کتابهای عرفان کیهانی را میخواهم
وینش/ هرکس که میآید کتابفروشی برای خریدن کتاب آمده؟ نویسنده یادداشت با ذکر خاطرهای از دوران کتابفروش بودنش یادآوری میکند که کتابفروشی، خیلی مواقع چیزی بیشتر از مکانی برای فروش کتاب است. یک جای عمومی است. جایی برای حرف زدن، دیدن جلد کتابها و گاه گفتن عقایدی با صدایی نه آنقدر بلند که باعث دردسر بشود و نه آنقدر آرام که در فضای خصوصی میشود گفت. فضاهای عمومی در ایران رو به تهدید و تحدیدند و در این میان بسته شدن کتابفروشی، به نفع فروش اینترنتی یا چیزی از این قبیل، چیزی بیش از بسته شدن مکانی برای یک نوع از فروش کتاب است.
«کتابهای استاد محمدعلی طاهری کجاست؟»
میانسالی شکستهحال است (بگذریم که زن است یا مرد) و با توپی پر، کمی حقبهجانب، با سری افراشته روبهرویم ایستاده است. چینی بر پیشانی انداخته است؛ انگار دارد با نوکرش حرف میزند. منتظر است در لحظه با انگشت به سویی اشاره کنم یا به دست ادب کتابها را تقدیمش کنم. زن جوانی هم ندیمهوار در کنارش ایستاده است: شاید دخترش.
تقریباً مطمئن بودم از این آدم کتابی در کتابفروشیمان موجود نداریم. با این همه ذیل «نام مولف» در نرمافزار جستوجوی کتاب نام محمدعلی طاهری را جستجو کردم.
«از ایشان کتاب نداریم و نداشتهایم.»
«نداشتهاید؟ هیچوقت؟»
چینِ میان دو ابرو عمیقتر میشود و حالا حالتی از تاسف و حتی تحقیر هم در چهرهاش پیداست. یعنی که ای بابا. ببندید در کتابفروشیتان را.
محمدعلی طاهری سرسلسلهی عرفان حلقه، یا عرفان کیهانی، است. کتابها و بهتر است بگویم جزوههایش هم ممنوعه است. کسی که این نام را میانهی یک کتابفروشی فریاد میکند لابد خودش همهی اینها را میداند. میداند که او به اعدام محکوم شد و حالا در کانادا مشغول به کار است. میداند که کتابهای او را نمیتواند از مراکزی مثل کتابفروشی ما تهیه کند. اما چرا خودش را زده به آن راه؟ چرا این بازی را راه انداخته؟
همهی آنهایی که میآیند توی کتابفروشیها نیامدهاند کتاب بخرند یا کتاب بخوانند. میآیند که حرف بزنند، نظر بدهند، شجاعتشان را به رخ بکشند و به بقیه بگویند به چه چیزهایی اعتقاد دارند و از چه چیزهایی بیزارند، میآیند گوش مفتی پیدا کنند و درد دل کنند، میآیند که گرم شوند، خنک شوند، سوالی بپرسند و بحثی را پیش بکشند و وقت رفتن بپرسند: «راستی، سینما آزادی چهجوری بروم؟» میآیند خشمگینانه چیزی بگویند بدون اینکه خشمگینانه تارانده شوند، نامی ممنوعه را بلند بر زبان بیاورند و عقیدهای ممنوعه را بگویند بیآنکه به زندان بیفتند.
برای همین است که حیف است اگر کتابفروشیهای اینترنتی جای کتابفروشیهای فیزیکی را بگیرند. نه بهاینخاطر که آدمهایی که مثل من فکر میکنند مرتجعاند؛ بهاینخاطر که کتابفروشی فقط کتاب-فروشی نیست؛ بهنظرمن اگر موجودیت فیزیکی کتابفروشیها به خطر بیفتد، فروشگاههای اینترنتی کتاب هم ضرر میکنند.
سالها پیش برایم گرفتاری مختصری پیش آمد. مجبور شدم چند روزی بیرون از خانه زندگی کنم. در تابستانِ تهران ویلان خیابانها شده بودم. هیچ دوستی نداشتم که بروم پیشش. خسته و گرسنه و آلوده بودم. از رهگذری پرسیدم: «ببخشید این اطراف حمام عمومی کجا هست؟»
حالا که بعد از این همه سال به آن لحظه فکر میکنم به یاد میآورم که پرسیدن این سوال به اندازهی گدایی کردنِ لقمهای نان برایم سخت بود. من آن رهگذر بهخصوص را میان کلی رهگذر «انتخاب» کردم. سعی کردم کسی را انتخاب کنم که «بهنظر» آدم معقول و محترمی برسد. البته من در تشخیص اشتباه کردم. چون طرف بهم گفت: «من چه میدانم؛ مگر من افغانستانی هستم.» در واقع احساس کرده بود من با پرسیدن آن سوال بالاترین درجهی توهین را بهش کردهام و او هم بهزعم خودش به توهینآمیزترین وجهی که خودش خیال میکرد جوابم را داده بود.
حالا که داریم میرویم بهسمت حذف شدن همهی عرصههای عمومی از حمام تا سینما و عجالتاً کاریش هم نمیشود کرد. خانهها هم که شدهاند خوابگاه. بیرون از خانه هم یا باید رفت یک گوشه نشست کباب و پیتزا به نیش کشید یا قهوه خورد و سیگار کشید.
شاید بهنفع آیندهی بشر بود که نرود به سمت خصوصی «کردن» همه فضاها؛ از حمام تا مستراح. احتمالاً الان دارید میگویید دهنت را ببند استالینکوچولو- یا چیزی از این دست. به هر فقیری که به بازار آزاد اعتقاد دارد نباید گفت ایلانماسککوچولو. حرف من این است که یک آخرالزمانِ بدون کتابفروشی تصور کنیم ببینیم با یک آخرالزمان بدون دوش و مستراحِ مستقل در هر واحد آپارتمانی چه شباهتها و تفاوتهایی دارد.
گرمابههای عمومی یکباره تعطیل نشدند. ذره ذره اقتصادشان مختل شد، مدتی هم لنگلنگان مقاومت کردند و کجدار و مریز به کارشان ادامه دادند و بعد هم یکی یکی دست از کار کشیدند. حالا قدیمیهایش شدهاند سفرهخانه و موزهی مردمشناسی و جدیدترهایش هم شدهاند انبار و پاتوقِ واکسیها و کفاشها. آنهایی هم که به هر دلیلی آوارهی کوچه و خیابانند یا یک سطل عرق میریزند بالاخره جایی برای استحمام پیدا میکنند یا با چرک و آلودگی و عرق کنار میآیند. عقیدهای عمومی بر این قرار گرفته است که هر آدم آبرومندی به یک دوش آب دسترسی دارد-یا باید داشته باشد. حالا حمامهای عمومی مکانهایی هستند در ردهی گرمخانهها و زاغهها؛ جایی از آنِ بازندهها. آب هم از آب تکان نخورده.
همین حالا تصمیم بگیرید از خانه بروید بیرون: نیم ساعت بعد یا در جایی پر نور نشستهاید پشت میزی با صفحهی شیشهای و دارید روی برشهای پیتزا سس میزنید یا در جایی کمنور نشستهاید پشت میزی روستیکطور و دارید قهوه میخورید و سیگار میکشید. توی خانه هم که بمانید یکی از انتخاب های اصلی این است که توی لپ تاپ سریال ببینید. در واقع به قول ژان لوک گدار پیروزی نهایی ادیسون بر لومیرها. (چون ادیسون سینما را فردی و شخصی می خواست).
خانمی که از من پرسیده کتابهای محمدعلی طاهری کجاست؟ (بله، خانم است) هنوز همانجا ایستاده. دخترش- تقریباً میشود از این بابت مطمئن بود- آشکارا نگران و دستپاچه است. نگران است که مادرش درُشتی کند یا چیزی غیر معمول بگوید. زن آشکارا منتظر است که من چیز بیشتری بگویم. چیزی بیشتر از یک «نه» ساده. منتظر است که ابراز شرمندگی کنم، یا اعتراف کنم جبن و ترس و شاید هم جهل و نادانی ما باعث شده کتابهای چنین چهرهی مشعشعی را در کتابفروشیمان نداشته باشیم. ادامه دادم: «و نمیتوانیم هم داشته باشیم. چون کتابهای ایشان ممنوع هستند.» زن سرسختی است. پیداست که راضی نشد، اما کمی دستپایینتر را گرفت. «همهی کتابهای ایشان (محمدعلی طاهری) را میخواهم. هرچقدر هم که قیمتش باشد اشکالی ندارد.»
«برویم مامان. ندارند. مگر نشنیدی، ممنوع است. اصلاً میخواهید چه کار؟ شما که همهی کتابهایش را که داری.»
«برای خودم نمیخواهم. برای تو میخواهم.»
«من اگر بخواهم همین کتابهای شما را میخوانم. برویم مامان.»
و میروند.
زن وقتی وارد میشد انگار داشت به نوکرش نگاه میکرد. بیرون که میرفت انگار داشت به پسر دستوپاچلفتیاش نگاه میکرد. در هر صورت دومی را به اولی ترجیح میدهم؛ هرچند شاید اولی بودن بهصرفهتر است.