2
0
338
2
0
338
آخرین خبر/یکی تعریف می کرد:کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار
پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار،
دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار
تا اینکه پدرم خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم.
از دوستم پرسیدم:
تو که اهل تعارف نبودی چرا هرچه پدرم اصرار کردهمون اول خودت برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد:
آخه مشتهای بابات بزرگتره.!
خدایا اقرار میکنم که مشت من کوچیکه و معجزه های تو بزرگ.
پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت خودت از هر چی که خیر و صلاح منه به من و زندگی دوستانم هدیه کنی