نماد آخرین خبر

روایت تجربه «حمید کیانیان» از اجرای تئاتر با کودکان معلول

منبع
روزنامه شهروند
بروزرسانی
روایت تجربه «حمید کیانیان» از اجرای تئاتر با کودکان معلول
روزنامه شهروند/ پله‌ها را گز مي‌کني و پايين مي‌روي. آن پايين جايي که ارتباطش با آدم‌هاي بالايي قطع مي‌شود، قوانينش هم با آن بالا فرق دارد. انگار وارد دنياي ديگري شده‌اي، دنيايي که از نظر آدم‌هاي بالايي، شبيه دنياي ديوانه‌هاست. هميشه آدم‌هاي عاشق از نظر بالايي‌ها، به «مجنون» مي‌مانند. درک قوانين اين پايين شايد براي بالايي‌ها غيرممکن باشد. بالايي‌هايي که جلوي فعاليت چند بچه معلول را که با عشق خواستند تئاتر بازي کنند، گرفتند و گفتند: مسئوليتش را نمي‌پذيريم. مجوز ندادند؛ مربي را هم اخراج کردند. گفتند: بازي تئاتر اين بچه‌ها براي ما، سودي ندارد. اينها فقط هزينه دارند. حمل‌ونقل‌شان سخت است؛‌ هزار و يک بهانه ديگر گرفتند تا بچه‌هايي را که حالا به تئاتر وابسته شده بودند از آن جدا کنند. نامه نوشتند به پدر و مادرها که «کلاس تئاتر منحل است و اگر بچه‌ها قرار است در اين کلاس شرکت کنند، ما هيچ مسئوليتي نمي‌پذيريم». اين، داستان غم‌انگيزي است. داستاني از تلاش يک مربي تئاتر که از قضا برادر يکي از چهره‌هاي معروف سينماست و کارهايي از اين جنس که قبل از اين هم انجام داده است. حميد کيانيان، قصه پر غصه کار با بچه‌هاي معلول را مي‌گفت و انگار بر آن روزها که سنگ جلوي پايش مي‌انداختند، غبطه مي‌خورد. روزهايي که اگر نبود، کار يک گام پيش‌تر بود. با اين حال، او کار را ادامه داد و نتيجه هم گرفت. روزي که با او به گپ‌وگفت نشستيم تلخي‌هاي آن‌روزها را از ياد نبرده بود اما شايد همين موانع او را مصر به انجام کار کرده بود. درباره آغاز کار مي‌گفت: ما ٩سال پيش، گروهي را تشکيل داديم به نام «گروه تئاتر معلولان جسمي حرکتي مشهد»؛ گروهي که با بچه‌هاي معلول جسمي و حرکتي شروع به کار کرد. علت هم در اصل ملاقات من با دختر جواني بود که در اثر يک حادثه معلول شده بود. کيانيان مي‌گفت: داستان از اين قرار بود که دختري را به آسايشگاه معلولان شهيد فياض‌بخش مشهد آورده بودند. او قبلا عکاس و بازيگر تئاتر بود و با نامزدش شب عيد آن سال، حين يک تصادف، دچار حادثه شد، همسرش در آن حادثه سالم ماند، اما خودش از گردن قطع نخاع شده بود. آن دختر تا دم مرگ رفت و باوجود کلي عمل جراحي، از گردن به پايين دچار آسيب اساسي شد و از آن به بعد، هيچ حرکتي نداشت. همان زمان، يکي از دوستان به من گفت، حميد! تو که در کار تئاتر مشغول هستي، بيا و اين دختر را ببين؛ شايد اگر او مشغول کار تئاتر شود، روحيه دوباره پيدا کند و از اين وضع افسردگي خارج شود. من هم رفتم فياض‌بخش و او را ديدم. حميد کيانيان بر اين موضوع تأکيد داشت که جمله‌اي که مي‌گويد تعريف نيست اما اين را بايد بپذيريم که نگاه ما (افرادي که کار هنري مي‌کنند) با نگاه عموم جامعه، متفاوت است. وقتي که به آسايشگاه رفتم، با همين نگاه اطراف را ديدم. در اتاق غير از آن دختر خانم، چند زن ديگر هم روي تخت‌هاي‌شان دراز کشيده بودند. ديدم چقدر ظرفيت بالايي آن‌جا وجود دارد اما با وجود اين ظرفيت بالا، همه آنها روي تخت خوابيده‌اند و منتظر مرگ هستند. اين فضا احتمالا هر کس ديگري هم که نوع نگاه کيانيان را مي‌داشت، تحت‌تأثير قرار مي‌داد. براي او هم همين اتفاق افتاد: از همان لحظه تصميم گرفتم با آنها تئاتر کار کنم تا شايد از اين طريق بشود کاري کرد. همين شد که با مسئولان فياض‌بخش وارد مذاکره شدم و به آنها گفتم اجازه دهيد با آنها تئاتر کار کنم. اين موضوع به ١١‌سال پيش برمي‌گردد. مانع کار خير موانع کار خير آغاز مي‌شود. کار خير شايد در ظاهر و پيداي ماجرا، خواهان داشته باشد اما آن‌جا که «بازتابي» ندارد، افرادي به دلايل مختلف مانع بر سر راه ايجاد مي‌کنند. موانعي که شايد در ديگر کارها هم وجود داشته باشد و نوع نگاه مسئولان باعث شود افرادي که سرسختي کمتري دارند، از ادامه آن انصراف دهند. کيانيان مي‌گفت: متاسفانه بعد از يک‌سال‌ونيم تلاش و رايزني و حتي با اين‌که قرار بود با اينها رايگان هم کار کنم، کسي به من اجازه اين کار را نداد، با اين حال از ادامه تلاش‌ها براي تحقق بخشيدن به اين ايده، منصرف نشدم. بعد از اين مجموعه‌اي را پيدا کردم که بچه‌هاي معلول، آن‌جا آموزش فني‌وحرفه‌اي مي‌ديدند. به آنها مراجعه کردم و باز هم همان پيشنهاد را دادم؛ خوشبختانه آنها قبول کردند و گروهي با ١١نفر تشکيل شد. دقيقا بعد از يکي دو ماه از تشکيل گروه که هفته‌اي يکي دو جلسه بيشتر تمرين نداشتيم، نمونه‌هاي آشکار از توانمندي‌هاي اين بچه‌ها، ظهور و بروز پيدا کرد، طوري که کلاس تئاتر، کلاسي شاخص در مجتمع شد. ما ٨ماه در آن مجتمع کار را ادامه داديم، يک نمايشنامه را براي تمرين انتخاب کرديم و در خلال آن با بچه‌ها، کاردرماني را هم انجام مي‌داديم. نمايش هم در اين زمان، به ثمر رسيد و قرار شد آن را اجرا کنيم. من براي کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان، در ٥٠ شهر نامه نوشتم. برادر بزرگم داوود در آن زمان، معاونت تئاتر کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان کشور بود و کمک بسياري کرد. براي آنها نوشتم که چنين تئاتري داريم که کار کودکان است و مي‌خواهيم اجرا کنيم. به مجتمع هم خبر اجرا را داديم اما آن مرکز، اجازه کار به ما نداد. استدلال‌شان هم اين بود که اينها معلول هستند. در حرکت محدوديت دارند و تو نمي‌تواني اينها را ببري. کارشان هم جنبه پولي ندارد و سودي عايد ما نمي‌شود. اينها همه‌اش براي ما ضرر است؛ فقط بايد براي اينها هزينه کنيم و از اين حرف‌ها و هزارو‌يک بهانه ديگر آوردند و نه‌تنها اجازه ندادند که تئاتر اجرا کنيم، بلکه از آن مجتمع هم من را اخراج کردند.موانع کار بيش از اين است. مسئولان در ايجاد مانع به همين حد اکتفا نمي‌کنند. کيانيان در شرح اين موانع مي‌گفت: کار به همين‌جا ختم نشد و مسئولان مرکز به خانواده‌ها پيغام دادند که کلاس تئاتر منحل است و اگر قرار باشد بچه‌ها در کلاس تئاتر شرکت کنند، ما هيچ مسئوليتي در قبال آنها نداريم. اين کارها را کردند و به قول خودشان ريشه ما را زدند اما از آن‌جايي که من ارتباط خوبي با بچه‌ها داشتم و خانواده‌ها نيز در طول اين مدت، تغييرات زيادي در بچه‌ها ديده بودند، طي اين ٨ ماه، اعتماد خاصي به من پيدا کردند. من هم فعاليت را دوباره شروع کردم و به تک‌تک منازل بچه‌ها سر زدم و گروه را دوباره دور هم جمع کردم. اين‌بار اما جا و مکان هم نداشتيم. اين شد که کار را در زيرزمين خانه خودم که يک منزل استيجاري هم بود، آغاز و تمرينات را همان‌جا شروع کرديم. بعد از آن، نخستين اجراي تئاتر را در مشهد گرفتيم. در آن زمان حتي اداره کل ارشاد هم به ما سالن نداد. اين اتفاق ٨‌سال پيش افتاد اما ما تئاتر را در سالن خصوصي اجرا کرديم، در آن زمان، حدود ١٢‌ميليون تومان فروش داشتيم. بعد از اين ماجرا، جنبش و حرکت عجيبي اتفاق افتاده بود. رقم فروش ما در تئاتر شهرستان، آن هم در تئاتر معلولان بي‌سابقه بود. خودش يک رکورد به حساب مي‌آمد. همين شد که توانستيم از محل فروش بليت، دستمزدهاي خيلي خوبي به بچه‌ها بدهيم و قرض‌هايي که براي انجام کار داشتيم هم ادا کنيم و هزينه‌هاي جانبي مانند هزينه سالن و... را هم پرداختيم. اين کار به نتيجه رسيده بود و ديديم مي‌توانيم به تنهايي هم آن را پيش ببريم. بعد از مدتي شروع کرديم برنامه‌ريزي براي اجرا در ديگر شهرستان‌ها. نخستين شهري را که انتخاب کرديم، زاهدان بود. زاهداني که نه سينما داشت، نه سالن تئاتر و نه هيچ چيز ديگر. اجراي سخت و رکورد ماندگار حميد کيانيان (شايد به واسطه سابقه ديگر اعضاي خانواده) مطابق آنچه خودش مي‌گفت از ٧سالگي روي صحنه تئاتر رفته و از همان زمان کار تئاتر را آغاز کرده است. فراز و فرودهايش زياد بوده و کارهاي زيادي هم که از قضا ارتباطي به تئاتر نداشته، انجام داده است. گروه تئاتر معلولان باران را تأسيس کرده و هم‌پا با اعضاي گروهش که معلوليت‌هاي مختلفي دارند، به‌عنوان کارگردان مشغول کار است. نخستين اجراي گروه تئاتر باران در زاهدان بوده است.او روايت آن‌روزها را به ياد دارد: رفتيم زاهدان کار را اجرا کرديم و تقريبا معادل همان مبلغ که در مشهد فروش داشتيم، در زاهدان هم بليت فروختيم و درآمد خيلي خوبي براي بچه‌ها تأمين شد و پولي هم براي سفرهاي بعدي، ذخيره کرديم. اما قبل از اجرا با مشکلات زيادي رو‌به‌رو بوديم. از اجراي مشهد زماني گذشته بود و درآمد آن صرف قرض‌ها و ديگر هزينه‌هاي جاري شده بود، طوري که وقتي براي اجرا به زاهدان رفتيم، پول بليت رفت را هم قرض کرديم. جالب است که بدانيد ما آن‌قدر در زاهدان، بي‌پول بوديم که خيري را پيدا کرديم و موضوع را به او گفتيم؛ او هم به ما فقط ٢٠عدد مرغ داد و تمام ١٠روزي که آن‌جا بوديم فقط مرغ مي‌خورديم با پخت‌هاي مختلف سرخ کرده و آب‌پز و... چون چيز ديگري نداشتيم بخوريم. اما اتفاق خوبي آن‌جا افتاد و کليد حرکت ما خورد. از آن به بعد بود که به ٢٥شهر سفر کرديم و اجراهاي مختلفي را انجام داديم. اين آمار، خودش يک رکورد در ايران است. ما حتي گروه‌هاي حرفه‌اي را هم نمي‌بينيم که به ٢٥شهر سفر کرده و اجرا داشته باشند، چه برسد به گروه‌ معلولي که حتي بيمه هم مسئوليت آنها را نمي‌پذيرفت. هنوز که هنوز است هم اعضاي اين گروه، بيمه مسئوليت نيستند و هيچ شرکت بيمه‌اي اينها را قبول نمي‌کند، چون مي‌گويد خطر و ريسکش بالاست و ممکن در صورت بروز حادثه مجبور باشند هزينه زيادي را پرداخت کنند. کيانيان از اتفاق‌هايي که براي اعضاي گروه افتاده بود به‌عنوان اصل دستاورد صحبت مي‌کرد: اجرا کرديم و در خلال اين ماجرا ديدم معلول از خانواده و از آن غار تنهايي و ديواري که دور خود کشيده بود (که اين موضوع علت‌هاي مختلف و جاي توضيح بسيار دارد) بيرون آمد. حالا ما وارد موضوع جديدي شده بوديم، چون معلول حالا به جامعه آمده بود و سوال اصلي اکنون اين بود که نخستين اتفاقي که براي يک معلول مي‌افتد، در اين اوضاع چيست؟ به‌هرحال وقتي او وارد جامعه مي‌شود، بايد پول و کار داشته باشد تا بتواند از عهده هزينه‌هاي خودش بربيايد. ما از اين به بعد بود که به فکر اشتغالزايي بچه‌ها افتاديم. در آن زمان يادم مي‌آيد که بالاي ٨٠ فرصت شغلي براي اين بچه‌ها ايجاد شد. بيشتر شغل‌هايي که براي بچه‌ها ايجاد شد، شغل‌هايي بود که بايد رودررو با مردم صحبت مي‌کردند؛ شغل‌هايي مثل بازاريابي و فروش محصولات. نظرمان هم اين بود که اينها ارتباط با مردم پيدا کنند و مردم با توانمندي‌شان آشنا شوند تا هم اعتماد‌به‌نفس به آنها بازگردد و هم آشتي بين مردم و معلولان ايجاد شود، چون ما معتقديم که جامعه با معلولان و معلولان با جامعه قهرند. نگاه تحقيرآميز و ترحم‌آميزي که مردم به معلولان دارند يک دليلش مبلمان شهري نامناسب است؛ به اين خاطر که وقتي معلول مي‌خواهد از منزلش برون بيايد، هيچ وسيله اياب‌و‌ذهابي ندارد؛ ممکن است در تهران اتوبوس‌هايي براي معلولان مناسب‌سازي شده باشد اما در هيچ شهر ديگري ازجمله مشهد چنين اتوبوسي براي معلولان وجود ندارد. کسي هم اينها را سوار نمي‌کند؛ مترو هم فقط در تهران و مشهد و چند شهر ديگر هست که سوار شدن براي يک معلول خيلي سخت است. چطور يک معلول مي‌خواهد سوار مترو شود؟ کارآفريني به‌طور معمول، معلولان براي حضور در جامعه دچار مشکل هستند اما گروه تئاتر باران کاري انجام داده است که به نظر غير از روال عادي ديگر گروه‌هاست. بيشتر معلولان براي حضور در جامعه مشکل اعتمادبه‌نفس دارند. حتي اين سوال مطرح بود که «وضع موجود مانند نبود مبلمان درست شهري يا نبود نگاه مناسب مردم به معلولان و وجود نگاه ترحم‌آميز، کارهايي مانند بازاريابي و... را چطور ميسر کرد؟» کيانيان در توضيح اين موضوع مي‌گفت: کار از آن‌جا شروع شد که بعضي از بچه‌هاي ما، صنايع‌دستي بلد بودند و برخي ديگر نياز به آموزش داشتند؛ از دوستان‌مان خواهش کرديم که به آنها آموزش بدهند؛ برخي هم که بلد بودند و سرمايه نداشتند، براي‌شان سرمايه تأمين کرديم. گفتيم شما توليد کنيد، ما از شما نقدا مي‌خريم تا نگران فروش نباشيد. بعد خودمان رفتيم با نمايشگاه بين‌المللي مشهد صحبت کرديم، کار گروه را توضيح داديم و از آنها غرفه‌اي درخواست کرديم. وضع خيلي سختي بود اما با پيگيري‌هاي خيلي زياد، غرفه‌اي را در نمايشگاه گرفتيم و در تمام نمايشگاه‌ها که برگزار مي‌شد، يک غرفه به ما مي‌دادند که در برخي موارد رايگان و در برخي موارد هم هزينه‌اش را مي‌پرداختيم. بچه‌ها در غرفه حضور مي‌يافتند. قبل از آن هم براي‌شان آموزش فروش گذاشته بوديم تا نحوه برخورد با مردم و خريداران را ياد بگيرند. همين‌جا بگويم يکي از دلايلي که براي توانمندي معلولان،تئاتر را انتخاب کرديم، به اين بود که در تمام هنرهاي هفتگانه غير از تئاتر، هنرمند مي‌تواند به تنهايي و در خلأ يک اثر هنري را ايجاد کند مثل يک نقاش اما در تئاتر نمي‌شود؛ بازيگر تئاتر بايد بيايد در صحنه و چهره‌به‌چهره مخاطب حاضر شود؛ بايد اعتمادبه‌نفس داشته باشد، بايد خودش را در معرض ديد مردم قرار دهد. اين اتفاق که افتاد، اعتماد‌به‌نفس را به آنها داده بود و همين موضوع باعث شد بخشي از کار ساده شود اما آموزش‌هايي براي نحوه فروش گذاشته بوديم که چطور با مردم صحبت کنند. بچه‌هاي ما چون تجربه تئاتر را داشتند و لذت زندگي داخل جامعه را چشيده بودند، مثل پرنده‌اي بودند که تازه از قفس آزاد شده و روي هر شاخه مي‌نشيند و از نشستن بر هر شاخه لذتش را مي‌برد. به همين دليل اين اتفاق براي‌شان سخت نبود. من، همسرم و چندتا از دوستان با آنها مي‌رفتيم و محصولات را مي‌فروختيم. کم‌کم آنها ياد گرفتند چطور با مردم ارتباط برقرار کنند و مردم هم انصافا چقدر ارتباط قشنگي داشتند وقتي که توانمندي اينها را مي‌ديدند. يادم هست در همان زمان، در عاشورا و تاسوعا که خيمه مي‌زنند، يکي از دوستان گفت ما يک خيمه مي‌زنيم و در کنارش هم غرفه‌اي داير مي‌کنيم که محصولات بچه‌هاي شما به فروش برسد، فروشنده ما يک ويلچري بود، يک خانم فلج اطفال که با دو عصا راه مي‌رفت و يکي که سي.پي بود، يعني فلج مغزي که نمي‌توانست سر پا بايستد. در يکي از شب‌ها، خانمي از اينها خريد کرد و او ديده بود روي غرفه نوشته «گروه تئاتر معلولان باران»، رو کرده و به بچه‌ها گفته بود: شما که معلول نيستيد چرا اين‌جا نوشتيد معلول؟ به آن خانم گفتم: خانم! اين‌جا يکي با عصا و يکي روي ويلچر است و يکي دارد مي‌لرزد؛ چطور مي‌گويي اينها معلول نيستند. موضوع اين بود که اين‌قدر اينها در گفتار و صحبت با مردم، نوع لباس پوشيدن و نوع آرايش توانمندي داشتند که او در ظاهر اينها محو شده بود و معلوليت را نمي‌ديد. همين موضوع نشان مي‌دهد که ما در کارمان موفق بوديم. بارها اتفاق افتاده بود که مردم حتي روي صحنه تئاتر تشخيص نمي‌دادند و فقط آن صحنه آخر (اولوورانس) که بازيگران براي تشکر از مخاطبان روي صحنه آمدند، مي‌فهميدند که اينها معلول هستند، چون يکي خودش را مي‌کشد و يکي با عصا و ديگري با ويلچر مي‌آمد، درصورتي که آنها يک‌ساعت آن بالا داشتند تئاتر اجرا مي‌کردند اما مردم متوجه نمي‌شدند. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد