برزخ تکرار و غیبت معنا در سریالهای نمایش خانگی

صبا/ در این روزگار هجوم تصویر و آشوب روایت، سریالهای تازه شبکه نمایش خانگی بیشتر از آنکه روایتگر زندگی باشند، آینهای شدهاند برای بازتاب زرقوبرق بیوقفه، تجربهای از شوک و التهابی که جز سطح، چیزی برای ارائه ندارد.
«شغال»، نمونه آخر این مسیر پرزرق، تنها با یک قسمت، تمام نشانههای آشکار یک فریب روایی را بیمحابا بر پرده میریزد؛ نشانههایی که سالهاست در قابهای داخلی دستبهدست میشوند و هر بار، چهرهای بزکشدهتر به خود میگیرند.
در همان دقایق نخست «شغال»، میز پوکر، استکانهای سرخوشی و گرد سفید جنون، همچون مهرههای یک پازل از پیش چیدهشده، به صف میشوند تا فساد و فروپاشی اخلاقی طبقه مرفه را نشانهگذاری کنند؛ بیآنکه جسارت مکاشفه در سایهروشنهای شخصیتها یا پیچیدگیهای درونی آدمها را داشته باشند. همین بس که شخصیتها در جشنواره قمارها، به تیپهایی فروکاسته میشوند که هیچکس با آنها غریبه نیست: تصاویر آشنا، اما بیرمق؛ بیراز و بیماجرا. اینجا انسان، چیزی نیست جز سایهای بر دیوار عادات تصویری.
درمانده در خلق موقعیت
این رویکرد تکبعدی، تنها دامان «شغال» را نگرفته. در «از یادرفته» نیز همان معجون تکراری قمار و مهمانی شبانه، در پالت رنگی با بازیگران خوشپوش و لوکیشنهای گرانقیمت، چیده میشود. کمی قبل تر هم «جان سخت» که قهرمانانش یا عاشق زخمیاند یا لات وفادار؛ ضدقهرمانش هم کاریکاتوری است از سرمایهداری بیاخلاق، بیآنکه گرهای تازه در کار جهان بیاندازند یا سؤالی از مخاطب حرفهای بپرسند. حتی در «آبان»، با همه تلاش برای پرتاب مخاطب به دل جهان هوش مصنوعی و زندگی نخبگان، باز هم چیزی فراتر از حاشیه بحرانهای مالی و بدهی و نمایش پوستهای از دغدغههای معاصر دیده نمیشود. انگار سریالسازان ما، هرگاه در خلق موقعیت درماندهاند، به شگرد آشنای بحران اخلاقی و بدهی مالی و روابط ممنوعه پناه میبرند تا میانبرِ داستانی بزنند؛ غافل از اینکه این میانبرها، به بنبست معنا ختم میشود.
دوقطبی نخنمای ثروتمند تباه و فقیر نجیب
آنچه در این میان بیش از هر چیز جلب توجه میکند، سقوط روایت به جهان تکصدایی است: همان دو قطبی نخنما و خسته، همان تقابل ثروتمند تباه و فقیر نجیب. جام شراب و میز قمار و لباس شب، کافیست تا حکم شخصیتها از ابتدا صادر شود. شخصیتها، بدل تیپهاییاند که تنها نقششان تزئین صحنهای است برای زدن مُهر تأیید بر فرمول قدیمی «خوبهای بیپول، بدهای پولدار». نه نشانی از عمق روانی، نه پیچیدگی اخلاقی و نه حتی تلاشی برای شکستن مرزهای خیر و شر.
ردپای اقتباس بیوقفه و الگوگیری از سریالها و فیلمهای خارجی نیز همهجا مشهود است. پیرنگها و روابط، گاه بیپرده از نمونههای جهانی وام گرفته شدهاند؛ بیهیچ دغدغهای برای خلق هویت بومی یا لمس زیست خاص ایرانی. حتی شهرت بازیگران و تولید پرهزینه، نتوانسته هویت مستقل و صدای منحصر به فردی به این آثار ببخشد. کافی است به «آبان» نگاه کنیم: اثری با حضور چهرههایی مانند شهاب حسینی که علیرغم سواد و تجربه بازیگری، در قصهای گرفتار بحرانهای وارداتی و تقلید بیمزه شده است.
برزخ بیمعنایی
سریالهای شبکه نمایش خانگی امروز، بیش از هر چیز انعکاس عصر مصرف سریعاند؛ دورانی که نسل اینستاگرامی در عطش تجربههای تازه اما سطحی، با هر بمباران تصویری برای چند ثانیه مجذوب میشود و دوباره به خلأ پیشین برمیگردد. کارگردانان و نویسندگان، قابهای خود را با تجمل و مهمانی و روابط جنجالی پر میکنند، بیآنکه لحظهای درنگ کنند بر اینکه بحرانهای اخلاقی، خیانت و خشونت و فساد، جز فهرست شدن در ویترین بحرانها، چه سهمی در تحول مخاطب دارند. این روایتها، نه به تحلیل راه مییابند و نه درمان میجویند؛ نه قهرمانان در مسیر دگرگونیاند، نه مخاطب را از برزخ سرد بیمعنایی عبور میدهند.
شاید در این میان، گاهگاهی جرقههایی از خلاقیت در سریالهایی چون «قورباغه» یا «پوست شیر» دیده شده باشد؛ اما موج غالب، همان تکرار پرهیاهوی فرمولهای امتحانپسداده است. حقیقت تلخ آن است که هنر روایت در شبکه نمایش خانگی، زیر بار سرمایه، شهرت و تقلید، به خاموشی نزدیک شده؛ و اگر روزی قرار باشد آیینه این رسانه بازتاب حقیقت و زندگی ما باشد، راهش نه از زرق و برق و شوک لحظهای، که از دل جسارت روایی و رجعت به تجربههای انسانی میگذرد؛ روایتهایی که بهجای برانگیختن عطش سطحی، تشنگی معنا و پرسشگری را در جان مخاطب زنده کنند.