رمان ستایششده منتقدان انگلیسیزبان
اعتماد/ رمان کوتاه «باخ برای بچهها» نوشته هلن گارنر، نویسنده استرالیایی به تازگی از سوی نشر بیدگل منتشر شد. این رمان را طیبه هاشمی به فارسی برگردانده است.
هلن گارنر، نویسنده 70 ساله استرالیایی هم رمان مینویسد، هم فیلمنامه و هم روزنامهنگار برجستهای است. اولین رمان او «چنگزدنِ میمون» - که در سال 1977 منتشر شد- او را به عنوان نویسندهای برجسته و صدایی قابلاعتنا در صحنه ادبی استرالیا شناساند. این کتاب امروز به عنوان یک رمان کلاسیک مقبولیت گستردهای دارد.
رمان کوتاه «باخ برای بچهها» در ملبورن میگذرد. روایت زندگی زوجی که با دو پسرشان که یکی از آنها بهشدت ناتوان است، زندگی خودکفایی دارند اما با ورود شخصیتی به نام الیزابت که به ماجراهایی در گذشته مربوط میشود، آرامش این زندگی دچار مشکلاتی میشود. در جریان این گرهافکنی در داستان، پایههای ارتباط زناشویی این زوج مورد آزمونی میشود که پیشتر تجربه نکرده بودند.
هلن گارنر درباره ایدههای اولیه آثارش گفته است که هرگز ایدهای صرفا ذهنی برای یک کتاب ندارد و آنچه مینویسد معمولا از چیزهایی میآید که خود در زندگیاش شاهد آنها بوده است: «تجربیاتی که خودم داشتهام یا افرادی که در اطراف من داشتهاند... من اینطور نیستم که کتابی را از هوا خلق کنم.»
با این حال درباره روند شکلگیری این رمان کوتاه میگوید [زمانی که شروع به نوشتن کتاب کرده بود] نمیدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد: «آنچه میدانستم این بود که این خانواده را میخواستم و اینکه پسر کوچکی وجود دارد که اتفاقاتی برایش میافتد و مشکلی برایش پیش میآید. وقتی چنین حالتی پیش میآید، شما فقط میتوانید از طریق موسیقی به او [یعنی شخصیت داستانتان] برسید. من به سختی میتوانستم ذهنیتی بیش از این [درباره کار] داشته باشم.» گارنر به سبب مهارت در نوشتن از تجربیات شخصی خود در آثار داستانیاش شهرت دارد. تجربه زیستشده این نویسنده همواره - خصوصا در رمانهایش- بسیار موردتوجه اوست. گارنر در کارنامه نویسندگیاش با مضامین مختلفی طبعآزمایی کرده. رمان «باخ برای بچهها»ی او بسیار مورد توجه منتقدان قرار گرفته و ستایش شده است. اهمیت و جایگاه این اثر در قلمرو ادبیات انگلیسی چنان است که بعضیها حتی آن را فراتر از اثری خواندنی و برخوردار از اهمیت ادبی، بلکه فراتر از آن، در زمره چهار رمان کوتاه برتر در زبان انگلیسی دانستهاند.
در بخشی از این رمان میخوانیم.
«چیز غریبی است که در شهری به وسعت ملبورن دو نفر که در دوران دانشجویی قدر پنج سال کموبیش مثل خواهر و برادر کنار هم زندگی کردهاند، حتی بدون خداحافظی، هرکدام راهش را بکشد و برود طرفی پی زندگی و کار و بارش، بعد هر روز هم بیخ گوش هم بروند و بیایند و باهم رودررو نشوند. هر دو ازدواج کرده و صاحب فرزند شده بودند، در کاری زمین خورده و رفته بودند سراغ کار دیگری... از سوپرمارکتها مواد خوراکی خریده و در پمپبنزینها بنزین زده بودند، اخبار این قتل و آن قتل را در این روزنامه و آن روزنامه خوانده بودند. هر دو در سرمای سر صبح لرزشان گرفته بود و بااینحال هیچوقت سر راه هم قرار نگرفته بودند. هجده یا شاید هم بیست سالی گذشته بود! عجیب نیست؟!»