوانان خانوادههای فرودست نیز در مجمعی گرد آیند. گشتاسب نیز برای تماشا به قصر قیصر میرود. کتایون چون چشمش بر او میافتد همان کسی را که در خواب دیده است باز میشناسد و بیدرنگ او را به نامزدی خود برمیگزیند. قیصر که به ازدواج مرد بینام و نشانی چون گشتاسب با دخترش راضی نیست کتایون را از خانه میراند. دختر همه شکوه و نعمت و امتیازهای شاهزادگی را رها میکند و در کنار همسر بیگانه خود میماند (مانند منیژه). پس از چندی گشتاسب با گرگ و اژدها میجنگد و آنها را میکشد. چون قیصر از این دلاوری مطلع میشود، نظر لطف خود را به او متوجه میکند و او را برای جنگ با دشمن خود الیاس میفرستد. گشتاسب، الیاس را نیز از میان برمیدارد. قیصر تشویق میشود که او را به جنگ لهراسب، پادشاه ایران روانه کند. پس از رسیدن به ایران است که هویت گشتاسب آشکار میشود. قیصر درمییابد که داماد او شاهزاده و ولیعهد ایران است. بنابراین از او عذرخواهی میکند. پس از آن گشتاسب پادشاه ایران میشود و کتایون هم در کنار او میماند.
بار دیگر هنگام روانه شدن اسفندیار به جنگ رستم، با کتایون روبهرو میشویم.
او با لطف و بیانی که حاکی از فرزانگی و بانومنشی اوست میکوشد تا پسر را از رفتن به سیستان بازدارد.
کتایون خورشید رخ پر ز خشم
به پیش پسر شد پر از آبْچشم
چنین گفت با فرّخاسفندیار
که ای از پلانِ جهان یادگار
زِ بهمن شنیدم که از گلسِتان
همی رفت خواهی به زابلْسِتان
ببندی همی رستمِ زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
ز گیتی همی پندِ مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و بر بد مکوش
جز از سیستان در جهان جای هست
جوانی مکن تیز منمای شَست
مرا خاکسارِ دو گیتی مکن
از این مهربانمام بشنو سَخُن
ولی اسفندیار پند او را نمی پذیرد و سرانجام کشته میشود و مادر به داغ او مینشیند.