گفتوگو با دیوید آلموند: هر داستان صدای خودش را دارد
وینش/ دیوید آلموند، یکی از محبوبترین نویسندگان کتابهای کودک و نوجوان است. او اهل بریتانیاست ولی رمانهایش مورد تحسین منتقدانی از سراسر جهان قرار گرفتهاند. به علاوه، آلموند یکی از سه نویسندهی کشور انگلستان است که توانسته است جایزهی بینالمللی هانس کریستین آندرسن را به خانه ببرد. در ادامه، یکی از مصاحبههای او با نشریهی گاردین را خواهیم خواند. آلموند در این مصاحبه از روشهای خاصش برای داستاننویسی، ایدهپردازی و مقابله با سد نویسندگی (Writer’s block) میگوید. این گفتوگویی است که گروهی از خوانندگان نوجوان آلموند با او انجام دادهاند.
من عضو یک باشگاه کتابخوانی کوچک هستم! همهی ما در آن گروه اعتقاد داریم که کتابها از نسخههای سینمایی و تلویزیونیشان بهتر هستند. نظر دیوید آلموند در این مورد چیست؟
میدانید… کتابها خیالانگیزترین عناصر در دسترس انسان هستند. من عاشق کتابها هستم و همزمان، دنیای سینما را هم دوست دارم! نمیتوان انکار کرد که سازندگان فیلم، تغییرات زیادی را به کتابها تحمیل میکنند. اما شاید برخی از این تغییرات خوب باشند. همانطور که بعضی از آنها، بد و غیرقابلقبول به نظر میرسند. برای همین، نمیتوان یک نظر کلی داد.
با این حال، کتابها همیشه شگفتیسازتر از فیلمها و سریالها بودهاند. این اما به معنای شگفتانگیز نبودن فیلمها، سریالها و نمایشها نیست. میدانستید که من عاشقِ خواندن نمایشنامهها هستم؟ اما اگر بپرسید فیلمی بهتر از کتاب دیدهام یا نه؛ باید به شکارچی شب اشاره کنم. این فیلم براساس کتابی به همین نام ساخته شده است. جالب اینکه فیلم را پیش از خواندن کتاب دیدم. و به نظرم، هر دو نسخه، چه کتاب و چه نسخهی سینماییاش، به یک اندازه عالی هستند.
دیوید آلموند یک نویسندهی محبوب است و بر همین اساس، باید برنامهی شلوغی هم داشته باشد! چطور میتوانید وسط این شلوغیها، زمان مناسب برای نوشتن را پیدا کنید؟ زمان و مکان خاصی برای نوشتن دارید؟ یا اینکه هر جا باشید، میتوانید مشغول نوشتن شوید؟
هر جایی که باشم میتوانم بنویسم. اما در شرایط نرمال، برای نوشتن نظم مخصوص خود را دارم. مثلاً وقتی در حال نوشتن یک کتاب هستم، حتماً باید در ساعات مشخصی از روز، پشت میز کارم بنشینم و بازهی معینی را به نوشتن اختصاص دهم. اما از آن طرف هم اعتقاد دارم که پرسه زدن در شهر، گفتوگو با مردم و دیدار با خوانندگان کتابهایم نیز جزو کارهای مفید و خوب روزانهی من به شمار میآیند. این کارها برای هر نویسندهای الهامبخش هستند. پس من از آنها هم استقبال میکنم.
کتابهای شما برای طیف وسیعی از خوانندگان نوشته شدهاند. یعنی دیوید آلموند هم کتابهای مخصوص به کودکان نوشته است، و هم خوانندگانی در ردههای سنی بالاتر دارد. آیا قبل از نوشتن تصمیم میگیرید که داستان جدیدتان برای کدام گروه سنی باشد؟ یا رنج سنی مخاطبتان در جریان نوشتن داستان مشخص خواهد شد؟
واقعیت این است که در ابتدای کار، اصلاً به سن مخاطب نهایی کتاب فکر نمیکنم. در زمان نوشتن یک داستان، فقط با انرژی و صداهای شخصیتهایم همراه میشوم. سعی میکنم همراه خوبی برایشان باشم. اما همینکه پیشتر میروم، رنج سنی مخاطب نهایی داستان هم برایم روشنتر میشود.
مثلاً نغمهای برای الا گری همینطور بود. در طول نوشتن داستان، به این درک رسیدم که این یک روایت عاشقانه برای نوجوانان است. یعنی هیچوقت نخواستم که خود را با شناسایی گروه سنی مخاطبان نهایی اثرم درگیر کنم. شما هم نکنید! این کار باعث میشود خط داستانتان را از دست بدهید.
وقتی جوانتر بودید، سلیقهی کتاب خواندنتان چطور بود؟ چه کتابهایی میخواندید؟ چه نویسندگانی را دنبال میکردید؟
هیچ محدودیتی برای مطالعه نداشتم. همهچیز را میخواندم. البته، همین حالا هم همینطور هستم. در آن روزها هم رمان میخواندم، هم شعر. اما به طور کلی، مجذوب داستانهایی در مورد روح انسان و روانشناسی میشدم. بگذارید نکتهی مهمی را با شما در میان بگذارم. یک کتابخانهی خوب میتواند تاثیر زیادی بر عادت مطالعهی کودکان و نوجوانان بگذارد.
مثلاً، من به یاد میآورم که اولین بار در کتابخانهی محلی کوچکی به نام Feeling با ارنست همینگوی آشنا شدم. یکی از داستانهایش را روی قفسه گذاشته بودند و من دست دراز کردم که نگاهی به آن بیندازم. همان نگاه کوتاه، من را میخکوب کرد. باورتان میشود که بخش زیادی از داستان را در همان نقطه که ایستاده بودم، خواندم؟ آن زمان حدوداً 15 سالم بود.
مهمترین سوالی که تا حالا در مورد داستانهایتان پرسیدهاند، چه بوده؟
چه سوال سختی! راستش سوالهای زیادی از من میپرسند. برای همین، به خاطر سپردنشان کمی سخت است.. اما به یاد میآورم که اخیراً در جمعی، شخصی از من پرسید: از کجا میدانی که اسکلینگ بودن چه حسی دارد؟ این سوال واقعاً جالب بود. بعد، بلافاصله پسری جوان رو به من کرد و گفت: در اسکلینگ شما مینا را دارید که یک گربه دارد. یکی دیگر از شخصیتهای شما، جان اسکیو هم یک سگ دارد. رابطهی بین کودکان و حیوانات اینقدر برایتان مهم است؟
من در آن لحظه به ناگاه متوجه شدم که درست است… راستش را بخواهید، تا آن روز از این زاویه به ماجرا نگاه نکرده بودم. چنین سوالاتی به نویسندهها کمک میکنند که بفهمند مردم از چه زاویهای به داستانشان نگاه میکنند و چه نکاتی را درخواهندیافت.
دیوید آلموند ترجیح میدهد که در سفرها، با یک کتابخوان الکترونیکی به مطالعه بپردازد؟ یا همان کتابهای سنتی را به دست میگیرد؟
کتابها را خیلی دوست دارم. من همیشه، شیء را تحسین میکنم. وقتی یک کتاب را به دست میگیرید، آن را ورق میزنید و ورقهایش را با انگشتانتان لمس میکنید. من عاشق این احساس هستم. شاید بگویید که دیوید آلموند عاشق نوستالژی است. اما واقعیت این است که نمیتوان از کتابهای الکترونیکی، حسی مشابه با کتابهای واقعی را دریافت کرد.
شنیدهاید که برخی میگویند نباید کتاب را خطخطی کرد؟ یا گروهی دیگر با جدیت اصرار دارند که صفحات کتاب را نباید تا زد؟ من حتی با این هم مخالفم! شما باید کتاب را به بخشی از وجودتان تبدیل کنید. با کمک هویتتان در آن هویت بدمید. به این ترتیب، هر کسی به کتاب نگاه کند، میفهمد که از درون شما سیراب شده است. قبول دارید که این کارها را نمی توان با یک کتاب الکترونیکی کرد؟
دیوید آلموند تا به حال با سد نویسندگی مواجه شده است؟
صادقانه بگویم، من در مورد وجود سد نویسندگی شک دارم. مثل وقتی است که صبح، همانطور که در رختخواب دراز کشیدهاید به ناگاه به سرتان میزند که به مدرسه نروید. اما در همان حال، همیشه یکی هست که فریاد بزند پاشو! مدرسه دیر شده.
برای من هم گاهی پیش میآید که دوست ندارم چیزی بنویسم. اما صدایی در درونم به من میگوید: بلند شو پسر، بلند شو و بنویس.
البته، یک راه حل عالی برای رها شدن از سد نویسندگی وجود دارد. آن هم این است که فقط مزخرف بنویسید. مثلاً خود من دفترهایی دارم که فقط در آنها خطخطی میکنم و جملات بیسروته مینویسم. این کار به هر نویسندهای کمک کند که سد را بشکند و به مسیر اصلی خود بازگردد. پس اگر احساس کردید که کار نوشتن برایتان سخت شده است، شروع کنید به نوشتن جملات بیمعنی! به ناگاه به خودتان میآیید و متوجه میشوید که یک ایدهی عالی در سرتان سوسو میزند.
بدترین راه، متوقف و تسلیم شرایط شدن است. بگذارید خیالتان را راحت کنم. اگر فعالیت فیزیکی نداشته باشید، یعنی اگر مداد را در دست نگیرید و به روی کاغذ نکشیدش، هیچ روزنهی رهاییای پیدا نخواهید کرد.
برای فراموش نکردن ایدههایی که بهناگاه به ذهنتان خطور میکنند، چه میکنید؟ همیشه یک دفتر در جیب یا کیفتان دارید؟ اسم شخصیتهایتان چی؟ آنها را چطور انتخاب میکنید؟
بله! من همیشه یک دفترچه به همراه دارم. حتی گاهی پیش میآید که وارد جمعی میشوم و میزبان به رسم احترام میخواهد کیفم را از من بگیرد و در جای مناسبی قرار دهد. اما من همیشه مخالفت میکنم و میگویم نه، اجازه بدهید که این کیف کنار من باشد. چرا که من همیشه آمادهی نوشتن هستم.
در مورد اسم شخصیتها هم… من واقعاً قانون خاصی برایش ندارم. اما معمولاً زمان زیادی را صرف انتخاب اسامی میکنم. یکی ازبهترین مکانها برای انتخاب اسم، دفترچه تلفنهای قدیمی است. با کمک آنها میتوانید یک عالمه نام و نام خانوادگی منحصر به فرد و جذاب پیدا کنید.
هنوز هم به همان کتابخانهی کوچک و قدیمیای که در دوران نوجوانی عضوش بودید، سر میزنید؟
راستش، اگر بخواهم در کتابخانه بنشینم و بنویسم، ترجیح میدهم به Lit & Phil در نیوکاسل بروم. برای من حس مکان اهمیت زیادی دارد. آنجا جای باشکوهی است و به دلیل همین شکوه، برای من الهامبخش است. فکرش را بکنید؛ در میانهی سالنی نشستهاید که با کتابهایی غالباً تاریخی احاطه شده است. چنین مکانی پروسهی نوشتن را خیلی راحتتر میکند.