خاطرات واپسین دیدار با نادیا دلدار گلچین/همراه با مجید صالحی و امیر نوری
کافه سينما
بروزرسانی
کافه سينما/هر وقت به مرگش فکر مي کنم، يک حال بدي مي شوم. نمي دانم چرا احساس گناه مي کنم. آخر من آخرين مصاحبه زندگي اش را گرفتم. مي توانست خيلي بهتر بشود. مبادا کم کاري کرده باشم.
پارسال آخرين روزهاي تير ماه بود که يکي از دوستان بازيگر با من تماس گرفت و پيشنهاد داد که با هم به ديدن ناديا گلچين برويم. گفت که بيمارستان "مهراد" بستري است و هم خيلي بيمار است و هم خيلي دل تنگ.
پيشنهاد خوبي بود. هم احوالي مي پرسيديم و هم گزارشي مي گرفتيم. با او، بيمارستان قرار گذاشتم. اما دوباره زنگ زد و گفت که امروز مرخصش کردند. بعد صداش رو پائين آورد و اضافه کرد که حالش خيلي بهتر نشده اما هزينه ي بيمارستان خيلي بالا رفته و خودش تقاضاي مدتي استراحت در منزل را داشته.
آن روزها خيلي دلخور بودم از عکسي که در" آي سي يو"، با لباس بيمارستان و در حال گريه از او گرفته بودند و روي همه ي سايت ها قرار گرفته بود و خوراک مطبوعات شده بود و ناراحت تر از اينکه يک حساب بانکي برايش اعلام کرده بودند و خودش هم راضي نبود. اگر کسي مسئوليتي حس مي کنه و يا اگر کسي لطفي داره که ديگه بوق و کرنا نمي خواست! او يک هنرمند بود و فرزند هنرمندي چون "استاد نادر گلچين".
به دنبال شماره اي از او بوديم. به هر کس زنگ زدم، شماره اش نداشت. يک دفعه ياد "مجيد صالحي" افتادم. سريال "سه در چهار" با کارگرداني او، آخرين کاري بود که ناديا گلچين در آن حضور داشت.
و... وقتي چيزي قسمت باشه، حتما ميشه!! مجيد صالحي گفت که اتفاقا با چند تا از هنرمندها مي خوان ساعت پنج بعد از ظهر به ديدن خانم گلچين بروند و پيشنهاد داد که من هم بيام و من استقبال کردم.
عکس مي خواستم... حتما عکس مي خواستم. چطور مي شد به اون سرعت عکاس آفيش کرد!!؟ عصر جمعه، يک جائي خارج از شهر ،اوج گرماي چهل و پنج درجه، اتوبان آزادگان، پشت شهرک راه آهن. ضمن اينکه ناديا گلچين هم خيلي سوژه ي وسوسه انگيزي براي يک رسانه نبود. شايد اگر فلان سوپر استار "آپانديس" عمل کرده بود، ميشد يه کاريش کرد اما...
من حتما عکس از همان روز مي خواستم و مانده بودم که چه کنم. يک دفعه پيش خودم گفتم:
"حالا هر عکسي هم که نبايد حرفه اي باشه و دوربين آنچناني ثبتش کنه". مهم اينه که ثبت بشه.
دوربين بي کيفيتم رو برداشتم و رفتم.
اصلا مسير را بلد نبودم. با ماشين دنبال آدرس دور خودمان مي چرخيديم که ماشين ديگري را ديدم که آن هم دور خودش مي چرخيد: " امير نوري" بود و" مجيد صالحي". دنبالشون رفتيم.
سوار آسانسور شديم و دکمه دوازده رو زديم. وارد شديم. خانم گلچين وقتي چشمش به مجيد افتاد چه ها که نکرد. اونجا بود که فهميدم، مجيد صالحي تازه داماد است و خانم گلچين تا جيک و پيک عروسي رو در نيار است. ول کن نيست. مدام سوال مي کرد... کجا آشنا شدن؟ از هنرمندانه؟ چند سالشه؟ و چکاره است؟ گاهي هم زير چشمي يه نگاهي به من مي کرد و لابد مي خواست بگه که اين ديگه کيه و اينجا چکار مي کنه!! مجيد آقا هم مرا بهتر از خودم معرفي کرد...او هميشه به من لطف داره.
با ناديا گلچين که خدا رحمتش کند گفتگو کردم. با سوال اول به من اعتماد کرد. ضبطم را روشن کردم. خيلي زود متوجه شدم که کمي حافظه اش کمرنگ شده. حالت فراموشي نبود. گاه گذشته ها را به خوبي تعريف مي کرد، بيشتر به نظر مي رسيد که داروهاي جوراجورو خستگي از اينهمه بيماري و آبسه ي مغزي که دوباره گريبانش رو گرفته، نمي گذارد تا خيلي تمرکز داشته باشد. از پدرش گفت: "استاد نادر گلچين". از اينکه خود اوهم صداي خوبي دارد و خوندن رو بيشتر از بازيگري دوست داشته. فيلم هايش رو به خوبي به ياد نداشت، اما فيلمي که خيلي به اون اشاره مي کرد "روسري آبي " رخشان بني اعتماد بود .سر درد دلش باز شد. تعريف کرد که چطور سر فيلمبرداري و با امکانات بدي که تهيه کننده براشون در نظر گرفته و اوهم کليه اش پيوندي بوده ، کليه پس ميزنه و دياليزي ميشه و حالا به دياليز هم جواب نميده.درد و دل کرد که بيماريش در بيمارستاني به جز "مهراد" قابل کنترل نيست وگرنه بيمارستان دولتي بستري مي شد.
گله داشت از مديري که از او خواسته بود تا بيماريش رو با مدرک ثابت کنه تا بتونن بهش کمک کنن. راستش ...من هم خندم گرفت و فکر مي کردم که کدوم بيماريش رو ثابت کنه ، باکلاس تره . نداشتن کليه ، توموري که در اطراف قلبش ايجاد شده ، ستون فقراتش که آسيب ديده و با پيچ و مهره به هم وصله ، آبسه ي مغزيش که نياز به عمل فوري داره ، ريه ش که آب آورده و يا....
گوشه ي اتاق پسرک کوچکي نشسته بود و بي اعتنا به ما نقاشي مي کرد .حتما نوه اش بود .مادرش ، همسر استاد گلچين هم با چهره اي نگران به حرف هاي من و دخترش گوش مي داد و گاه اعتراض مي کرد که "اين رو نگومادر جان" و از من مي خواست که ننويسم .
از اتاق کناري صداي آهنگي مي آمد . ترانه اي بود قديمي از نادر گلچين که انگار براي دخترش زمزمه مي کرد .
خيلي با هم حرف زديم . گاه مجيد صالحي و امير نوري هم با ما هم کلام ميشدند.ناديا گلچين به مجيد مي گفت که دلش مي خواد يه کار ديگه با او داشته باشه و مجيد صالحي از ته دل جواب ميداد که آرزو مي کنه که اين اتفاق بيفته . ناديا گلچين از شيطنت هاي امير نوري که حالا مظلوم و ساکت نشسته بود مي گفت و فضا هموني بود که من مي خواستم . بي غم ، بي درد و بي نا اميدي.حتي وقتي واکر و ويلچر رو مي ديديم و يا خانم گلچين تعريف مي کرد که خونه و ماشينش رو هم روي بيماريش گذاشته ، باز هم شوخي مي کرديم و مي گذشتيم...گر چه دل همه مان خون بود.چه با معرفته اين مجيد صالحي. همون جا بود که فهميدم ، مادر خودش هم دارد آخرين روزهاي زندگي رو سپري مي کنه.
من اون روز گفتگوي طولاني کردم اما موقع پياده کردن گفتگو فقط نيم صفحه، حدود هزار و پانصد کلمه بيشتر از اون رو پياده نکردم و نوار اين گفتگو يادگاري شد از او براي من . نواري که هرگز پياده نخواهم کرد ،چون درد دلي است که مي دونم حالا دوست نداره تا با کسي تقسيم کنه .
آخر اين ديدار هم از دخترهاش خواهش کردم تا روسري شادتري سر ايشون بکنند تا در عکس شاداب تر باشند (گرچه اصولا بسيار مرتب و تميز و زيبا شده بودند اون روز). آستينها رو هم پائين کشيديم که جاي سرم ها هم ديده نشه و من در حالي ناشيانه اين عکس هاي بي کيفيت وغير هنري رو از او وبقيه مي گرفتم که صداي پدرش چشمهايم را خيس کرده بود .ترانه اي که مي گفت :
به تو مي گم که نشو ديوونه اي دل
به تو مي گم که نگير بهونه اي دل
من ديگه بچه نميشم
ديگه بازيچه نميشم
اين آخرين گفتگو و آخرين عکس هاي او بود و من نمي دونم که او که مشتاقانه منتظر ديدن اين کار بود ، آن را ديد يا نه .چرا که چند روزي بيشتر بعد از آن ديدار اول و آخر در کنار ما نماند . روحت شاد خانم ناديا دلدارگلچين...