کلاه بهتر، طبقهی بالاتر

وینش/ رفیق سمینویچ راخلین یک نویسنده معمولی است که دربارهی آدمهای خوب و شریف و درستکار داستانهای پندآموز مینویسد. آدمهایی که اهداف والا از جان ناقابلشان بیشتر برایشان ارزش داشت و معمولاً شغلهای خطرناکی مثل زمینشناسی، کوهنوردی، اکتشاف غار، آتشفشانشناسی و قطبپژوهی داشتند و علیه طبیعت میجنگیدند. نویسندهای که فروش خوبی دارد و کارهایش به کسی برنمیخورند. تا اینکه یک روز میشنود اتحادیه نویسندگان کلاهپوستیهایی به نویسندگان میدهد و نصیب او با نصیب نویسندگان مطرود یکی است. این شروع نارضایتی او و یک سری ماجراهای طنزآمیز در دل شوروی پسااستالینی است.
«به نظرم آدمها هر جایی که باشند، همانجوریاند که همیشه بودهاند. موقعی که جمعی از کارکنان شوروی در جایی حضور پیدا میکنند، حتا اگر آنجا کوه یخی شناور هم باشد، باز چیزهای ثابتی وجود دارد که همیشگی است: جاهطلبیها و رقابتهای شغلی، خبرچینها و حداقل یک مأمور کاگب و در ادامه، آدمهای حتا اگر شجاع و نترس هم باشند-موقعی که تحت شرایطی قرار بگیرند که حاصلش انزوا و جاافتادگی طولانیمدت از خانه و کاشانهشان باشد، دیر یا زود کم میآورند و شروع میکنند به رد و بدل کردن انواع جوکهای سیاسی ضدحکومتی و اگر کوه یخ شناورشان به سمت ساحل غربی کشیده شود، چه بسا همهی آنها درخواست پناهندگی سیاسی بدهند و دیگر هرگز به کشورشان برنگردند.» (صفحه 7)
کلاه پوستی برای رفیق یفیم سمیونوویچ راخلین با معرفی یفیم راخلین شروع میشود؛ یک آدم معمولی که از قضا نویسنده هم بود و دربارهی آدمهای خوب و شریف و درستکار داستانهای پندآموز مینوشت. آدمهایی که اهداف والا از جان ناقابلشان بیشتر برایشان ارزش داشت، قهرمانانی خطرپیشه و از جان گذشته که معمولاً شغلهای خطرناکی مثل زمینشناسی، کوهنوردی، اکتشاف غار، آتشفشانشناسی و قطبپژوهی داشتند و علیه طبیعت میجنگیدند. «آدمهای خوب رمانهای یفیم مدام مشغول دویدن، پریدن، خزیدن یا شنا کردن بودند و برای اهدای خون، پوست، کلیهی اضافی یا مغز استخوانشان لحظهای تردید نمیکردند یا شجاعتشان را به شیوهی ستودنی دیگری ابراز میکردند» (صفحهی 8).
در داستانهای رفیق راخلین، شهروند اتحاد جماهیر شوروی، اعضای حزب کمونیست و کمیتههای حزبی جایی نداشتند و این موضوع اسباب فخر و مباهاتش بود. از این نویسندهی پرکار دستکم سالی یک کتاب منتشر میشد و خیلی از آثارش برای برنامههای رادیویی و تلویزیونی اقتباس شده بودند و همهی اینها باعث شده بود پولوپلهای به هم بزند و آپارتمانش پر از کالاهای گرانقیمت وارداتی بازار سیاه باشد.
ماجرای اصلی «کلاه پوستی برای رفیق سمیونوویچ راخلین» از صبح روزی شروع میشود که یفیم قصد داشت نوشتن داستان دیگری را دربارهی آدمهای خوب شروع کند که رفیقش برای اعلام خبر جدید به او زنگ زد. کوستیا و یفیم در کشوری زندگی میکردند که شنود مکالمات تلفنی شهروندان عادی بود و به همین خاطر زبان رمزی برای خودشان ساخته بودند و طوری پشت تلفن از مسائل حساس سیاسی حرف میزدند که فقط خودشان از محتوای گفتوگوهایشان سردرمیآوردند.
القصه، کوستیا به یفیم گفت اتحادیه قرار است بین نویسندگان کلاه توزیع کند. یفیم براساس همان زبان رمزی به این نتیجه رسید که احتمالاً کوستیا میخواسته خبرِ نامهی سرگشادهی گروهی از اقتصادانان به رهبر کشور که خواستار توسعهی بخش خصوصی شده بودند را به او اطلاع بدهد و حتماً این نامه به غرب رسیده و رادیوهای بیگانه خبرش را پخش کردهاند و حالا قرار است «کلاه»های این نویسندگان گستاخ را بگذارند کف دستشان.
اما در تماسهای بعدی معلوم میشود خبر واقعی است. نکتهی حساس ماجرا این بود که میزان اهمیت نویسنده، نوع کلاه دریافتی را مشخص میکرد. شاخصترین نویسندهها کلاه پوست ماموت، نویسندههای شاخصتر کلاه پوست موسکرات و نویسندههای شاخص کلاه پوست گوزن دریافت میکردند. یفیم و کوستیا نه تنها جزو نویسندگان خیلی شاخص و شاخصتر و شاخص به حساب نمیآیند که به گفتهی کوستیا فقط عضو اتحادیه هستند و حتی نویسنده به حساب نمیآیند چون نویسندگان از «نژاد» کاملاً متفاوتی هستند و استحقاقشان کلاه پوست روباه یا سمور است و حد و اندازهی او و یفیم بنجلترین کلاه یعنی کلاه پوست خرگوش است.
اما المشنگهی اصلی که یفیم راخلین را از برهای آرام و سربهزیر به یک معترض و مبارز سیاسی و آشوبگر تبدیل کرد، وقتی به پا شد که او برای دریافت کلاه پوست خرگوش مراجعه کرد، مدیر جدید تعاونی که از «دستگاه امنیتی» آمده بود به او اطلاع داد برایش کلاهی از پوست گربهنره در نظر گرفتهاند. با این اتفاق یفیم، نویسندهای که یازده کتاب در کارنامه و سابقهی هجده سال سابقه عضویت در اتحادیهی نویسندگان را داشت و در جنگ بزرگ میهنی شرکت کرده و دو مدال لیاقت گرفته بود، دیگر کارد به استخوانش رسید و تصمیم گرفت برای گرفتن حقش که چیزی جز کلاه پوستی از جنس مرغوب نیست، مبارزه کند. مبارزهای که البته آسان نبود و پایان داستان هم غافلگیرمان میکند.
داستان کلاه پوستی که در فارسی کلاه پوستی برای رفیق سمیونوویچ راخلین ترجمه شده، را راوی اول شخص روایت میکند. راوی خودش منتقدی است که اجازهی کار ندارد و بهجز تعریف کردن داستان نقش محدودی دارد و فقط اول و آخر داستان خودی نشان میدهد. داستان کلاه پوستی رفیق راخلین طناز و بامزه است و خیلی جاها به خندهمان میاندازد، البته قرار نبوده طنزآمیز باشد یعنی شخصیتهای داستان کاملاً جدی هستند و هیچکدام قصد طنازی برای خنداندن دیگران ندارند. داستان در فضای سالهای پایانی حکومت شوروی رخ میدهد و واقعیتهای جامعه و فضای اداری و سیستم چنان مضحک است که آدمها را به کارهای خندهدار و عجیبوغریب وامیدارد.
یفیم برای خوانندهی ایرانی شخصیت آشنایی است؛ از آن آدمهایی که در سیستم جایی ندارند و البته دلخوشی هم از آن ندارند و با دوستانشان به زبان رمزی جکهای سیاسی تعریف میکنند و اخبار را از رادیوهای بیگانه دنبال میکنند اما به لطایفالحیلی به قول معروف سوراخ دعا را هم پیدا کردهاند و بهرغم در حاشیه بودن، موقعیت درخوری برای خودشان فراهم کردهاند. با وجود معترض بودن، با تأسی از ضربالمثل یک مو از خرس کندن هم غنیمت است، از هیچ منفعت و امتیازی نمیگذرند.
یفیم در سیستمی خودکامه بهعنوان نویسنده فعالیت میکند، با ادارهی مخوف سانسور شوروری و ناشران دولتی مشکلی ندارد و کتابهایش خوانده میشوند و زندگی راحتی دارد. او از خودکامهها مثل ویروسها، عدد سیزده و گربه سیاه میترسد. یفیم تعریف خاص خودش را از خودکامهها دارد که طیفی از سردبیرهای نشریات تا مأمورهای پلیس، دربان و مدیر مجتمع مسکونی را شامل میشود. اما او پیش همهی این آدمها گردن کج کرده و التماس میکند تا کارش راه بیافتد. یفیم نابرابری و تبعیض را پذیرفته و حتی معتقد است که فوایدی برایش دارد اما همین آدم هم آستانهی تحملی دارد و وقتی میبیند حتی کوستیایی که فقط یک کتاب دارد و همیشه معترض است هم کلاه پوست خرگوش گرفته دیگر سکوت را کنار میگذارد.
کلاه پوستی اثر نویسنده و طنزپرداز معترض روس است؛ نویسندهای که سیستم کمونیستی دل خوشی از او نداشت و بهخاطر دردسرهایی که درست میکرد در دههی هفتاد میلادی عضویتش را در اتحادیهی نویسندگان لغو کردند و دو سال بعد از داشتن تلفن محروم شد و در شروع دههی هشتاد میلادی به اجبار از شوروی مهاجرت کرد و سال بعد هم از شهروندی کشورش محروم شد. کلاه پوستی را در دوران تبعید و در زمانی نوشت که از حق شهروندی کشورش محروم شده بود. اما با روی کار آمدن گورباچف و شروع دوران اصلاحات اجتماعی و اقتصادی که در نهایت هم به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی منجر شد، واینوویچ هم این بخت را پیدا کرد که کتابش را در کشورش منتشر کند.
کلاه پوستی برای رفیق سمیونوویچ راخلین موفقترین و معروفترین کار ولادیمیر واینوویچ نیست و «زندگی و ماجراجوییهای نامعمول سرباز ایوان چونکین» و «مسکو 2042» آثار مشهورتر این نویسندهی همیشه معترض و منتقد هستند. واینوویچ در دههی نود میلادی به روسیه برگشت و بعد از فروپاشی شوروی تا زمان مرگش در سال 2018 منتقد جدی و سرسخت سیاستهای پوتین بود. او در داستانهایش مثل همین کلاه پوستی، ایدئولوژی بیمعنا شده را هدف میگیرد، ایدئولوژیای که با گذشت دههها از کمونیسم دیگر کسی به آن اعتقاد ندارد اما همه لازمش دارند چون تنها راه پیشرفت همین ایدئولوژی از معنا تهیشده است و به قول معروف کافی است لماش را بلد باشی و پا به پایش پیش بروی.
کلاه پوستی برای رفیق سمیونوویچ راخلین را نشر ثالث با ترجمه بیژن اشتری در 165 صفحه منتشر کرده است. ترجمهی کتاب که از متن انگلیسی انجام شده، روان و بیدستانداز است و لحن طناز و بانمک و بازیگوش نویسنده در ترجمهی فارسی هم خوب از کار درآمده.
پارههایی از کتاب:
آپارتمان یفیم بزرگ بود و موقعی که دختر یفیم برای زندگی عازم سرزمین آباواجدادیاش، یا بهعبارتی اسرائیل شد این آپارتمان حتا بزرگتر از سابق به نظر رسید، زیرا حالا حجم خانوادهی یفیم یک چهارم کاسته شده بود. عزیمت ناتاشا به اسرائیل باعث المشنگههای بسیاری شد. برای درک این المشنگهها شما باید بدانید که همسر یفیم روستبار بود-زینا کوکوشکینا تا تاگانروک متولد شده بود. یفیم از سرِ مهر و محبت همسرش را کوکوشا صدا میزد. کوکوشا بانوی تپلمپل تندرستی بود با مغز کوچک و جاهطلبیهای بزرگ. سیگارهای بلند خارجی دود میکرد و این سیگارها را از طریق آشنایانش به صورت قاچاق تهیه میکرد. ودکا هم مینوشید و موقع مستی ترانههای مبتذل میخواند و اگر عصبانی میشد فحشهای چارواداری میداد. کوکوشا در تلویزیون کار میکرد و دبیر ارشد یک برنامهی تلویزیونی به نام «هیچکس و هیچچیز» فراموش نمیشود بود. او دبیر سازمان حزبی در استودیوی تلویزیون، نمایندهی شورای منطقهای حزب و عضو جامعهی علمی نیز بود. اما کوکوشا زیر پیرهنش یک صلیب داشت و به تلهپاتی، مومیاییها و شفایابیهای مذهبی معتقد بود. بهطور خلاصه، این زن نمایندهی تمامعیار قشر روشنفکر ما بود! کوکوشا نام خانوادگی پدریاش را حفظ کرده بود تا جلوی آسیب رسیدن به شغل و حرفهی خودش را بگیرد و او به همین دلیل نامخانوادگی هر دو فرزندش را کوکوشکین گذاشته بود تا آنها همچون روسهایی اصیل به نظر بیایند. استراتژی کوکوشا درست از آب درآمد، او در کار و حرفهاش پیشرفت کرد و هر چه از دستش برآمد انجام داد تا شوهرش هم به پیشرفتهای ادبی بیشتری دست یابد. صفحههای 19 و 20
کارتنیکوف پوزخندی زد و گفت: «دروغ میگویی. خیلی هم خوب میفهمی. تو هم مثل من خوب میدانی که به هیچ کلاهی احتیاج نداری؛ میتوانی هر کلاه خوبی را با پرداخت صد یا دویست روبل از بازارسیاه بخری. نه، این چیزی که تو به دنبالشی کلاه نیست. تو میخواهی به ردهی بالاتر، بهطبقهی برتر راه پیدا کنی. میخواهی مثل کرم بخزی به ردهی بالاتر. میخواهی به تو کلاهی داده شود از جنس همان نوع کلاهی که من دارم و میخواهی با تو طوری برخورد شود که با من برخورد میشود؛ میخواهی با من یکسان و برابر باشی، با منی که دبیر اتحادیهی نویسندگان شورویام، عضو کمیتهی مرکزیام