نماد آخرین خبر

دِنزل واشنگتن : شهرت مُهمّ نیست، ایمان مُهمّ است

منبع
باني فيلم
بروزرسانی
دِنزل واشنگتن : شهرت مُهمّ نیست، ایمان مُهمّ است
باني فيلم/ دنزل واشنگتن بازيگر مطرح و سياهپوش آمريکايي در نشستي با ريدر دايجست در مورد شهرت، اقبال و اينکه چرا بخت و اقبالِ فردي نقش کمي را در آن ايفا مي کند سخن مي گويد. راجع به استعداد و توانايي تان به عنوان يک بازيگر چطور فکر مي کنيد؟ ـ در مورد خودم وارد جزئيات نمي شوم و آنها را کنار مي گذارم. اين مسائل ديگر بر عهده مردم است که چطور تفسير يا تعبير کنند. من بسيار سهل مي گيرم و تلاش مي کنم دست به تلاشي روحي زده و آن را پيش ببرم. در مورد خودتان به عنوان يک فرد معتقد و مسيحي چه فکر مي کنيد؟ ـ قطعاً خودم را يک مسيحي معتقد مي دانم. چگونه؟ ـ هر روز انجيل را مي خوانم. اکنون هم تا بخش دوم يوحنا (يحيي تعميد دهنده) را خوانده ام. پدر روحاني هم دو سال پيش به من گفت کتاب عهد جديد را بخوانم من هم همين کار را کردم. به روش خود عمل کردم تا اينکه به کتاب عهد جديد رسيدم. اکنون هم بر مي گردم و به آن رجوع مي کنم و اين براي دومين بار است که آن را دوره مي کنم و اين خوب است. به عنوان يک فرد معتقد تعارضي در هاليوود ديده اي؟ هاليوودي که خدايي در آن نيست! ـ خوب، کمي صبر کنيد. اين بسيار کلي است. هاليوودِ بي خدا؟ يعني چي؟ اول از همه هاليوود بخشي از لس آنجلس است، نه يک راه و روش فکر کردن. وقتي که شما مي گوييد هاليوود فارغ از اعتقاد به خداست، شما مرا هم شاملش مي کنيد؟ يعني شما مي خواهيد بگويد هر کسي که در هاليوودي هست بي خداست؟ درست مثل اينکه که بگوييد در ريدر دايجست اعتقادي به خدا نيست؟ خير، هيچ چنين چيزي واقعيت ندارد، ابداً. بله کاملاً درست است. ـ تصور مي کنم تعميم دادن اش بسيار ساده است. اجازه دهيد واضح تر بگويم و شفاف ترش کنم . ما مي گوييم هاليوود عاري از خداست، پس ما تصور مي کنيم که اين حقيقت است، اما اين صحيح نيست. مي دانيد، مردم در مورد خشونت و جنسيت يک گونه فکر مي کنند - شايد خود شما هم HBO – را در هاليوود ديده باشيد. ـ آنها چيزهاي است که در هر جايي امکان دارد رخ دهد، به عنوان مثل در سياست، در جنگ، حتي در اداره پست، اما نه فقط هاليوود، بلکه در هر جاي ديگري. آيا تا به حال در ايفاي نقشي که داشته ايد متاثر از فلسفه معنويي خودتان، روي آن نقش تاثيري هم گذاشته ايد؟ ـ تصور مي کنم بطور بطئي، آن را در هر چيزي القا کرده ام، درست مثل همين گفت و گوي با شما. اين چيزيست که من هستم. او هر جايي که من بروم با من است. درکِ اينکه چيزي است بزرگ تر از ساختن يک فيلم، حتي فيلم «گانگستر آمريکايي». وقتي من فرانک لوکاس را ملاقات کردم (رييس مواد مخدر که مبناي اصلي فيلم است)، گفت: حالا اين فيلم جايزه ي اسکار را مي برد؟ و من گفتم: اميدوارم. او گفت: اما مطمئن نيستم که جايزه را ببرد. جالب ديدم که او به خاطر قتلي که مرتکب شده مدت محکوميتش را در حبس بگذرد و حالا تاوانش را مي دهد که گويا کسي او را لو داده. اين براي من بسيار مهم است و بخشي از داستان را گفتن. اينها برآمدها يا نتايج هستند. چرا مي خواستيد فيلم «مناقشه بزرگ » را بسازيد؟ ـ کارهاي کوچک باعث مي شود که آدمهاي کوچک به جاهاي بزرگي برسند. اين بار دوميست که شما در مقام کارگردان ظاهر مي شويد. ممکن است بگويد چه چيز باعث شد شما دست به چنين کاري بزنيد چيست؟ ـ من هميشه در جستجوي آدم هايي هستم که از پسِ کار خوب بَرآيند و خوشحال مي شوم از اينکه بچه هايي را بيابم که با آنها در آنچه که مي دانم سهيم شوم. از اين همکاري لذت مي برم. به علاوه، من هميشه نگاهم به افرادي است که در حد پايين از اجتماع هستند. کلين ايستوود قهرمان من است. اين آدم دقيقاً آدم يکدستي است. يعني راه خودش را مي ورد. از اين شاخه به آن شاخه نمي پرد. پدرتان کشيش بوده، او چه طور آدمي بود؟ ـ يک نجيب زاده. يک انسان واقعي بود. يک مسيحي فداکار. آدمي پُر کار، کم حرف و ثابت قدم بود. آيا او با شما بازي هم مي کرد؟ پدر شوخي بود؟ ـ نه، آن طور آدمي نبود، اما من به تمامي آنچه که مي خواستم رسيدم. عليرغم اينکه خارج از رويه من در انجمن دختران و پسران بود. با چه کسي نزديک تر بوديد؟ پدر يا مادرتان؟ ـ تصور مي کنم بيشتر پسرها با مادرشان نزديک ترند و درست مثل خودِ من در اين روزها، پدرم تمام روز را کار مي کند، ما هنوز هم او را نمي بينيم. او هنوز کار مي کند. فکر کنم دو نوبت کار مي کند. نوبت اول از ساعت 6 صبح تا 12 ظهر و بعد هم وقتي است که به خانه مي آيد و بعد از ساعت 6 عصر تا 8 شب کار مي کند که يک روز کاريست. قهرمان دوره بچه گي تان چه کسي بود؟ ـ اين قدري نبودند، اما يک دفعه يکي شان را ديدم، گيل سِيرز . او به ديدن من در آن فيلمي که بازي مي کردم آمده بود. دوست دارم باز هم 9 ساله بودم. من شماره اش را يادداشت کردم. مي خواستم گيل سِيرز بشوم. يک بار کسي گفت: گيل سِيرز صحبت هاي تو را در تلويزيون شنيده است و مي خواست به تو سلام اش را برسانم. من هم گفتم: چقدر عالي است! کمي صبر کن، ولي از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم. مشتاق ديدنش بودي؟ ـ معلوم است که دوست داشتم ببينم. او از من هم کوتاه تر بود، اما خيلي صميمي بود. جيمي استورات را هم ملاقات کردم که براي من جاي خوشبختي بود. در طرح نقش ها و شخصيت هاي تان به آنها فکر هم مي کنيد؟ ـ تصور مي کنم طرح يک نقش مثل يک مربي است. شما افرادي را در زندگي روزمره تان که اساس و شالوده کارتان قرار مي دهيد و به طور مداوم آنها را مي بينيد و از آنها چيزهايي را مي آموزيد. من وقتي در انجمن پسران بودم راجع به بيلي توماس که سردبير روزنامه است صحبت کردم و حتي وقتي در کالج بودم در مورد باب استون که معلم زبان انگليسي و بازيگري ام بود صحبت مي کرد. خيلي از او خوشم مي آمد. در واقع آنها، هر دو براي من به گونه اي شاخص بودند و هنوز هم هستند. از آنها چه چيزي هايي آموختيد؟ ـ آنها به من ايمان و اعتقاد را آموختند. گذشته از اين چارلز وايت هم که در انجمن بود نيز هم. به ياد دارم که مي گفت: با هوش و درايت مي تواني هر کاري که خواستي بکني. مثل چيزهايي که دنبال تو اند. من 10 ساله بودم، ولي هرگز گفته اش را فراموش نمي کنم. وقتي با جوان ها صحبت مي کرد قدرت کلامش را هرگز فراموش نمي کنم و اين که من با وجود گرفتاري به آنها پيوستم. هيچ پروژه اي در نظرتان مي آيد که فکر مي کني آخرين روياي شما باشد؟ ـ خير. داستان هاي بسياريست که مي خواهم بگويم، اما فهميدم که زندگي بسيار وسيع است. آخرين روياي زندگي ام پروژه بچه هايم است، خانواده ام. شما چگونه بچه هاتان را تربيت مي کنيد؟ ـ فرض کنيد شما بچه هايي داريد، مي دانيد که هيچ شيوه اي وجود ندارد! و شما ملغمه اي از همه چيز را داشته باشيد. اين چيزيست که من و همسرم از والدين مان آموختيم که شامل آموزه هاي ديني، نظم، فعاليت ورزشي و برتري دانشگاهي، هر زمان امکان پذير است. همسرم کار بزرگي کرده است. او انساني ثابت قدم است و فقط سعي دارد اين آموزه ها را در زندگي عادي به بچه ها بياموزد. فکر مي کني خيلي سخت باشد بچه ها مطابق پدري مثل دنزل واشنگتن زندگي کنند؟ ـ خوب، آنها چيزي در مورد تفاوت ها نمي دانند، وقتي که پسر بزرگ من حدوداً 14 سالش بود با او راجع به اشتباهاتي که در زندگي مرتکب شده بودم صحبت کردم، فقط قصدم اين بود که او را در مقابل مشکلات زندگي مقاوم تر کنم. دومين سالي است که پسرتان براي تيم رامز بازي مي کند. وقتي به او نگاه مي کنيد رشد و بالندگي او را چگونه مي بينيد؟ براي شما مثل چه مي ماند؟ ـ راهنمايي آنها در اين راه پُر خطر کمک بزرگي است. کاري از پيش نمي برند، اما مشکلات را مي بينند و با آنها آشنا مي شوند. حالا او براي خودش مردي است و مسووليت دارد و همه چيز را در مورد زندگي درک مي کند، دستش در جيبِ خودش است. دخترم سال دوم دبيرستان است. او باورنکردني است. دوقلوهايم رانندگي مي کنند. اين واقعاً ديوانه کننده است. بنابر اين حالا براي شما و همسرتان خيلي فرق مي کند؟ ـ هنوز هم دو تا بچه در خانه هستند که خيلي بيشتر از آن چيزيست که مردم تصور مي کنند، آنها افراد زيادي به خانه مي آورند. در تابستان خانه شده بود مثل هتل. آنها هنوز هم از به خانه آمدن خوشحال اند، گمان مي کنم کار خوبي مي کنيم. چه خوب. راستي شما 25 سال است که ازدواج کرده ايد؟ ـ بله بعد از 25 ژوئن که برنامه ام تغيير کرد. خب حالا من از خوانندگان سوالي دارم. روز بيست و پنجمين سال ازدواجم را چه کاري بکنم بهتر است؟ راز شما در اين 24 سال ازدواج تان چه بوده؟ ـ هميشه همه چيز را به هم گفتيم و هيچ چيز را از همه پنهان نکرده ايم. بعد از 15-20 سال رابطه تان عوض نشده؟ ـ همه چيز تغيير کرده. اين اتفاقي است که بعد از گذشت پانزده - بيست سال مي افتد. چطور اين مسائل براي تان حل مي شود؟ ـ تصور مي کنم پاسخ دادن به اين سوال کاملاً واضح باشد. همراه با ادب و احترام و با اميدواري از اول تا آخر مسائل را دوستانه حل مي کنيم. اينکه هر کس در جاي خودش و نقشي که دارد و با تفاهم. با دنيايي از عشق و علاقه و دقيقاً به اين روش پيش مي رويم، با الزام به اينکه وظيفه مان را انجام مي دهيم. چطور اين سختي ها را پشت سر گذاشتيد؟ ـ با ايمان داشتن و طور نظم و ترتيب و سخت کار کردن. من امروز فقط همين را خواندم: روزي مي رسد که مي خواهيد با خدا باشيد و با او قدم برداريد و وقتي که قدرت درکش را نداريد جايي است که او تو را نگه مي دارد. (مي خندد) تکنيک هاي تان، مهارت تان، ارتباط تان همه تمام مي شود و ديگر سعي تان به جايي نمي رسد. سعي نکنيد اين کار را بکنيد. و خدا به شما چه مي گويد؟ ـ پاسخ او اين است که او هم حفظ ات مي کند. ايمان من به کمکم مي آيد که بفهمم، نه امور تصادفي را، آنها اجباراً باعث خوشحالي ام نمي شوند، بلکه اين آرامش دروني است که باعث خرسندي ام مي شود. اگر قرار باشد شما چيزي را در آمريکا تغيير بدهيد آن تغيير چه خواهد بود؟ ـ من مي خواهم بگويم که چيزهاي بسياري بايد تغيير کنند نه يک چيز! چون هر چيزي روي چيز ديگري تاثير مي گذارد. درست مثل بازي دومينو است. همه چيز از يک تلنگر شروع مي شود. تا به حال نسبت به چيزي تعصب داشته ايد؟ ـ بله، مسلماً، اما من فردي مثبت انديشم. چون تا به حال درگير نشده ام. شايد شما انتظار داشتيد که اگر درگير شديد حتماً تلاش هم بکنيد، بنابر اين بر ترس تان غلبه مي کنيد، در واقع آن را به طرف خودتان کشيديد يعني جذبش مي کنيد. مردم وقتي شما را مي بينند مي گويند شما همه چيز داريد. آيا تا به حال با آنها جر و بحث کرده ايد؟ ـ جر و بحث؟ من آدمي مثبت انديشي ام و معتقد به قدرت کلمات هستم. شما توان خلق واقعيت را داريد. درست همان قدر که مايل هستيد بگوييد من دارم کار بزرگي مي کنم و بهتر هم مي شود. من به آينده چشم دوختم اين طبيعت من است. احساس يک آدم موفق را داريد؟ ـ من نمي دانم معني حرفي که مي زنيد چيست؟ من خيلي هم خوشحال هستم. معني موفقيت در نگاه کسي که به عقب نگاه مي کند و براي من موفقيت در آرامش دروني است. آن روز براي من روز خوبي است. چطور با شهرت کنار مي آييد؟ ـ اين راجع به من صدق نمي کند. تنها يک چيز براي من اهميت دارد و آن درک کردن اينکه چطور خدا را بشناسم، اينکه فروتن باشم و درونم را پالايش کنم، آن را قوت ببخشم و اين گونه به آن نگاه مي کنم: با اين توانايي ها مي خواهي چه کار بکني؟ و تو که هستي که مي خواهي پيشرفت کني؟ شما سخنگوي انجمن دختران و پسران هستيد، شما و همسرتان به عنوان يک فرد مسيحي فعاليت مي کنيد. چرا تا اين اندازه خودتان را درگير مي کنيد؟ ـ اين چيزيست که انجيل به ما آموخته است و اين کار يست صحيح که بايد انجام بدهيم. بدور از خودخواهي و تا اندازه اي هم باعث خوشحالي ما مي شود. اينکه شما بدانيد بايد مردم را کمک و ياري کرد و بدانيم که برکت يعني همين و در مسئوليت هاي مان با هم شريک باشيم. چيزي را که در خودتان تغيير داديده اي، چه بوده است؟ ـ وزنم، فکرم و جسم و روحم را تغيير داده ام. نظم و ترتيب است که جسم در مقابلش کم مي آورد. ذهن، خوب و درست عمل مي کند. روحي که قويست، اما جسم است که لنگ مي زند. جسم به ذهن کمک مي کند. حالا امروز احساس خوبي دارم و فکر مي کنم امروز خوب کار کرده ام. اخلاقيات در شما باعث تامل مي شود؟ ـ نه، نه خير. همان طور که افراد مُسن عادت به پُر حرفي دارند، شما هم به دنيا مي آييد تا بميريد. اين بخشي از زندگيست و همين طور است که شايد شما عادت به انجام آن کرده ايد. بيشتر به چه چيز مباهات مي کنيد؟ ـ خدا، خانواده و کار. وقتي بچه هاي‌مان به دنيا آمدند من مثل آدم‌هايي شده بودم که زندگي مي کردند به خاطر کار، اما حالا کار مي کنم به خاطر زندگي. آنها خانواده ام هستند. بچه هايم يعني زندگي. تمام افتخاراتم آنها هستند و به همين ترتيب. دوست داري بيشتر چه چيز را به ياد داشته باشيد؟ ـ به هيچ وجه دوست ندارم به غير آنها فکر کنم. من مشغولم به زندگي کردن