مجله کرگدن/ درباره سريال ميهن (Homeland)؛ آدم گاهي اوقات با خودش فکر مي کند که شايد سازندگان سريال دارند با بيننده شوخي مي کنند.
1- ناجيان باذکاوت دنيا
آيدا مرادي آهني: فصل اول سريال آمريکايي «ميهن» با شروعي غافلگيرانه شما را مرعوب مي کند اما به شرط آن که در کشور عراق زندگي نکرده باشيد. در اين صورت، دليل هاي کمي براي ادامه دادن به تماشاي اين سريال نخواهيد داشت. نيرويي امريکايي که بعد از چندين سال اسارت برگشته اما عليه دولت خودش، مامور سي آي اِي که مي خواهد هر طور شده او را متوقف کند و نقشه القاعده که ماموريت برودي براي انفجار است همگي مشوق هاي خوبي هستند.
در همان اپيزودهاي اول هزار بار بر آن کليشه هاليوودي که امريکايي ها قرار است همه دنيا را از بلاياي بزرگ حفظ کنند، تاکيد مي شود. مهم نيست چون ما به آن توجه نمي کنيم. ديگر بعد از گذشت يک قرن به آن عادت کرده ايم. با اين حال، داستان سعي مي کند، با ايجاد آيروني، دچار قضاوت نشود.
کودکان بي گناه عراقي- از جمله پسر ابونظير- را مي بينيم که توسط امريکايي ها قرباني مي شوند. اما اول اين که روند پيشبرد داستان به گونه اي است که ما را قانع کند در مقابل هزار خرابکاري القاعده، اين تنها يک اشتباه دفاعي بوده و دوم اين که به خاطر همين يک اشتباه، وطن شهروندان امريکايي بارها و بارها مورد تهديد قرار مي گيرد. و بايد براي آن فکري کرد. نکته که در سريال ميهن وجود دارد همين آيروني، به اضافه هوشمندي در روايت است.
ايجاد رابطه عاطفي بين کري و برودي، ماجراي بيماري روحي کري و خانواده برودي ابعادي به داستان مي دهند تا آن کليشه ها را در لايه هاي زيرين پنهان کنند.
پخش قسمت دوم سريال ميهن که شروع شد، اتفاق جديدي رخ داد. شهروندان لبناني که برخلاف عراقي ها فرصت بيشتري براي ابراز نظراتشان داشتند، حداقل توانستند اين را بگويند که لبنان اين سريال، با لبنان آن ها زمين تا آسمان فرق دارد و اسير يک تصوير تکراري از خاورميانه است. طبيعي است که چنين برخوردي، واکنشي وطن پرستانه تلقي شود. هرچند نقد واکنش هاي وطن پرستانه از طرف سريالي که در راستاي وطن پرستي ساخته شده عجيب است. لبناني ها تنها به ارائه تصويري خشن از سرزمينشان اشاره نمي کردند.
موضوع اين جاست که سازندگان اين سريال به قدري مشغول مضمون داستان بودند که از پرداختن به تحقيقاتي ساده بازماندند تا جايي که حتي متوجه شعارهاي عليه خود سريال در دکور صحنه نشدند و بعدها براي توجيه، آن را عمدي اعلام کردند.
به عنوان يک ايراني، وقتي فصل سوم آغاز مي شود، کم کم متوجه عمق فاجعه مي شويد. مثلا ما کم کم مي فهميم تمام ماجراي حمله و ترور در خاک امريکا زير سر ايراني هاست. اما استفاده نويسندگان اين سريال از نام هاي معروف مثل ناصر حجازي، آن هم به عنوان اسم مستعار يک تروريست و بازي با نام محمدجواد ظريف و ظاهر او، شما را وادار به خنده مي کند چون اين سطح از کليشه را باور نمي کند؛ مجيد جوادي با نام مستعار «زرين» و ريش پروفسوري و عينک.
بياييد از اين تشابه اسمي و ظاهري بگذريم و برگرديم سر داستان سريال. در فصل سوم است که علت اعتراض شهروندان لبناني را متوجه مي شويم. تهران سريال ميهن، بيشتر از آن که تهران امروز باشد، تهران فيلم «آرگو» را به يادمان مي اندازد. صحنه اي که رييس سپاه پاسداران در خيابان از دور نگاهي به برودي مي کند بيشتر به قراري عاشقانه شبيه است تا سياسي. و از اين سطحي تر، ملاقات برودي با رييس سپاه است. اين که يک امريکايي چطور با فردي در اين سطح تنها مي ماند و اين که اگر هم چنين اتفاقي ممکن باشد هيچ کس نگران و مراقب نيست، چه ميزان مي تواند مضحک باشد؟ و از اين مضحک تر صحنه اي است که برودي موفق به قتل مي شود و جسد را هم جا به جا مي کند.
شما با خودتان مي گوييد: «تو را به خدا دست بردار. چي داري نشانمان مي دهي؟ سوپرمن؟» براي همين وقتي برودي از دفتر بيرون مي آيد و راهي در خروجي مي شود، مي پرسيد: «هي کلارک! پس عينک و کت و شلوارت کو؟» لابد لازم نيست چون بدون آن ها هم موفق به فرار از ستاد مي شود.
همين جا يک پرانتز باز مي کنيم. اگر کمي- فقط کمي- اخبار و روند اتفاقات سياسي در خاورميانه را دنبال کنيد، ماجراي هم دست بودن ابونظير از القاعده با مقامات دولتي ايران- آن هم در دوراني که داستان مي گذرد- فقط و فقط مي تواند يک گاف بزرگ باشد. سوال اين جاست که چطور جاسوسي امريکايي دست به قتل مقامي بلندپايه مي زند و بدون ماه ها بازجويي و تخليه اطلاعاتي بلافاصله اعدام مي شود؟ جز اين است که آن جرثقيل و صحنه اعدام براي سازندگان سريال جذابيت بصري داشته؟
با اين حساب بهتر است درباره ورود و خروج بي دردسر کري متيسون ديگر صحبت نکنيم. از اين کليشه هم بگذريم که بهترين کليد براي ورود به صحنه اي در کشوري شرقي صداي اذان است. و سال هاست که هيچ فيلم يا سريال ساز امريکايي تصميم به استفاده از نشانه اي ديگر ندارد. اما موضوع دوم- البته با توجه به بقيه فصل هاي اين سريال- جاسوس آلماني از ذکاوت بي بهره است.
روس ها گند مي زنند. ايراني ها تروريستند. اروپايي ها گاهي کاري پيش نمي برند و همه بار عظيم مبارزه با تروريسم بر دوش امريکايي هاست. ولي يک سوال وجود دارد که در سريال ميهن هيچ پاسخي براي آن نيست. همه فعاليت هاي امريکايي ها به خاطر وطني است که سعي مي کنند با چنگ و دندان آن را از تروريست ها نگه دارند. حتي وقتي سال با قساوت تمام روي اعتماد کري و دوست شان پا مي گذارد، همه چيز- ناگفته- به خاطر مفهوم ميهن توجيه مي شود. اين توجيه بسط پيدا مي کند و ميهن مي شود دليلي که امريکايي ها براي آن تلاش مي کنند و اسم اين تلاش مي شود نجات. همان تلاش هايي که در مورد اهالي خاورميانه، براي دفاع از حقوقشان، اقدامات تروريستي و خطرناکي است که بايد با آن مقابله شود.
2- خانه پوشالي
محسن آزرم: ميهن البته سريال مهمي نيست؛ دست کم در مقايسه با سريال هاي مشهور و محبوب اين سال ها و هيچ چيز تازه اي ندارد که تماشاگرش دست کم دلش را به آن خوش کند و تماشاي فصل هاي مکررش را تاب بياورد و با خودش بگويد يعني آخرش چه مي شود؟ ميهن سريالي است که زياد از حد جدي اش گرفته اند؛ داستان درخشاني ندارد و نمونه هاي ديگرش از قبل در سينما و تلويزيون بوده؛ داستان هايي بهتر و کامل تر و مهم تر از همه جذاب تر.
مايه هاي داستان و شخصيت پردازي اش تکراري است و در هر قسمتش مي شود ذوق زدگي بي حد دست اندرکاراني را ديد که خواسته اند به روز باشند و همه آنچه را دور و برشان مي گذرد در اين داستان جاي دهند و تماشاگراني را که در چهار گوشه دنيا آماده تماشايش هستند، شگفت زده کنند و به اين ببالند که خوب مي دانند چگونه بايد به روز بود و به روز ماند.
با اين همه، به روز بودن و به روز ماندن و به روز ساختن لزوما مزيت نيست؛ ويژگي است. مي شود سريالي به روز ساخت بي آن که نتيجه کار مهم باشد. اين چيزي است که پيش از همه بايد درباره ميهن نوشت. شمار تماشاگراني که اين جا هر هفته چشم به راه ميهن مي نشستند و با يافتن هر نسخه بي کيفيتي که پيدا مي شد، دانلودش مي کردند و با تماشاي هر قسمت به اين نتيجه مي رسيدند که اين ها چه مي کنند و چه نقشه هايي دارند و دنيا را با همين سريال سرِ انگشتشان مي چرخانند و آينده را بايد براساس همين سريال در نظر گرفت، اندک نيست.
مايه شرمندگي است که شماري از اين تماشاگران تحليلگر واقعا براساس چيزهايي که در ميهن ديده اند دست به تحليل مي زنند و واقعيت را به داستاني گره مي زنند که فصل به فصل تغيير مي کند و گاهي فقط در آخرين قسمت هاي يک فصل است که ناگهان دستخوش تغيير مي شود، آن هم به اين دليل واضح که در فاصله نوشته شدن فيلمنامه تا روزهاي فيملبرداري دنيا به سمت و سوي ديگري حرکت کرده است و چاره اي نداشته اند جز اين که داستانشان را تغيير دهند.
با اين همه، آيا مي شود رنگ و بوي سياسي ميهن را دست کم گرفت؟ طبيعي است که نمي شود و نبايد ناديده اش گرفت.
کريستين ژيمر روزگاري درباره نسبت سينما و سياست نوشته بود که «يا همه فيلم ها سياسي اند يا هيچ کدام سياسي نيستند. به عبارت ديگر، سينما پديده اي جهاني سياسي است».
ميهن را هم با اين که سينما نيست، مي شود به چشم سينما ديد، با اين توضيح که تعريف ژيمر مربوط به دوره اي است که سينما اصلي ترين رسانه تبليغاتي بود و با سينما بود که وطن پرستي و رشادت و دعوت به جنگ را تبليغ مي کردند.
حتما مي دانيد کازابلانکا را اصلا به اين نيت ساخته بودند که وطن پرستي را ترويج کنند و بگويند هيچ عشقي برتر از عشق به وطن نيست. اما سال ها از آن روزها گذشته و بعيد است هيچ تماشاگري اصلا به پيام اوليه سازندگانش اعتنايي بکند. کازابلانکا، به چشم تماشاگران، فيلمي در ستايش عشق است. اين را هم نبايد از ياد برد که ميهن به هرحال درباره ميهن پرستي است يا دست کم اين چيزي است که سازندگانش در نظر داشته اند و در داستانشان به اين نتيجه رسيده اند که براي ميهن پرستي بايد همه چيز را زير پا گذاشت.
و از آن جا که هيچ آدمي کامل نيست و بعضي آدم ها بويي از کمال نبرده اند، طبيعي است مامور سازمان اطلاعاتي و امنيتي هم ذهن پريشاني داشته باشد و حرف راست از دهانش بيرون نيايد و بخش اعظم آنچه مي گويد، دروغ باشد و آن يکي هم آدمي باشد که اصلا ارزشي براي مفهوم خانواده قائل نيست و بي وفايي به همسر و خانواده کمترين کاري است که مي کند. اين کار را هم البته از سياستمدارهايي ياد گرفته اند که موقعيتي مهم تر دارند؛ قانون را مي نويسند اما آن را زير پا مي گذارند؛ آدم مي کشند و برايشان مهم نيست کسي که مرده واقعا گناهي داشته يا نداشته و مهم تر از اين ها خوب بلدند ديگران را بپايند و زير نظر بگيرند و جاسوسي شان را بکنند و دنبال چيزي بگردند براي به دام انداختنشان.
هيچ کدام از اين چيزها البته تازه نيستند و ميهن هم بعيد است ادعاي تازه بودن داشته باشد. اين صفتي است که شماري از تماشاگرانش به آن بخشيده اند و هر بار که از آن سخن مي گويند انگار از سريالي مي گويند که ديگران نديده اند و طوري از ساختار قوي سريال مي گويند که شک مي کنيم نکند ميهن ديگري هم هست و اين يکي که ما ديده ايم، ميهن جعلي است.
حقيقت اين ست که اين طور نيست. ژان لوک گدار زماني گفته بود «معناي سينماي سياسي، ساختن فيم سياسي نيست؛ ساختن فيلم به شيوه سياسي است». و اگر حرف او را قبول کنيم، ميهن را هم مي شود در شمار سينماي سياسي جاي داد؛ بي آن که سال ها بعد کسي به ياد بياورد در روزگاري چنين سريالي هم ساخته شده است.
3- سرزميني به نام لابيرنت
ابوالفضل بناييان: تيتراژ آغازين سريال ميهن با اشاره هاي تصويري به لابيرنت و مينوتور، چهره هاي آشناي اساطير يوناني، معنايي جديد مي يابد که در تضاد کامل با نظريه گلوله برفي و نظريه تزريق سوزني است که به خوانش رسمي و سياسي مقابل اين سريال در ايران تبديل شده است. در اساطير، خداي درياها در خشمي که بر مينوس- شاه جزيره کرت- گرفته بود، همسرش را ديوانه وار عاشق گاوي کرد که خودش براي قرباني به نزد مينوس فرستاده بود.
مينوتور بر اثر همخوابگي پازيفائه، همسر مينو، با اين گاو وحشي به وجود آمد. مينوتور، هيولاي يوناني، با سر گاو و بدن انسان، از طرفي سند خيانت همسر پادشاه کرت بود و از طرفي ديگر سمبلي از هوسي شسيطاني و ميل به قدرت. پادشاه کرت فرزندي زيبا و قوي به نام آندروژه داشت. آندروژه، مغرور از جواني و قدرت بازو، قصد سرزمين يونان کرد و در مسابقه شايستگي و قدرت تمام جوانان يوناني را شکست داد. يوناني ها که توان تحمل چنين شکستي را نداشتند، شاهزاده کرت را به قتل رساندند. خبر کشته شدن آنروژه باعث شد پادشاه کرت با کشتي هايي آکنده از سربازان خشمگين کرتي به سرزمين آتن حرکت کنند و يونان را ويران کردند.
پادشاه کرت که مينوتور را به درون هزارتويي به نام لابيرنت فرستاده بود، يوناني ها را مجبور کرد هر سال ده جوان را به عنوان غذاي مينوتور به درون زندان هزارتوي لابيرنت بفرستند. جوان هاي يوناني هر سال به اميد شکست مينوتور پا به هزارتو مي گذاشتند و يکي پس از ديگري به دست مينوتور کشته مي شدند.
سريال ميهن قصه جنگ نافرجام مردمي است که درون لابيرنت سياست زياده خواهي و خودکامگي سياسيون گير افتاده اند، همانند مينوتور که ناخواسته برآمده از عشقي ممنوعه با ظاهري هيولاگونه و به جرم مادري خطاکار محکوم به زندگي در زنداني بي انتها شده است و جوانان يوناني که به دليل خودخواهي پادشاه به خراج انتقام جويي پادشاهي ديگر تبديل شده اند.
داستان سريال ميهن، با نزديک شدن به درونيات و احساسات دو طرف، خوانشي جديد از بزرگ ترين جنگ قرن بيست و يکم ارائه مي کند. تصوير سايه هاي واژگون انسان ها در تيتراژ آغازين سريال کنايه عجيبي است که به پيش فرض هاي مخاطبين خود مي زند که حوادث و اتفاقات به آن کيفيتي نيستند که به نظر مي آيند. تروريست هاي فيلم به انسان هاي نازک دلي تبديل مي شوند که به ناگاه مي توانند سمپاتي مخاطب را جذب و مامورين امنيتي امريکا را به خودخواهاني خطاکار تبديل کنند که براي سياست هاي ديپلماسي خود حاضرند دست به هر کار غيراخلاقي و غيرقانوني بزنند.
نيکلاس برودي، قهرمان فيلم؛ قهرمان امريکايي هاي نيز است. او که هشت سال در زندان القاعده اسير بوده، در قامت يک قهرمان ملي به امريکا بازگشته است در حالي که در اين هشت سال اسارت به يک نيروي القاعده تبديل شده است. او به خاطر تجربه تهاجم امريکايي ها به عراق و مرگ فرزند رهبر اعتقادي خود، يعني ابونظير، مي خواهد از بانيان قتل او انتقام بگيرد.
کري مديسون، مامور اطلاعاتي سيا که از سياست هاي اين سازمان به تنگ آمده است، براي جلوگير از ميل به انتقام برودي به او نزديک مي شود و وقتي خود را اسير عشق طعمه خويش مي بيند، به برودي کمک مي کند از دست ماموران سيا بگريزد. در افسانه يوناني آريان، دختر پادشاه کرت که از ميل هولناک پدر به انتقام به تنگ آمده است و نتوانسته پدر را از اين دور و تسلسل احمقانه خارج کند، به فرزند پادشاه دشمن کمک مي کند برادر نامشروع خود را به قتل برساند.
گويي افسانه لابيرنت داستان گم گشتگي انسان در سياهچاله اي است که معناي دوست و دشمن در آن بي اعتبار مي شوند و راه و بيراهه معنايي جديد مي يابند؛ فارغ از آن که فرزند پادشاه کرت بهانه اين خونخواهي است و مينوتور جلاد اين نسل کشي است و جواناني هر سال به کام هيولاي زشت يوناني مي روند، خود محصول خشم، قدرت طلبي و ميل عجيب انتقام جويي سياسيون خود هستند.
مختصر و مفيد درباره سريال ميهن
ترجمه مستانه تابش:
• داستان «هوملند» که در ايران به نام «ميهن» معروف است، بر اساس يک سريال اسراييلي به نام «ربوده شده» ساخته شده است.
• مورينا بکرين که در نقش جسيکا، همسر نيکلاس برودي، در اين سريال ظاهر شد، خانم برودي اورجينال نبود! در تمرين ها لورا فريزر اين نقش را بازي مي کرد که با شروع فيلمبرداري مورينا جايگزين او شد.
• کلير دانس که در نقش کري متيسون، افسر عملياتي سيا در مرکز تروريسم، بازي مي کرد، تصميم گرفت کلير به چه بيماري مبتلا باشد. او در مصاحبه با Entertainment Weekly گفته بود اين که کلير دچار اختلال دوقطبي باشد، تصميم شخصي او بوده است.
• باراک اوباما، رييس جمهور امريکا از طرفداران پر و پاقرص سريال هوملند است. او آن قدر به اين سريال علاقه دارد که ديمن لوييس و همسرش را به صرف شام در کاخ سفيد دعوت کرد.
• ديمن لويس که در نقش نيکلاس برودي (گروهبان نيروي دريايي ايالات متحده امريکا که در عمليات نيروي دلتا و بعد از تحمل هشت سال اسارت توسط القاعده آزاد شده) بازي مي کرد، از اعضاي يکي از خانواده هاي اشرافي انگلستان است و پدربزرگش زماني شهردار لندن بوده است.
• مورينا بکرين پس از پخش سريال در مصاحبه اي گفته بود که او و کلير دانس در دوران راهنمايي همکلاسي بوده اند.
• قبل از انتخاب کلير دانس، به هال بري پيشنهاد شده بود که در نقش کري متيسون بازي کند ولي اين نقش را نپذيرفت.
• دانس در مصاحبه اي گفته بود که مرديت استيم که از نويسندگان هوملند بود، در جريان نوشتن قصه به شدت درگير نقش کري شده بود چون نه فقط تنها نويسنده زن سريال بود، بلکه خواهري داشت که از اختلال دوقطبي رنج مي برد و همين مسئله تاثير زيادي روي استيم گذاشته بود.
• برخي از تصاوير استفاده شده در تيتراژ اين سريال، عکس هاي واقعي دوران نوجواني و جواني کلير دانس بوده است.
• الکس گانسا و هاوارد گودردون که قصه هوملند را نوشتند، مردان پشت صحنه سريال «24» هم بودند به همين خاطر دوازده نفر از بازيگران اين سريال از جمله نازنين بنيادي (در نقش فارا شيرازي) از مجموع بازيگران 24 انتخاب شدند.
• استيون اسپيلبرگ که بازي کلير دانس را در My So Called Life ديده بود، مي خواست او در فيلم «فهرست شيندلر»ش بازي کند اما چون معلم سرخانه اي در لهستان پيدا نشد، دانس مجبور شد از اين نقش صرف نظر کند. جالب اين که او قبل از کيت وينسلت يک انتخاب جدي براي بازي در نقش رز بود که براي اين نقش تست هم داده بود.
• ديمن لويس که در سال 2013 توانست جايزه امي را براي بهترين بازيگر اصلي مرد در مجموعه درام به دست بياورد، اصلا براي بازي در هوملند تست نداد. سازندگان اين مجموعه آن قدر تحت تاثير بازي او در يکي از فيلم هاي قبليش بودند که بدون هرگونه آزمايشي اين نقش را به او پيشنهاد کردند.
• نويد نگهبان که در نقش ابونظير در هولمند بازي کرد، يک پانتوميم کار دوره ديده بود.